وشکریدن. واشکردن. وشکلیدن. وشکولیدن. کارها را چست و چابک انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین). به چستی و چالاکی به کمک کسی شتافتن. ساعی و جاهد شدن. جد کردن. کوشیدن. سعی کردن، محنت کشیدن با جد و جهد، نیک کار کردن، مردن. (از ناظم الاطباء)
وشکریدن. واشکردن. وشکلیدن. وشکولیدن. کارها را چست و چابک انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین). به چستی و چالاکی به کمک کسی شتافتن. ساعی و جاهد شدن. جد کردن. کوشیدن. سعی کردن، محنت کشیدن با جد و جهد، نیک کار کردن، مردن. (از ناظم الاطباء)
شکار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از برهان). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. (یادداشت مؤلف). شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را: شیر گوزن و غرم را نشکرد چونکه تو اعدای ترا بشکری. دقیقی. چو بهرام دانست کآمدش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ. فردوسی. به پیر و جوان یک بیک بنگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد. فردوسی. کسی زنده بر آسمان نگذرد شکار است و مرگش همی بشکرد. فردوسی. همان شیر درّنده را بشکرد ز دامش تن اژدها نگذرد. فردوسی. کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد. فردوسی. چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی چون روز صید باشد جز شیر نشکری. فرخی. گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای. مسعودسعد. اندر او مرغ خانگی نپرد زآنکه باز از هوا ورا شکرد. سنایی. مرغ آز و نیاز عالمیان باز برّ و عطای تو شکرد. سوزنی. به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش هزاردل بربایی هزار جان شکری. سوزنی. چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر. انوری. چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری. خاقانی. - باز شکردن، صید کردن. شکریدن: من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را که خران را حکما باز به شیران شکرند. ناصرخسرو. - دل کسی را شکردن، دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی: همان کن کجا از خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. ، گرفتن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء) ، شکستن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (برهان). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را: که جام برادر برادر خورد هزبر آنکه او جام می بشکرد. فردوسی. ز فرمان یزدان کسی نگذرد اگر گردن شیر نر بشکرد. فردوسی. بدان تا به گفتار تو می خوریم دمی درد و اندوه را بشکریم. فردوسی. سوی بچگان برد تابشکرند بدان نالۀ زار او ننگرند. فردوسی. شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد گه ولی پروری و گاه معادی شکری. فرخی. پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر. عنصری. بیایید تا لشکر آز را به خرسندی از گرد خود بشکریم. ناصرخسرو. عشق تو بجای شکره دایم تا عمر بسر رود شکردم. سوزنی. - جان کسی را شکردن، او را کشتن. از بین بردن: به مادر چنین گفت کای پرخرد همی مهر جان مرا بشکرد. فردوسی. بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) : همه مر تو را پاک فرمان برند گه رزم بدخواه را بشکرند. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری که هر کس که خون یل اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار. فردوسی. یکی اندرآید یکی بگذرد که دیدی که چرخش همی نشکرد. فردوسی. همو دم زدن بر تو بر بشمرد همو برفزاید همو بشکرد. فردوسی. جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ. فرخی. وگر گرگ برطاس را نشکرم ز برطاسی روس روبه ترم. نظامی. ، چاره کردن و علاج نمودن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). - غم کسی شکردن، تیمار داشتن وی: ما غم کس نخورده ایم مگر که دگر کس نمی خورد غم ما ما غم دیگران بسی خوردیم دیگری نیز بشکرد غم ما. خاقانی. ، دارو دادن. (ناظم الاطباء)
شکار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از برهان). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. (یادداشت مؤلف). شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را: شیر گوزن و غرم را نشکرد چونکه تو اعدای ترا بشکری. دقیقی. چو بهرام دانست کآمَدْش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کَرگ. فردوسی. به پیر و جوان یک بیک بنگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد. فردوسی. کسی زنده بر آسمان نگذرد شکار است و مرگش همی بشکرد. فردوسی. همان شیر درّنده را بشکرد ز دامش تن اژدها نگذرد. فردوسی. کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد. فردوسی. چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی چون روز صید باشد جز شیر نشکری. فرخی. گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای. مسعودسعد. اندر او مرغ خانگی نپرد زآنکه باز از هوا ورا شکرد. سنایی. مرغ آز و نیاز عالمیان باز برّ و عطای تو شکرد. سوزنی. به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش هزاردل بربایی هزار جان شکری. سوزنی. چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر. انوری. چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری. خاقانی. - باز شکردن، صید کردن. شکریدن: من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را که خران را حکما باز به شیران شکرند. ناصرخسرو. - دل کسی را شکردن، دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی: همان کن کجا از خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. ، گرفتن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء) ، شکستن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (برهان). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را: که جام برادر برادر خورد هزبر آنکه او جام می بشکرد. فردوسی. ز فرمان یزدان کسی نگذرد اگر گردن شیر نر بشکرد. فردوسی. بدان تا به گفتار تو می خوریم دمی درد و اندوه را بشکریم. فردوسی. سوی بچگان برد تابشکرند بدان نالۀ زار او ننگرند. فردوسی. شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد گه ولی پروری و گاه معادی شکری. فرخی. پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر. عنصری. بیایید تا لشکر آز را به خرسندی از گرد خود بشکریم. ناصرخسرو. عشق تو بجای شکره دایم تا عمر بسر رود شکردم. سوزنی. - جان کسی را شکردن، او را کشتن. از بین بردن: به مادر چنین گفت کای پرخرد همی مهر جان مرا بشکرد. فردوسی. بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) : همه مر تو را پاک فرمان برند گه رزم بدخواه را بشکرند. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری که هر کس که خون یل اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار. فردوسی. یکی اندرآید یکی بگذرد که دیدی که چرخش همی نشکرد. فردوسی. همو دم زدن بر تو بر بشمرد همو برفزاید همو بشکرد. فردوسی. جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ. فرخی. وگر گرگ برطاس را نشکرم ز برطاسی روس روبه ترم. نظامی. ، چاره کردن و علاج نمودن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). - غم کسی شکردن، تیمار داشتن وی: ما غم کس نخورده ایم مگر که دگر کس نمی خورد غم ما ما غم دیگران بسی خوردیم دیگری نیز بشکرد غم ما. خاقانی. ، دارو دادن. (ناظم الاطباء)
شخصی را گویند که در کارها تجربۀ بسیار داشته باشد و بعد از عاقبت اندیشی شروع در کاری کند، و بعضی گویند که شخصی باشد که کارها را جد و چسبان کند، و به ضم اول و کسر کاف هم گفته اند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم مفعول از وشکریدن. واشکرده. به کسر واو وکاف و به ضم و فتح اول هم ذکر کرده اند. ترکیبی است وصفی به معنی کارپرداز و پیشکار چالاک و صاحب تجربه و صاحب قوت (کذا). (برهان جامع). این لغت در جهانگشای جوینی به معنی آماده و چالاک آمده است. (حاشیۀ برهان قاطع از سبک شناسی ج 2 ص 302). در سروری آمده: به فتح واو و سکون شین معجمه و کاف و دال مهمله، آن کس را گویند که در کارها نیک تجربه کند و در عاقبت آن اندیشه کند، پس در آن کار شروع کند، و بعضی گفته اند که آن کس باشد که در کارها بجد (ن ل: بحد) و چست و چالاک باشد، و در سامی به فتح واو و کسر کاف و فتح دال مهمله نیز به نظر رسیده و به عربی وشکرده را شیحان گویند به فتح شین با حاء مهمله به وزن ریحان. و در اداهالفضلاء به کسر واو، با جد و توش و توان باشد و به فتح واو، چست و ساخته باشد، و به سین مهمله نیز آمده. (حاشیۀ برهان قاطع) : چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و به جای فردوسی ایادی داشت. (حاشیۀ برهان از چهارمقالۀ عروضی چ 2 ص 77). و به لشکرهایی که در عراق و اطراف دیگر بودند اشارت رفت تا تمامی محتشد و وشکرده شدند. (جهانگشای جوینی)
شخصی را گویند که در کارها تجربۀ بسیار داشته باشد و بعد از عاقبت اندیشی شروع در کاری کند، و بعضی گویند که شخصی باشد که کارها را جد و چسبان کند، و به ضم اول و کسر کاف هم گفته اند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم مفعول از وشکریدن. واشکرده. به کسر واو وکاف و به ضم و فتح اول هم ذکر کرده اند. ترکیبی است وصفی به معنی کارپرداز و پیشکار چالاک و صاحب تجربه و صاحب قوت (کذا). (برهان جامع). این لغت در جهانگشای جوینی به معنی آماده و چالاک آمده است. (حاشیۀ برهان قاطع از سبک شناسی ج 2 ص 302). در سروری آمده: به فتح واو و سکون شین معجمه و کاف و دال مهمله، آن کس را گویند که در کارها نیک تجربه کند و در عاقبت آن اندیشه کند، پس در آن کار شروع کند، و بعضی گفته اند که آن کس باشد که در کارها بجد (ن ل: بحد) و چست و چالاک باشد، و در سامی به فتح واو و کسر کاف و فتح دال مهمله نیز به نظر رسیده و به عربی وشکرده را شیحان گویند به فتح شین با حاء مهمله به وزن ریحان. و در اداهالفضلاء به کسر واو، با جد و توش و توان باشد و به فتح واو، چست و ساخته باشد، و به سین مهمله نیز آمده. (حاشیۀ برهان قاطع) : چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و به جای فردوسی ایادی داشت. (حاشیۀ برهان از چهارمقالۀ عروضی چ 2 ص 77). و به لشکرهایی که در عراق و اطراف دیگر بودند اشارت رفت تا تمامی محتشد و وشکرده شدند. (جهانگشای جوینی)
گشادن. (آنندراج) (غیاث اللغات). گشودن. (ناظم الاطباء). باز کردن. چیز بسته را گشودن: برخیز و در سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. نقاب گل کشید و زلف سنبل گره بند قبای غنچه وا کرد. حافظ. گیپاپزان که صبح سر کله واکنند آیا بود که گوشۀ چشمی بما کنند. بسحاق. چون وانمی کنی گرهی خود گره مباش ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست. صائب. ، سرپوش برداشتن. (ناظم الاطباء). گشودن در دیگ و امثال آن، گستردن. پهن کردن. گسترانیدن فرش و جز آن: اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد واکنند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، فارغ نمودن. (غیاث اللغات). فارغ نمودن و واکردن از چیزی. فارغ نمودن چیزی را، و ظاهراً در اصل به معنی جدا کردن است. (آنندراج). جدا کردن. دور کردن: گویند که خودز عشق واکن لیلی طلبی ز سر رها کن. نظامی. دل غیر تو بر هرچه نظر داشت رها کرد چون غنچه هوای تو مرا از همه واکرد. سعیدای مولوی (از آنندراج). سیر دور چرخ فرزند از پدر وا می کند آب گردش طفل اشک از چشم تر وا می کند. شهرت (آنندراج). ، چیدن: قطف، واکردن میوه و انگور. (زوزنی) ، بریدن. چیدن: اقتطاع، پاره ای از چیزی وا کردن. (زوزنی). موی واکردن، بریدن موی. چیدن موی. (یادداشت مؤلف) ، برکندن. کشیدن، برداشتن. برطرف کردن. رفع کردن. (ناظم الاطباء). - از سر واکردن کسی را، او را دست به سرکردن. شیره به سرش مالیدن. پی نخود سیاه فرستادن. از خود راندن. از خود دور کردن. به ملایمت و به زبان خوش کسی را دفع کردن: مانند آن ورق که ز سر وا کند کسی حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را. ملاواقف قندهاری. - از کار واکردن کسی را، او را از کار بازداشتن. توجه او را از کارش به امر بیهوده ای منعطف و منحرف کردن. - جدا واکردن، جدا نمودن. تفریق کردن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
