جدول جو
جدول جو

معنی ولیج - جستجوی لغت در جدول جو

ولیج
نام قلعه ای قدیمی که خرابه های آن در راه کجور به کدیر قرار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلیج
تصویر قلیج
شمشیر، ابزاری آهنی با تیغه ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولید
تصویر ولید
مولود، کودک، نوزاد، بنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشیج
تصویر وشیج
درختی با شاخه های راست و محکم که از آن نیزه درست می کردند، لیمودارو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وایج
تصویر وایج
وادیج، چوب بستی که تاک انگور را روی آن می خوابانند، آونگ یا جایی که انگور را از آن آویزان می کنند، شاخۀ تاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد، شاخابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولیک
تصویر ولیک
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کومار، کورچ، کویچ، مارخ، سیاه الله
از درختان جنگلی ایران، زالزالک وحشی
لکن، برای مثال دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست / در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
داخل شدن، درآمدن در جایی
فرهنگ فارسی عمید
نوعی آجر کاشی که رنگ و نقش نامطبوع دارد، درالجزایر و جز آن: و حیطانها بالقاشانی و هو شبه الزلیج عندنا. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لی)
معرب بیله. بلیج السفینه، بیلۀ کشتی. (منتهی الارب). بلیج السفینه، معرب است و آن شناخته نیست. (از تاج العروس). پاروب کشتی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قدر. اندازه. مقدار. وجب. شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تابان و روشنی دهنده. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محلوج. (منتهی الارب) (آنندراج). پنبۀ بریده. (مهذب الاسماء). پنبۀ زده. ندیف. شیده. واخیده. مندوف. منفوش. فلخمیده. فلخیده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- قطن حلیج، پنبه که از تخم جدا کرده باشند. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ژاوه رود که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 350 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در حیات خود به بعض از فرزندان بخشیدن مال را که مردم بشنوند و از سؤال بازمانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
نهانی مرد و خاصه و برگزیدۀ آن، یا معتمدعلیه آن از غیر اهل وی. (منتهی الارب). خاصه و بطانۀ تو از مردم، کسی که بر او اعتماد داری از غیر اهل خود. (آنندراج) (اقرب الموارد). دوست خالص. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). ج، ولائج. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ولین
تصویر ولین
قوباء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
درآمدن به درون آمدن در آمدن داخل شدن، دخول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولید
تصویر ولید
زاده، کودک، بنده زاده مولود، کودک، بنده، جمع ولدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
صاحب عجب و تکبر، خودستا
فرهنگ لغت هوشیار
ولیه در فارسی مونث ولی بنگرید به ولی نزدیکی، پالان، توشه (انبان) مونث ولی: (هفت تنان... بنظر ولیه مذکوره درآمده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشیج
تصویر وشیج
پارسی تازی گشته وشیگ لیمو دارو درخت نیزه، خویشاوندی لیمودارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولیجه
تصویر ولیجه
درون، دمساز همدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلیج
تصویر قلیج
ترکی شمشیر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیج
تصویر سلیج
طعام لذیذ که زود از گلو فرو برود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیج
تصویر حلیج
پنبه واخیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیج
تصویر زلیج
کلید شده، سرسره لغزگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
((خَ))
بخشی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد و سه طرف آن خشکی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیج
تصویر غلیج
((غَ))
بیلی که با آن زمین را هموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
((کَ))
صاحب عجب، متکبر، خودستا، چرک، ریم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولیک
تصویر ولیک
((وَ))
ولی، اما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولید
تصویر ولید
((وَ))
زاده، مولود، کودک، بنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
((وُ))
درآمدن، داخل شدن، دخول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
آبکند، کنداب، آبگیر
فرهنگ واژه فارسی سره