جدول جو
جدول جو

معنی وفی - جستجوی لغت در جدول جو

وفی
بسیار باوفا، به سربرندۀ عهد و پیمان
تصویری از وفی
تصویر وفی
فرهنگ فارسی عمید
وفی
(قَ طَ رَ)
انجام پذیرفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). وفاء. (ناظم الاطباء) ، فزون شدن. (منتهی الارب). بسیار شدن. (اقرب الموارد) (تاج المصادر). افزون شدن. (آنندراج) ، تمام شدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) ، هم سنگ درآمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : وفی الدرهم المثقال، هم سنگ مثقال درآمد درم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
وفی
(وَ فا)
زمین بلندبرآمده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
وفی
(وَ فی ی)
تمام و رسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام و کامل. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، باوفا. وفادار. به سربرندۀ عهد و پیمان. (ناظم الاطباء) :
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
وفی
زمین بلند پشته وسپ (وفادار)، توختار (وفادار) بسربرنده عهد و پیمان: (نخست کسی که درسخن را در سلک نظم کشید آدم صفی و خلیفه وفی بود)
فرهنگ لغت هوشیار
وفی
((وَ))
به سر برنده عهد و پیمان
تصویری از وفی
تصویر وفی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوفی
تصویر سوفی
(دخترانه)
حکیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توفی
تصویر توفی
میرانیدن، تمام حق را گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صوفی
تصویر صوفی
پیرو طریقۀ تصوف، برای مثال دل از عیب صافی و صوفی به نام / به درویشی اندر دلی شادکام (فردوسی - ۵/۵۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَ جُ)
جان برداشتن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی، ترتیب عادل بن علی). میرانیدن. یقال: توفی اﷲ تعالی، ای قبض روحه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) : اﷲ یتوفّی الأنفس حین موتها. (قرآن 42/39) ، تمام فاستدن. (زوزنی) (از ترجمان جرجانی، ترتیب عادل بن علی). تمام گرفتن حق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فا)
گیاهی است که در کوههای قدس خیزد و این رازوفای یابس گویند. طبیخ آن با سکنجبین مسهل خلط غلیظ و مضمضۀ آن که در سرکه پخته باشند جهت درد دندان و بخور آن برای درد گوش نافع. (منتهی الارب) (آنندراج) ، چرکی است در پشم و موی زیر شکم و کنج ران گوسپند که به آب سطرونیون چند بار بشویند و پشم را از آن جدا کرده بگیرند و این را زوفای رطب نامند، محلل اورام صلبه و سپرز و برودت احشاء و جگر و گرده و استسقا را شرباً و ضماداً نافع. (منتهی الارب) (آنندراج). زوفا. (ناظم الاطباء). رجوع به زوفا شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
صادقی گوید: مولانا طوفی، از اهل تبریز است، چون شاعری نداشت به سراجی اشتغال میورزید. گویند اکنون در آن ولایت ارباب نظم مسلمش دارند. در واقع شخصی صاحب سلیقه و افتاده است. در شهر لاهیجان به وی برخوردم، اوقاتش را بکیمیاگری میگذرانید و در آن فن رساله ای هم نوشته بود ولی نمی فهمید. بعنوان آزمایش از من پرسید: ’حجری چند کلس دارد؟’ گفتم تو حجر را بیان کن تا بگویم چند کلس دارد و معلوم شد که معنی حجر را نمیداند. شخصی بسیار ساده لوح است. بهرحال اشعار خوبی دارد و این ابیات از آن جمله است:
محبت یاد گیر ای بیمروت از خیال خود
که نگذارد مرا دور از تو یک ساعت بحال خود
به دست عجز جرأت کرده میکوبم در صلحی
که درشرم ابد دارد مرا فکر محال خود
جوان باید که عاشق دوست درددل شنو باشد
نه بدخوئی که با او عرض نتوان کرد حال خود.
تیر تغافل تو بجان خورده میروم
دانسته باش کز تو دل آزرده میروم
بدخوی التفاتم و عادت پذیر لطف
تاب تغافل تو نیاورده میروم.
ببین چه بیگنهم کز پی تلافی جور
به آشتی است هوس خوی تیزجنگ تو را.
در تب غم از عرق شستیم داغ خویش را
آب دادیم آتشین گلهای باغ خویش را.
بمحشر مایۀ رشک دگر باشد رقیبان را
که خواهند از تو ایشان داد و من خاموش بنشینم.
از حرف تهمتی که تو آزرده خاطری
طوفی خبر ندارد از آنها بجان تو.
بازم شکاف سینه ز تیغ نگاه کیست
روز دلم سیاه ز چشم سیاه کیست
دل در وفا و عهد تو بستن گناه من
بیگانگی و عهد شکستن گناه کیست
از راه عهد پای وفا چون کشید یار
چشم امیدواری طوفی براه کیست.
گریه بیش از همه برکشته و عشق تو کنند
گربدانند که بسمل شدۀ خنجر کیست.
ترا محبت من گرم کرده میدانم
که اختلاط تو با من به اختیار تو نیست
تو از کجا و محبت کجا و مهر کجا
بمن گذار که کار من است کار تو نیست.
شود هر گلبنی رشک نهال وادی ایمن
گر از خاکسترم گردی صبا بر گلشن افشاند.
(از مجمع الخواص تألیف صادقی کتابدار ص 170 و 171)
لغت نامه دهخدا
(فی ی)
هر بخور عطرآگین. (از اقرب الموارد). رجوع به قوفا شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فی ی)
نیازشده و داده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عبدالرحمان بن عوف زهری که فرزندان او ’عوفیون’ خوانده میشدند، منسوب به عوف بن سعد بن ظرب. ابوسلیمان یحیی بن یعمر قاضی عوفی، بدین نسبت شهرت دارد و قاضی مرو بوده است، منسوب به عوف بن سعد بن ذبیان است که بطن بزرگی را تشکیل میدادند. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
محمد بن محمد عوفی بخاری، ملقب به سدیدالدین یا نورالدین. از دانشمندان و نویسندگان مشهور ایران در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری است. وی از اعقاب عبدالرحمان بن عوف از صحابۀ رسول بود و بهمین سبب خاندان او به عوفی شهرت داشت. ولادتش در بخارا در اواسط نیمۀ دوم قرن ششم هجری اتفاق افتاد و تحصیلات او در همان شهر صورت گرفت و آنگاه به بسیاری از بلاد ماوراءالنهر و خراسان و سیستان سفر کرد و به دیدار فضلای مشهور آن بلاد توفیق یافت. عوفی تا اواخر دورۀ قدرت سلطان محمد خوارزمشاه در خراسان و ماوراءالنهر به سر میبرد و در ضمن ملاقات بارجال به جمعآوری اطلاعات ذیقیمت خود که در کتابهای خویش ثبت کرده است مشغول بود. و در اوان حملۀ مغول ازماوراءالنهر و خراسان گریخته به بلاد سند رفت. عوفی در مدت توقف یا سیاحت در خراسان و ماوراءالنهر بخدمت امرا و علما تقرب حاصل کرد و مدتی از ملازمان دربار قلج طمغاج خان ابراهیم و پسرش قلج ارسلان خاقان نصرهالدین عثمان بن ابراهیم گشت. بعد از فرار به سند خدمت ناصرالدین قباجه (متوفی بسال 625 هجری قمری) از ممالیک غوریه را اختیار کرد و در همین مدت کتاب لباب الالباب رابنام وزیر او عین الملک فخرالدین حسین بن شرف الملک تصنیف کرد، و نیز بفرمان همین پادشاه شروع بتألیف جوامعالحکایات نمود و پس از غرق شدن ناصرالدین قباجه بسال 625 عوفی بخدمت شمس الدین التتمش درآمد و علی الخصوص بخدمت وزیر او نظام الملک قوام الدین محمد بن ابی سعد الجنیدی اختصاص و در دهلی اقامت یافت و کتاب ’جوامعالحکایات و لوامعالروایات’ را که در عهد ناصرالدین قباجه شروع نموده بود در حدود سال 630 بنام این وزیر تمام کرد، و بعد ازین تاریخ از زندگی او اطلاعی در دست نیست. برای اطلاع بیشتر به شرح احوال عوفی رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج 2 ص 1026، مقدمۀ محمد قزوینی بر ج 1 از کتاب لباب الالباب چ لیدن، مقدمۀ معین بر جوامعالحکایات چ تهران
لغت نامه دهخدا
پیرو طریقۀ تصوف، پشمینه پوش، یک تن از صوفیه:
دل از عیب صافی و صوفی به نام
به درویشی اندر شده شادکام،
فردوسی،
مرد صوفی تصلفی نبود
خود تصوف تکلفی نبود،
سنائی،
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده اند،
خاقانی،
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زین سبب صوفی بود بسیارخوار،
مولوی،
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی،
سعدی،
مطربان گوئی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی،
؟
