جدول جو
جدول جو

معنی وفعه - جستجوی لغت در جدول جو

وفعه
(وَ فَ عَ)
غلام وفعه، کودک گوالیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، وفعان. (منتهی الارب). رجوع به وفع شود
لغت نامه دهخدا
وفعه
(وَ عَ)
لته ای که بدان آتش گیرند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، سربند شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). خنورمانندی از شاخ که در وی طعام و جامه نهند و با قاف غلط است. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دفعه
تصویر دفعه
یک بار، یک نوبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفعه
تصویر شفعه
حق همسایگی، حق تقدمی که همسایه و شریک ملک در خرید ملک همسایه یا سهم شریک دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفعه
تصویر صفعه
پس گردنی
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، تپانچه، کاز، سرچنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقعه
تصویر وقعه
واقعه، حادثه، کارزار، جنگ
فرهنگ فارسی عمید
(شُ عَ / عِ)
همسایگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
- حق شفعه، حق خریداری که به همسایه و شریک ملک داده میشود. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفعه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَیْیُ)
بلند گردیدن کسی در حسب و نسب خود. (ناظم الاطباء). بلند قدر و مرتبه شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، نرم و تنک گردیدن جامه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
بلندی قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
چشم و چشم زخم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اثر دیو و پری و از این معنی است: به سفعه من الشیطان، برگردیدگی گونه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ عَ)
یکدانه حنظل، آنچه در آثاردار از سرگین یا خاکستر یا خاکروبه تو بر تو نشسته مخالف رنگ زمین نماید، سیاهی که بسرخی زند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، سیاهی سر رخ زن (؟). (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شَ عَ)
شفعهالضحی، دو رکعت نماز چاشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دو رکعت چاشت است، و شفعه بدان نامیدند که از یک رکعت زاید است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
واحد صفع است:
تا شد از ضرب صفعه و سیلی
گردن شیرخوارگان نیلی.
سعدی.
رجوع به صفع شود
لغت نامه دهخدا
(فَ عَ)
بوی خوش، حرارت و تیزی زهر، اول روز و شب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
زنبیل خرد بی گوشه از برگ خرما، یا خنور خرما، یا آوندی است گرد که در آن خرمای تر و جز آن چینند. (منتهی الارب). شی ٔ کالزبیل من خوص بلا عروه، و قیل قفه واسعهالاسفل ضیقهالاعلی، و قیل جله التمر، و فی اللسان ’الجله بلغه الیمن یحمل بها القطن’، و قیل مستدیره یجتنی فیها الرطب و نحوه. (اقرب الموارد). کوبین و زنبیل روغنگران. (مهذب الاسماء). دواره ای که روغن کشان در آن کنجد درکرده بر یکدیگر نهند چندانکه روغن روان گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قفاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، قفعات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
ده کوچکی است از دهستان کشکوئیۀشهرستان رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
یک بار. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). ج، دفعات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ / عِ)
دفعه. دفعت. بار. وهله. مرحله. (فرهنگ فارسی معین). باره. مرتبه. (ناظم الاطباء). یک نوبت. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی). کرّه. کرت. پی. نوبه. نوبت. دست. مره: امیر محمود به دو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی).
- اول دفعه، نخستین بار: بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من به چه کارم. (تاریخ بیهقی).
- بیکدفعه، بیکبار. با هم. در یک وهله:
همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
- ، در یک نوبت: این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی چنانکه بیک دفعه او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن نگاه داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286).
- دفعه بدفعه، نوبت بنوبت. باربار. بتکرار. مکرراً. اززمانی بزمانی. (ناظم الاطباء).
- یکدفعه، دفعهً. ناگهان. فجاءهً. بطور ناگهانی.
- امثال:
حرف را به آدم یک دفعه می زنند. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
باران که بیک بار آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پارۀ باران. (دهار). آب تیز. تیزآب. اول سیل. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دفع، دفعات، آنچه بریزد ازمشک یا آوند یکباره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شاخ آب. (دهار) ، آنچه جاری شود از باران و یا از خون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
شبه سپید که از دریا برآرند و شکاف آن همچو شکاف خستۀ خرما باشد و به فارسی مورچه خوانند و به هندی کوری و جهت دفع چشم زخم بر گردن کودکان آویزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج، ودعات، ودع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ودع شود
لغت نامه دهخدا
(فَ عَ)
سر عمامه و کلاه گرد. (منتهی الارب). تصحیف صوقعه است. رجوع به صوقعه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وفاه
تصویر وفاه
وفات در فارسی مرگ مردن جان دادن جان سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفره
تصویر وفره
وفرت در فارسی فراونی بسیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعه
تصویر وضعه
جایگاه، میانک کیان (مرکز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقعه
تصویر وقعه
وقعت و وقعه در فارسی پیکار کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
وسعت در فارسی پهنه واژه پهنه چنان که در لغت فرس آمده کفچه ای باشد که بدان گوی بازی کنند نامه نویسد بدین و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان (فرخی) در برهان قاطع افزوده بر این مانک برابر با پهنا دانسته شده پهن و پهنه برابر با گزینش فرهنگستان در ادب ایرانزمین بی پشینه نیست جرم هلال از بر این سبز پهنه چیست ماناز سم اسپ تو بر وی نشان رسید (کمال) فراخا، گنجایش، توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوعه
تصویر فوعه
بوی خوش، تیزی زهر، زهر آگینی، آغاز آغاز جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفعه
تصویر صفعه
واحد سفع یک پشت گردنی
فرهنگ لغت هوشیار
ورفانی خواهشگری، هده همسایگی هده هنبازی، دیوانگی، چشم زخم حق همسایگی. یا حق شفعه. هر گاه مال غیر منقول قابل تقسیمی بین دو تن مشترک باشد و یکی از دو شریک حصه خود را به فصد بیع به شخص ثالثی منتقل کند شریک دیگر حق دارد قیمتی را که مشتری داده است به او بدهد و حصه مبیعه را تملک کند. این حق را حق شفعه و صاحب آن را شفیع گویند
فرهنگ لغت هوشیار
چشم زخم، نشان دیو و پری، بر گردید گی گونه یک دانه کبست، سیاهی که به سرخ زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفعه
تصویر رفعه
فر والایش بلند گاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
یک نوبت، یکبار یکباره، ناگهان، بدون خبر، فوراً، یکدفعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفعه
تصویر شفعه
((شُ عَ یا عِ))
حق همسایگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
((دَ عِ))
بار، نوبت، مرحله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
بار
فرهنگ واژه فارسی سره