- وقح
- بی شرم بی شرم بی حیا: (هست چون قمری طناز ووقح هست چون طوطی غماز و ندیم) (خاقانی)
معنی وقح - جستجوی لغت در جدول جو
- وقح ((وَ قِ))
- بی شرم، بی حیا
- وقح
- بی شرم، بی حیا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بیشرمتر دریده تر وقیح تر بیشرمتر شوختر
گستاخ، بی شرم
ورستاد
زمان، هنگامه، وخت، گاه
بازرگانی سوداگری، پیشه وری
شکستن چیزی را، زشت و ناپسند، نشیمنگاه سگ
مقداری از زمان، هنگام، گاه
اهمیت، قدر، منزلت، برای مثال هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد / که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳) ، آسیب، گزند
صمغ درختی به همین نام با طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد، بهش، خشل، مقل، مقل ازرق، مقل مکی، مقل عربی، مقل یهود، وقل، راحة الاسد
نوعی درخت خرمای هندی
نوعی درخت خرمای هندی
مقل، صمغ درختی به همین نام با طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد، بهش، خشل، مقل ازرق، مقل مکی، مقل عربی، مقل یهود، وقل، راحة الاسد
بی شرم، شوخ چشم، بی حیا، پررو و گستاخ، زشت، ناپسند
شکوفه بر آوردن، غوره بر آوردن
گشن دادن خرما بن را کوه، تم (نطفه)، گرد نر در گیاهان دو پایه
نخیز نخیزگاه (کمین گاه)، پناهگاه
قبطی تازی گشته آبادک
دریده پرور بی شرم بی شرم بی حیا پررو
گل گل خشل (مقل) از گیاهان مخ باد بزنی کویک باد بزنی از گیاهان ته شاخه: بر درخت، سنگریزه مقل
نهادک ورستاد، ایستدگی ایست ایستادن اقامت کردن، ساکن بودن اقامت دادن، حبس کردن ملک یا مستغلی در راه خدا، اقامت، توقف ایست: (چون در وقف خواهند که یاء متکلم را چون مالی و سلطانی متحرک گردانند ها (ئی) بدان الحاق کنند تا دلیل فتحه ما قبل خویش باشد و محل وقف متکلم گردد) -6 زمین ملک یا مستغلی که برای مقصو معینی درراه خدا اختصاص دهند. توضیح وقف عبارتست ازاین که عین مال حبس و منافع آن تسبیل شود: (توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی) (گلستان) یا وقف اموات. وقفی است که مقصود از آن کارهایی نظیر روضه خوانی برای مردگان و غیره است. یا وقف خاص. وقفی است که مختص دسته ای معین و خاص باشد مانند: قف بر اولاد با بر افراد وطبقه ای خاص ازمردم. یاوقف عام. وقفی است که مقصود از آن امور خیریه است ومخصوص دسته وطبقه ای معین نیست مانند: وقف بر فقرا و بر طلاب و مدارس و مساجد مقابل وقف خاص. یا غبطه وقف. متولیان و ادارات اوقاف موظف هستندکه همواره نسبت بموقوفات چنان عمل کنند که عمران و آبادی و ازدیاد در آمد آنها مقدم بر هر چیزی باشد این منظور را (غبطه وقف) میگویند. یا وقف بودن کسی یا چیزی کی یا چیزی را. مختص آن بودن منحصر بوی بودن: یکی آهم کزین آهم بسوز دشت خرگاهم یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکر خارا. (دیوان کبیر) یا وقف غفران: (هست منقول از رسول انام سید انبیا علیه السلام) (وقف غفران ده است در قرآن گر بدانی شوی زاهل کلام) (اولیا) دان به مایده اول (بسمعون) دان به سوره انعام) (فاسقا) نیز (یستون) ز عقب هر دو در سجده یافته اند نظام) (پنج دیگر به سوره یس اول (آثار هم) بخوان بدوام) (ثانیش (العباد) و (فرقدنا) ثالث و رابعش کنم اعلام) (ا عبدونی) و (مثلهم) خامس (ملک یقبضن) عاشرا اتمام) (چون رسول خدا چنین فرمود باد بر روح او درود وسلام) (شرح نصاب)، درنگ کردن برکلمه ای هنگام قراء ت قرآن یعنی وصل نکردن آن کلمه را به کمله بعدی و وقف در تجوید بنابر آنچه سجاوندی گفته شش است: وقف لازم در قرآن و علامت (م) است و معنی وقت لازم آنست که اگر خواننده به وصل خواند در معنی تغییری رخ دهد، وقف مطلق و علامت آن (ط) است و وقف بر کلمه و ابتدا از کلمه بعد مطلقا نزد همه ائمه قراء ت جایزاست، وقف جایزوعلامت آن (ج) است و معنی آن این است که وصل کلمه به مابعد هم جایزاست، وقف مجونز و علامت آن (ز) یعنی اصل وصل است ولی وقف نیزجایزاست، وقف مرخص وعلامت آن (ص) است یعنی در وقف رخصتی است بخاطر طول کلام، (لا) علامت آنست که وقف بر کلمه جایز نیست، دسته عاجین: (مگر لفظ وقف هم بر سبیل ایهام آورده باشد که وقف در لغت عرب دستینه عاجین باشد)
