جدول جو
جدول جو

معنی ولوج - جستجوی لغت در جدول جو

ولوج
داخل شدن، درآمدن در جایی
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
فرهنگ فارسی عمید
ولوج
(وَ)
کثیرالدخول.
- خروج ولوج، کثیر الدخول و الخروج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ولوج
(قَ صَ مَ)
لجه. درآمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). به جایی درشدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی) ، والجه به کسی رسیدن و آن دردی است، و فعل آن مجهول استعمال شود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ولوج
درآمدن به درون آمدن در آمدن داخل شدن، دخول
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
فرهنگ لغت هوشیار
ولوج
((وُ))
درآمدن، داخل شدن، دخول
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ولود
تصویر ولود
ویژگی زنی که بسیار می زاید، بسیار زاینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولوع
تصویر ولوع
بسیار آزمند، حریص و شیفته، (مصدر) آزمند شدن، حریص شدن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوج
تصویر الوج
گیاهی خشن و درشت، با گل های کبود و تخم های سیاه که در سنگلاخ ها می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولوغ
تصویر ولوغ
زبان زدن سگ به ظرف، خوردن یا لیسیدن سگ چیزی را که در ظرف است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولوم
تصویر ولوم
میزان صدا در هر سیستم صوتی، دکمه یا پیچی که با آن صدای سیستم صوتی را تنظیم می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثلوج
تصویر ثلوج
ثلج ها، برفها، جمع واژۀ ثلج
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
ناقه ای که شیرش از بازداشتن بچه کم شده باشد، ناقۀ تیزرو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ابرپراکنده، ابر بسیارآب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
ثلج. برف باریدن، آرمیدن تن. (تاج المصادربیهقی) ، آرام گرفتن دل و یقین کردن
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثلج
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابر بابرق. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
روشن شدن صبح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپیده بدمیدن صبح. (المصادر زوزنی). بدمیدن سپیده. (تاج المصادر بیهقی). روشن شدن. ظهور. روشن شدن بامداد
لغت نامه دهخدا
آلج، آژدف، اژدف، زعرور
لغت نامه دهخدا
(تَ عَصْ صُ)
پریدن چشم کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). جستن اندام ها. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به خلجان شود
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ)
دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنۀ آن 800 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مولوج، مرد سختی دیده. (منتهی الارب). مرد سختی روزگارچشیده. (ناظم الاطباء) ، درددندان رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلوج
تصویر خلوج
کم شیر، ابر پراکنده، ابر بارانی پریدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوج
تصویر علوج
پیغام و رسالت، پیغامبر، رسول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلوج
تصویر آلوج
اژدف زعرور آلج آلوی کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلوج
تصویر زلوج
راه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
نانی که خمیر آن از دیوار تنور ریخته باشد و در میان آتش ریخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یلوج
تصویر یلوج
ترکی پیامبر، راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولود
تصویر ولود
زاینده بسیار زای بسیار زاینده (زن یا جانور)
فرهنگ لغت هوشیار
آزور آزمند، آز آزمندی آزمند شدن حریص گشتن، آزمندی حرص، بسیارآزمند سخت حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولوی
تصویر ولوی
منسوب به (ولی) : (حضرت ولوی مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوج
تصویر فلوج
جمع فلج، نیمه ها نویسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولوم
تصویر ولوم
((وُ لُ))
اندازه صدای هر سیستم صوتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوج
تصویر کلوج
((کُ))
قرص نان روغنی بزرگ، نان ریزه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولود
تصویر ولود
((وَ))
بسیار زاینده (زن یا جانور)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولوع
تصویر ولوع
((وَ))
آزمند، حریص
فرهنگ فارسی معین
از توابع میان دورود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی