جدول جو
جدول جو

معنی ومحه - جستجوی لغت در جدول جو

ومحه
(وَ حَ)
اثر گرمی آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قمحه
تصویر قمحه
زعفران، گیاهی علفی، پایا و از خانوادۀ زنبق که گل های بنفش دارد، پرچم معطر و خشک شده و قرمز رنگ گل این گیاه که برای معطر و رنگ کردن غذاها به کار می رود و مصرف دارویی نیز دارد، جساد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واحه
تصویر واحه
آبادی کوچک در صحرا، قطعه زمینی دارای آب و علف در بیابان وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمحه
تصویر لمحه
لحظه، دم، زمان کوتاه، یک بار نگریستن، باشتاب به چیزی نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ هََ)
خلاصۀ هر چیزی یاگذارش (گزارش) آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ضَ حَ)
خر ماده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ حَ / وَ طَ حَ)
یکی وطح، و آن پلیدی و گل و خاکی است که بر سم و چنگال ستور و مرغ چسبد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ خَ)
نکوهش و ملامت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رنج رسا. (منتهی الارب). وبخه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ دَ)
ومد. گرمای سخت یا گرمای سخت مع ایستادگی باد یا تری و خنکی که در شدت گرما از طرف دریا آید، یا سختی گرمای شب. (اقرب الموارد). رجوع به ومد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ مِ دَ)
لیله ومده، شب سخت گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ومد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ذَ)
سپیدی بی آمیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ شَ)
خال سپید. (منتهی الارب). ومشه. الخال الابیض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
افتادن بر زمین از تعب و سختی. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
یک بار افتادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج). الدفعه من الماء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
یک موی دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ)
فراخی و گشادگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). فسحت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ حَ)
چیزی اندک. (منتهی الارب). گویند مااغنی عنی وتحه، ای شیئاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بی نیاز نکرد مرا چیز اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وتاحه. وتوحه. کم کردن عطاء و دهش را. (از المنجد). رجوع به وتاحه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ذَ حَ)
یکی وذح. (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء) : مااغنی عنی وذحه، بی نیاز نکرد مرا چیز اندکی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودحه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ حَ)
مااغنی عنی ودحه، ای وتحه، یعنی به چیزی فایده ندارد از من. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
واح. آبادی که در وسط ریگزار قرار دارد و آن لفظی است منقول از لغت مصری. (المنجد). رجوع به واح و واحات شود
لغت نامه دهخدا
(لَ حَ)
اسم است از لمح. ج، لمحات، ملامح. سفکه. (منتهی الارب). زمانۀ اندک که به مقدار قلیل باشد. (غیاث). چشم زد: دیگر خصلت از خصال حمیده و خصائص پسندیدۀ اوست که یک لمحه البصر از عمر او... ضایع نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). چون لمحۀ لحظۀ فراغی یابد به مطالعۀ کتب و مجالست فضلا و مؤانست حکما... استیناس جوید. (ترجمه تاریخ یمینی) ، دزدیدگی نگاه و پنهان دیدگی، دیدن در چیزی. یک بار اندک دیدن چیزی را، درخش. (منتهی الارب). درخشیدن برق، شبه و مانند. یقال: فیه لمحه من ابیه، خوبی، حسن روی که آشکار گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ)
حبه قمح. (از اقرب الموارد) ، دوایی است که آن را قصب الزریره خوانند. (برهان) (آنندراج). رجوع به قصب الزریره شود، مهذب الاسماء قمحه را بمعنی آنچه با دهن پرکنند ای بتکن، آورد، و برهان بتکن را سرباز زدن و میل به طعام نکردن معنی کند و این دو با هم سازگار نیستند
لغت نامه دهخدا
(قُ حَ)
زعفران، سپیچه که بر شراب افتد، ورس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قمحان شود، مقدار یک دهان از پست وجز آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). یک کف از داروها که در آب کنند و فرق آن با سفوف آن است که سفوف داروی بی آب و خشک باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ صَ)
سخت شدن گرما. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمحه
تصویر سمحه
راد زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشحه
تصویر وشحه
خشم بر افروختگی
فرهنگ لغت هوشیار
واحه در فارسی: آبادک آباده آبادیی که در میانه ریگستان قرار دارد:جمع واحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمحه
تصویر لمحه
یکبار نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحه
تصویر واحه
((حِ))
قطعه زمینی سبز و خرم در میان صحرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمحه
تصویر لمحه
((لَ حَ یا حِ))
زمان کم، یک بار و با شتاب به چیزی نگاه کردن، جمع لمحات
فرهنگ فارسی معین
آن، ثانیه، حین، دقیقه، دم، طرفه العین، لحظه، وقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد