جدول جو
جدول جو

معنی وقیذ - جستجوی لغت در جدول جو

وقیذ
(وَ)
کشتۀ افتاده و افکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آهسته رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، گرانبار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سخت بیمار مشرف بر هلاک و نیک لاغر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند: رجل وقیذ، ای ما به طرق، شاه وقیذ، گوسفند کشته به چوب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وقیح
تصویر وقیح
بی شرم، شوخ چشم، بی حیا، پررو و گستاخ، زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقید
تصویر وقید
هیزم، آتش گیره، هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، آفروزه، پوک، آتش برگ، آتش افروز، فروزینه، افروزه، پده، مرخ، پد، شیاع، هود، حطب، پرهازه، وقود، پیفه
فرهنگ فارسی عمید
(وُ قی یَ)
اوقیه. هفت مثقال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وزنی از اوزان قدیمه معادل چهل درهم. جوهری گوید در گذشته چنین بود. (منتهی الارب). اوقیه هفت مثقال و چهل درهم است و نزد ما شصت وشش درهم و دوسوم درهم است. (از اقرب الموارد). نام وزن مقرری، و آن چهل درم باشد. (غیاث اللغات). لغتی است در اوقیه، و ضبط آن به ضم واو است اگرچه مردم آن را به فتح تلفظ کنند، و این نیز لغتی است که بعضی حکایت کرده اند و جمع آن وقی ّ و وقایا است مثل عطیه و عطایا. (اقرب الموارد از مصباح)
لغت نامه دهخدا
(وَ قی ی)
سرج وقی، زینی که پشت ریش نکند ستور را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
آنچه از دست خصم رهانیده باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به نقیذه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آواز غلاف نرۀ اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ غلاف ذکر اسب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
رجل وقیح،الوجه) سخت روی یا کم شرم. (المنجد) (اقرب الموارد). بی شرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). شوخ روی. (تاج المصادر بیهقی) :
هست چون قمری طناز و وقیح
هست چون طوطی غماز و نمیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 658).
آن خدایی که تو را بدبخت کرد
روی زشتت را وقیح و سخت کرد.
مولوی.
گر فسونی یاد داری از مسیح
کو لب و دندان عیسی ای وقیح.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
هیزم. (منتهی الارب). آنچه بدان آتش افروزند، مثل هیزم وکاه. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
استخوان شکستۀ شکافته همچو خجکهای چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، گو کلان درسنگ که آب گرد آید در وی، و مغاکی در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). وقیره. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گلۀ گوسفندان یا گوسفندان ریزه یا گلۀ پنجصد گوسفند، یا عام است، یا گوسفندان مع سگ و خر و شبان آن. (منتهی الارب) (آنندراج). گوسفندی بسیار. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
- فقیر وقیر، تشبیه است به گوسفندان ریزه، یا اتباع است. (منتهی الارب) (آنندراج). اتباع است. (مهذب الاسماء).
، خوار و ذلیل و پست، گروه از مردم و غیر مردم، رجل وقیر، با شکستگی در استخوان، ای به وقره فی عظمه، ای هزمه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آنکه در آن ثباتی باشد که بر نهوض (برخاستن) قادر نبود. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کارد و شمشیر تیزکرده به سنگ فسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : سکین وقیع، کاردی تیز. (مهذب الاسماء) ، سوهان و سم تنک و تیز شده از سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، بلند و رفیع (مأخوذ از وقع که به معنی جای بلند و سر کوه است). (غیاث اللغات) (آنندراج) ، جای سخت که آب در آن نفوذ نکند. ج، وقع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آنکه خواب نکند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کسی که مردم و هر چیزی را چشم زند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به شقذان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
وقایه. نگاه داشتن. (منتهی الارب). نگه داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، اصلاح کردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وقیح
تصویر وقیح
دریده پرور بی شرم بی شرم بی حیا پررو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقید
تصویر وقید
فروزینه گیرانه، سوخت سوختنی
فرهنگ لغت هوشیار
ترک خورده: استخوان، گروزه گروه مردم، سر کوفته خوار زبون، رمه، چاله چاله آبگیر، بدهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقیط
تصویر وقیط
آزاری (غشی حمله ای مصروع)، کوفته خسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقیه
تصویر وقیه
وقیه در فارسی بنگرید به اقیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقیذ
تصویر نقیذ
رهانیده آزاده شده رهایی یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیذ
تصویر شقیذ
چشم کننده کسی که چشم می زند بی خواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقیح
تصویر وقیح
((وَ))
بی شرم و حیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقیح
تصویر وقیح
گستاخ، بی شرم
فرهنگ واژه فارسی سره
بی ادب، بی چشم ورو، بی حیا، بی شرم، پررو، دریده، شوخ، گستاخ، هتاک
متضاد: کم رو، محجوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد