جدول جو
جدول جو

معنی وماح - جستجوی لغت در جدول جو

وماح
(وَمْما)
شکاف شرم زن، یا شرم زن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). وماج. رجوع به وماج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وشاح
تصویر وشاح
شمشیر، کمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رماح
تصویر رماح
رمح ها، نیزه ها، جمع واژۀ رمح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشاح
تصویر وشاح
حمایل، پارچۀ رنگین و مرصع که به شانه و پهلو حمایل می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(قَمْ ما)
عباس بن احمد بن سعید بن مقاتل، مکنی به ابوالفضل. از محدثان است. وی از محمد بن زبان و جز او روایت کند و از او ابوذکریا یحیی بن علی طحان روایت دارد. او در شعبان سال 363 هجری قمری در گذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب). عنوان محدث تنها به کسی داده می شد که هم علم و هم تقوای لازم برای نقل حدیث را دارا بود. این افراد با حفظ سنت نبوی، در برابر تحریف ها ایستادند و با نوشتن کتاب های حدیثی معتبر، دین اسلام را به شکل صحیح به نسل های آینده منتقل کردند. آنان نه تنها ناقلان حدیث، بلکه نگهبانان فرهنگ اسلامی بودند که با جدیت در انتقال صحیح معارف اسلامی کوشیدند.
لغت نامه دهخدا
(طَمْ ما)
نام مردی از بنی اسد. بعثوه الی قیصر فمحل بامرءالقیس حتی سم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
بلند نگریستن بچیزی. (زوزنی). طمح. منتهی الارب) ، سرکشی کردن. (منتخب اللغات). طمح. (منتهی الارب) ، آرمیدن با زن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ ما)
مرغی است که کودک را از مهد برمیگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زماج. زمج. (المعرب جوالیقی). رجوع به زمّج شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ابل قماح، شتری که از شرب آب سر باززند. (لسان العرب) ، شهرا قماح و قماح، دو ماه کانون است که بجهت سردی هوا شتران از خوردن آب سر باززنند. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ ما)
گندم فروش. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
موضعی است در نزدیکی تباله. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رمح. نیزه ها. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). رجوع به رمح شود:
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور.
مسعودسعد.
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشنده سیوف است و آن زدوده رماح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(طِ)
سرکشی، یقال: فرس فیه طماح، نافرمانی زن از شوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَمْ ما)
نیزه گر. (منتهی الارب) (دهار). نیزه باز کامل. (آنندراج). استاد در نیزه اندازی. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(رَمْ ما)
منسوب است به صنعت رماح که نیزه سازی را می رساند و جماعتی بدان منسوبند و از جملۀ آنهاست ابوجعفر احمد بن محمد بن عبدالوارث الرماح از مردم مصر که در ذیحجۀ سال پانصد و هشتاد و سه درگذشت. (از لباب الانساب ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لُمْ ما)
مرغان شکاری چون چرغ و شاهین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَمْ ما)
درخشنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
زن تباه کارفرومایه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). زن فاجر و بدکاری که از بندۀ خود پیروی کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَمْ ما)
آزمند. حریص. (منتهی الارب). شره. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
یک نوع گیاهی است مخصوص به یمن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
پرده و پوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رماح
تصویر رماح
نیزه ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وذاح
تصویر وذاح
زن پست فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر، کمان دو شاویز بر دوشه دوالی پهن ومرصع بجواهر رنگارنگ که زنان آنرا از دوش تا بهنگام اندازند و یا دو رشته منظوم از مروارید و جواهر رنگارنگ که آنها را بر یکدیگر پیچیده حمایل کنند: (تاقلاده جید وجود اهل زمان و تمیمه و شاح عروسان دوران گردد) (وشاح انعام ایشان متحلی - بدان مقرون گردانیده شد)
فرهنگ لغت هوشیار
سپید رنگ، زیبا روی، خندان خنده رو، روز بسیار واضح بسیار آشکار، مرد سپید و نیکو روی و خوش آب ورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقاح
تصویر وقاح
بی شرم: زن یا مرد، سم سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماح
تصویر لماح
درخشنده سپید ناب مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طماح
تصویر طماح
آزمند، حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صماح
تصویر صماح
خوی گنده (عرق متعفن)، داغ، داغ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سمحه، با گذشتان زن زنان با گذشت راد زنان چشم پوشی گذشت، فروختن به کمترین بها، چنبروشت (رقص حلقه ای) خوان چرمین سفره چرمی، خانه از پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جماح
تصویر جماح
سر کشی، توسنی، خود رایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماح
تصویر زماح
کرکس آمریکاری نیمروزی لاشخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشاح
تصویر وشاح
((و یا وُ))
حمایل، پارچه رنگین و زینت شده ای که به شانه و پهلو حمایل کنند، شمشیر، کمان، جمع وشائح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضاح
تصویر وضاح
((وَ ضّ))
تابان، نکو رو، سفیدرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رماح
تصویر رماح
((رِ))
جمع رمح، نیزه ها
فرهنگ فارسی معین