گشادن. (آنندراج) (غیاث اللغات). گشودن. (ناظم الاطباء). باز کردن. چیز بسته را گشودن: برخیز و در سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. نقاب گل کشید و زلف سنبل گره بند قبای غنچه وا کرد. حافظ. گیپاپزان که صبح سر کله واکنند آیا بود که گوشۀ چشمی بما کنند. بسحاق. چون وانمی کنی گرهی خود گره مباش ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست. صائب. ، سرپوش برداشتن. (ناظم الاطباء). گشودن در دیگ و امثال آن، گستردن. پهن کردن. گسترانیدن فرش و جز آن: اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد واکنند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، فارغ نمودن. (غیاث اللغات). فارغ نمودن و واکردن از چیزی. فارغ نمودن چیزی را، و ظاهراً در اصل به معنی جدا کردن است. (آنندراج). جدا کردن. دور کردن: گویند که خودز عشق واکن لیلی طلبی ز سر رها کن. نظامی. دل غیر تو بر هرچه نظر داشت رها کرد چون غنچه هوای تو مرا از همه واکرد. سعیدای مولوی (از آنندراج). سیر دور چرخ فرزند از پدر وا می کند آب گردش طفل اشک از چشم تر وا می کند. شهرت (آنندراج). ، چیدن: قطف، واکردن میوه و انگور. (زوزنی) ، بریدن. چیدن: اقتطاع، پاره ای از چیزی وا کردن. (زوزنی). موی واکردن، بریدن موی. چیدن موی. (یادداشت مؤلف) ، برکندن. کشیدن، برداشتن. برطرف کردن. رفع کردن. (ناظم الاطباء). - از سر واکردن کسی را، او را دست به سرکردن. شیره به سرش مالیدن. پی نخود سیاه فرستادن. از خود راندن. از خود دور کردن. به ملایمت و به زبان خوش کسی را دفع کردن: مانند آن ورق که ز سر وا کند کسی حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را. ملاواقف قندهاری. - از کار واکردن کسی را، او را از کار بازداشتن. توجه او را از کارش به امر بیهوده ای منعطف و منحرف کردن. - جدا واکردن، جدا نمودن. تفریق کردن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
باز کردن گشودن: (در خواهش بروی او واکن، قدرت ایزدی تماشا کن خ)، سر پوش برداشتن از دیگ و امثال آن، گستردن (فرش و جز آن) پهن کردن: (اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد وا کنند)، جدا کردن دور کردن، فارغ کردن (بدو معنی اخیرا) : (گویند که خود ز عشق واکن، لیلی طلبی ز سر رها کن خ) (نظامی)، چیدن: (قطف وا کردن میوه و انگور)، بریدن چیدن: (اقتطاع پاره ای از چیزی وا کردن) یا موی وا کردن، بریدن موی چیدن موی. یا از سر خود وا کردن، شخص مراجعه کننده را بنحوی طرد کردن و مقصود او را بر نیاوردن دست بسر کردن، از خود راندن: مانندآن ورق که زسرواکندکسی حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را) (ملا واقف قند هاری) یا از کار وا کردن کسی را. او را از کارش باز داشتن
باز کردن گشودن: (در خواهش بروی او واکن، قدرت ایزدی تماشا کن خ)، سر پوش برداشتن از دیگ و امثال آن، گستردن (فرش و جز آن) پهن کردن: (اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد وا کنند)، جدا کردن دور کردن، فارغ کردن (بدو معنی اخیرا) : (گویند که خود ز عشق واکن، لیلی طلبی ز سر رها کن خ) (نظامی)، چیدن: (قطف وا کردن میوه و انگور)، بریدن چیدن: (اقتطاع پاره ای از چیزی وا کردن) یا موی وا کردن، بریدن موی چیدن موی. یا از سر خود وا کردن، شخص مراجعه کننده را بنحوی طرد کردن و مقصود او را بر نیاوردن دست بسر کردن، از خود راندن: مانندآن ورق که زسرواکندکسی حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را) (ملا واقف قند هاری) یا از کار وا کردن کسی را. او را از کارش باز داشتن
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)