ارج پایگاه، ابر تنک، آوای سم، آوای کوبش، جای بلند بلندنا شکوه سهمگینی فرودآمدن، فرود آیی نزول، شرف اعتبار، مهابت: (گفت... امروز وقع وشکوه تو در دلهاء خاص و عام بیش از آنست که از آن این ملکان)
آک کمبود، گردن شکستن، گردن کوتاه کردن در سرواد اگر از (متفاعلن) وات (ت) را بردارند (مفاعلن) را گردن کوتاه (موقوص) خوانند
پوشال ریزه هیزم
ترک استخوان، مغاک گودی، گرانی گوش سنگینی گوش، بردباری به گواژ این ها برابر های پارسی واژه (وقر) است. فارسی گویان (وقر) را برابر (وقار) به کار می برند بنگرید به وقار بارسنگین، ابر گرانبار بزرگوار جاافتاده: مرد -1 سنگین گردیدن گران گشتن، باوقاربودن، سنگینی گرانی، وقار
رچکار، آوام، اوام، خسک، توم، تومون، تمن (گویش تبری) توم بسنجید با واژه های گاه کات (گویش کردی مهاباد)، واره هنگام (فصل موسم)، جاور (موقع حالت) مقداری از زمان که برای امری فرض شده هنگام: (بیت شعر بنایی است که ازکلام که ملازمت آن بضبط و اندیشه علی الخصوص در شب که اوان خلوت و وقت فراغ است)، عهد عصر: (ای که در کوی خرابت مقامی داری جم وقت خودی ار دست بجامی داری) (حافظ)، فشل: (وقت سخت گرم بود)، موقع مقام: (محمود... به ایلگ خان... پیغام داد... تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده)، الف - آن دقیقه که صوفی در تفکرات معنوی مستغرق شود. ب - زمان حال (میانه ماضی و مستقبل)، ج - واردی است از خداوند که بسالک پیوند و او را از گذشته و آینده غافل گرداند) یا وقت خوش. صفای وقت و مراد از آن وقت و شدت نوع تفکرات و دقایق تفکر است. یا آن وقت. آن هنگام آن زمان: (... نخست بدفع قرا یوسف که درآن وقت بر عراق عرب مستولی گشته بود اشغال نماید) یا این وقت. این هنگام این زمان: ... تا در این وقت که اشاره نافذ خداوند اعظم... نفاذ یافت. یا بدان وقت. در آن هنگام. یا بدین وقت. در این هنگام: تا بدن وقت زهر نوع شندی اشعار شعر نیکو شنو اکنون که فر از آمد گاه. (سنائی) یا به وقت. بجا بموقع: (... چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره د) یا پاره ای وقتها. بعض اوقات گاهی: (پاره ای وقتها که همه بخوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می مد سر بطرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد) یا در وقت. فورا فی الحال: (امیر مسعود... بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صوب آن دید که سید عبد العزیز... را برسولی بغزنین فرستاد) یا در وقت. بهنگام بموقع: (دیگر خاصیت ترازو آنست که در وقت و زن آن... قدر و رفعت او می افزاید) یا در وقت حاجت. هنگام لزوم. یا وقت و بی وقت. گاه و بیگاه: (سید میران پیش از آن هم وقت و بی وقت چندین بار هیکل آراسته این نظامی کوچک را در همان حوالی دیده بود) یا وقت معلوم. هنگام معین، زمان مرگ، یا وقت نارک. هنگام باصفا. یا هر وقت. هر زمان هر موقع: (حق همسایه سرای آنست که... بمواسات خویش هر وقت او زا از خود شاکر و آسوده داری)
گودال مغاک چاله گودی، گول کانا، فرومایه
بی شرم: زن یا مرد، سم سخت
جوجگان فربه
((وَ))
فرهنگ فارسی معین
ایستادن، درنگ کردن، تخصیص دادن ملک یا مالی برای مصرف کردن در اموری که وقف کننده تعیین کرده است، درنگ کردن در بین کلام و دوباره شروع کردن آن
قدر، منزلت، فرود آمدن، فرود، نزول
((وَ))
فرهنگ فارسی معین
شکستن (گردن و غیره)، در علم عروض جمع بین اضمار و خبن. «آن است که دوم فاصله را بیفکنند (از متفاعلن) «مفاعلن» ماند و «مفاعلن» چون از «متفاعلن» منشعب باشد آن را موقوص خوانند یعنی گردن کوتاه و چون از سه متحرک فاصله بدین