جدول جو
جدول جو

معنی وضایع - جستجوی لغت در جدول جو

وضایع(وَ یِ)
جمع واژۀ وضیعه. رجوع به وضیعه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وقایع
تصویر وقایع
واقعه، در تصوف حالات روحی که بر سالک عارض می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بضایع
تصویر بضایع
بضاعت ها، سرمایه ها، دارایی ها، مالهایی که با آن تجارت کنند، کالاهای بازرگانی، جمع واژۀ بضاعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ودایع
تصویر ودایع
ودیعه ها، سپرده شده ها، در علم حقوق مالهایی که به امانت نزد کسی بگذارند، سپرده ها، جمع واژۀ ودیعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضایع
تصویر ضایع
تباه، بیکاره، بی فایده، بی اعتبار شده
ضایع شدن: تباه شدن، نابود شدن، بیهوده شدن
ضایع کردن: تباه کردن، نابود کردن
ضایع گذاشتن: فرو گذاشتن، مهمل گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وضیع
تصویر وضیع
دنی، فرومایه، پست، ناکس
فرهنگ فارسی عمید
(وَ یِ)
جمع واژۀ وقیعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وقایع العرب، ایام حروب و اخبار ایشان. (از منتهی الارب). روزهای جنگ تازیان و داستانهای تازیان. (ناظم الاطباء). اخبار کارزارها. (غیاث اللغات) (آنندراج).
، در تداول، سرگذشت ها. اتفاقات. رویدادها وحوادث و احوال. (آنندراج). در تداول فارسی وقایع جمع واقعه گرفته میشود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَضْ ضا)
جعّال. (یادداشت مرحوم دهخدا). بسیار وضعکننده، مؤلف و مصنف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
لقب شاعری است از بنی ضبعه بن قیس بنام عمرو بن قمئه بن ذریح بن سعد بن مالک بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه الشاعر. وی با امروءالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است. سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359)
عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمرو بن مرزوق و از وی محمد بن بکر بن داسه البصری روایت کند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
تلف. تباه. (دهار) :
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم بمراد و بهوای تو کند
از لطف هرچه کند با تو سزای تو کند
زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند.
منوچهری (دیوان ص 192).
خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی ص 311). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیهقی 154). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیهقی ص 255).
نکندبا سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که زند زیرۀ کرمانی.
ناصرخسرو.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدۀ مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگارضایع. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته...و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنه)... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنه).
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همه بی اتفاقی ضایعیم.
مولوی (مثنوی).
لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی).
وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی.
سعدی.
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.
؟
، فروگذاشته. بی تیمار که پروای آن نکنند:
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین.
فرخی.
، بیکار. مهمل. معطل. فرومانده. (دهار) : اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابدو اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه) ، بی ثمر. بی بر. بیفایده: الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه).
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری.
کمال اسماعیل.
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی (گلستان).
، بی نگهبان: چون دید که جمع بنماز مشغول شده اند واز رختها دورند و قماشها ضایع است، قصد کرد تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص 124) ، گم. مفقود:
یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و برحبل افکنده تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر که بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است. (اسرار التوحید ص 188).
از آن قبل را کردند هار مروارید
که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، گندیده (مانند تخم مرغ و غیره). لغ، هالک. (منتهی الارب). به بادشده.
- ضایع شدن، ضیاع. (دهار). ضلال. (تاج المصادر). گم شدن:
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
کنون ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود.
حافظ.
- ضایع کردن، تضییع. اضاعه. (تاج المصادر). اهجال. (منتهی الارب). گم کردن: و از جهت آنکه سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. (نوروزنامه). بباد دادن.
- ضایع گذاشتن، از دست نهادن. اهمال کردن در...
- ضایع گردانیدن، تضییع
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ)
جمع واژۀ وشیعه. (ناظم الاطباء). رجوع به وشائع و وشیعه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ءِ)
جمع واژۀ وضیعه، به معنی کتاب که در آن حکمت نویسند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رخت و بار قوم. (منتهی الارب). اثاثۀ مسافرین. (از اقرب الموارد). گویند: این خلفوا وضائعهم.
- وضائع الملک، آنچه بر رعایا مقرر و واجب است در ملک ایشان از زکات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- وضائع کسری،توقیعات انوشیروان. الوضائع الذین وضعهم کسری فهم شبه الرهائن کان یرتهنهم و ینزلهم بعض بلاده. (اقرب الموارد). رجوع به وضیعه شود
لغت نامه دهخدا
(وَیِ)
جمع واژۀ ودیعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امانتها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ودیعه شود.
- ودایع آفریدگار، رعایا. رعیت ها. (فرهنگ فارسی معین).
، جمع واژۀ ودیع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودائع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
بضائع. جمع واژۀ بضاعه، بضاعت. رجوع به هریک از کلمات در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بضایع
تصویر بضایع
جمع بضاعت (بضاعه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضایع
تصویر ضایع
تلف، تباه، بیکاره
فرهنگ لغت هوشیار
فرو مایه پست، سپرده فرومایه کوچک پست مقابل شریف: مضطرب آشفته خاطر تنگدل اندیشناک هم و ضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودایع
تصویر ودایع
امانتها، رعیت ها، ودایع آفریدگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقایع
تصویر وقایع
جمع وقیعه (وقیعه)، آسیب جنگ، جنگ پیکار، سرگذشتها اتفاقات: (بر کیارق... بروزگار او حوادث و وقایع بسیار افتاد) یا وقایع عرب. روزهای جنگ تازیان و داستانهای آنها. توضیح در تداول ایرانیان وقایع جمع (واقعه) گرفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقایع
تصویر وقایع
((وَ ی))
جمع وقیعه، حوادث، سرگذشت ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ودایع
تصویر ودایع
((وَ یِ))
جمع ودیعه، امانت ها، سپرده ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضایع
تصویر ضایع
((یِ))
تباه، تلف، بی فایده، بی ثمر، مهمل، بیکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضیع
تصویر وضیع
((وَ))
فرومایه، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقایع
تصویر وقایع
رویدادها
فرهنگ واژه فارسی سره
اتفاقات، حوادث، سوانح، عوارض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باطل، بی فایده، بیهوده، سقط، تباه، تلف، خراب، فاسد، مخروب، نفله، هدر، هرز
متضاد: آباد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی ریا، ساده، صاف وصادق، پست، دون، فرومایه، ناکس
متضاد: شریف
فرهنگ واژه مترادف متضاد