رجوع به صوفیه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان قره قویون بخش حومه شهرستان ماکو، واقع در 38 هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 8 هزارگزی جنوب باختری شوسۀ مرکن به شوط، در دره واقع و کوهستانی می باشد، هوای آن معتدل و مالاریائی است، 1059 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و چشمه، محصول آنجا غلات، پنبه، انگور و کشمش، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است، از راه ارابه رو میتوان اتومبیل برد، این ده دبستان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
شاخه ای از تیره بسحاق هیهاوند از طایفۀ چهارلنگ بختیاری، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مجالس النفایس آرد: مولانا صوفی نیز استرآبادی است، طبع خوب دارد و انشای او هم نیک است، این مطلع از اوست:
نیست در بحر توام ضعف ز بیماری دل
ترسم آشفته شود طبع تو از زاری دل،
(مجالس النفائس ص 86)،
رجوع به همان کتاب ص 260 شود
منشی محمد امتیاز علی از شعرای ایران و از قصبۀ کاکوری از مضافات شهر لکهنوی هندوستان است و از او است:
بهار امروز با سامان صد میخانه می آید
بدوش بیخودی چون بوی گل مستانه می آید،
(قاموس الاعلام ترکی)
از شعرای ایران و از مردم کرمان است و در شیراز میزیست، از اوست:
صوفی بهوای نرگس جادوئی
همواره بخاک عجز دارد روئی
بهر دل من ترنج غبغب کافی است
صفرای مرا میشکند لیموئی،
(قاموس الاعلام ترکی)
پیر محمد، از مشاهیر خوشنویسان قرن نهم هجری و از مردم بخارا است و 44 مصحف شریف نوشته است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
شیخک، سبحه، خلیفه، امام، محراب، دانۀ درشت درازی که بر بالای دانه های سبحه قرار دارد
لغت نامه دهخدا
(فا)
گیاهی است شبیه به گیاه حی العالم یا نوعی از آن. محرب است جهت اسهال کهنه. (منتهی الارب). و رجوع به لوفا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فا)
وافی تر: حظی اوفی و ذوقی اوفر از زندگانی برداشته. (ترجمه محاسن اصفهان). حق کسی را بتمام گزارنده تر.
لغت نامه دهخدا
به انجام رسانندۀ شغل و کار و اداکننده، (ناظم الاطباء)، به سربرندۀ پیمان، (آنندراج)، ایفای وظیفه و پیمان کننده
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب است به حوف که گمان میرود قریه ای است در مصر. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
وستیده (وستی شرح و بسط) حق تمام ادا کرده شده، مفصل و کامل: سه اقنوم و سه فرقت (قرقف) را ببرهان بگویم مختصر شرح موفا. (خاقانی. 26)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوفی
تصویر لوفی
بنگرید به لوف گل گندم، ابرگیاهی یالوفای مصری. ابر گیاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوفی
تصویر صوفی
پیرو طریقه تصوف، پشمینه پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توفی
تصویر توفی
میرانیدن، جان برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفی
تصویر اوفی
پیماندارتر باوفاتر وفادارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تازی گشته زوف از گیاهان گیاهی است پایا از تیره نعناعیان که به حالت خودرو و در نواحی جنوبی اروپا و آسیای صغیر و روسیه و ایران میروید. ارتفاعش بین 40 تا 60 سانتیمتر و ریشه اش ضخیم و منشعب و ساقه های نسبتا چوبی و برگهایش کوچک و متقابل و نوک تیز و کامل و بسیار معطر میباشد گلهایش زیبا و معطر و به رنگهای آبی تیره مایل به بنفش و سفید و گاهی گلی است اسانس این گیاه مشابه اسانس نعناع است و مصرف طبی دارد جسمی حسل ثغام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوفی
تصویر صوفی
پشمینه پوش، پیرو طریقه تصوف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توفی
تصویر توفی
((تُ وَ فّ))
درگذشتن، مردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوفی
تصویر اوفی
((اَ یا اُ))
باوفاتر، وفادارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موفی
تصویر موفی
((مُ وَ فْ فا))
حق تمام ادا کرده شده، مفصل و کامل
فرهنگ فارسی معین