جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با دورکردن

دورکردن

دورکردن
احاطه کردن و محاصره کردن. چیزی یا کسی را جمعی در میان گرفتن. (از ناظم الاطباء). حلقه وار گرد کسی یا چیزی برآمدن. گرد آمدن جمعی پیرامون کسی و بیشتر برای واداشتن او به کاری یا قبولانیدن عقیدتی. (یادداشت مؤلف) ، پیرامون چیزی گردیدن. (ناظم الاطباء). چرخیدن. گردیدن.
- دورکردن سر، گردیدن سر. (آنندراج). دوار گرفتن. به مرض دوار مبتلا شدن:
آسمان کیست که خواهد به کسی جور کند
آن قدر هرزه نگردد که سرش دور کند.
صفی قلی بیگ (از آنندراج).
، گرداگرد چیزی لفافه کردن. (از ناظم الاطباء). دوره کردن
لغت نامه دهخدا

دور کردن

دور کردن
چیزی را در فاصلۀ دور قرار دادن، کسی را از خود راندن یا به محل دور فرستادن
دور کردن
فرهنگ فارسی عمید

کورکردن

کورکردن
نابینا ساختن، اعماء، چشم کسیرا از دیدن محروم کردن به عملی از اعمال
فرهنگ لغت هوشیار

دور کردن

دور کردن
راندن و اخراج کردن. (ناظم الاطباء). طرد کردن. طرد. دور ساختن. بفاصله گرفتن واداشتن. ابعاد. (یادداشت مؤلف). اجناب. ادحاق. (تاج المصادر بیهقی). ازدیال. تزویل. ازاله. (منتهی الارب). ازاله. (دهار). ازاحه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ازاخه. زیل. ازال. اشقاذ. اشقاح. (منتهی الارب). اسحاق. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اعزاب. (منتهی الارب). اشحاط. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). اشساع. (تاج المصادر بیهقی). اماته. (دهار). اماطه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اناء. (المصادر زوزنی). دفاع. ایام. خسا. دحور. (دهار). جنب. تجنیب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تدخین. تعزیب. تنحیه. تنزیه. (تاج المصادر بیهقی). تشعیث. تطریح. تغمیر. (منتهی الارب). دحر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زحزحه. (دهار) (المصادر زوزنی). زفت. زلحفه. تزلحف. شحن. طخ. طرد. غرج. قعط. کرکره. لتاء. لتز. لک. لکم. لمز. کدش. مشاعبه. ملاده. مناضحه. میط. میطان. نهر. همز. هیاط. (منتهی الارب). میط. (تاج المصادر بیهقی). دحر. دحور. دحو. جنب. جنوب.مباعده. تجنیب. ابعاد. (ترجمان القرآن). حسر. ذود. درء. نسخ. انتساخ. احصاف. بعاد. دلظ. نضح. (یادداشت مؤلف) : جنابه، دورکردن چیزی از چیزی. دراء، دور کردن و دفع نمودن چیزی را. جلو، دور کردن غم کسی را. اجفاء، دور کردن کسی را. مدافعه. دفاع، دور کردن از کسی. خسع، دور کردن از کسی. (منتهی الارب) :
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم راه را.
فردوسی.
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افکند گرز نبرد.
فردوسی.
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور.
نظامی.
گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش و هم بیگانه را.
مولوی.
- دور کردن کسی از خود، دور ساختن وی. راندن وی از پیش خود:
چون پند نپذرفت ز خود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش.
ناصرخسرو.
، جدا ساختن. جدا کردن. فاصله انداختن. جدایی انداختن. (یادداشت مؤلف) :
گرد دنیا چند گردی چون ستور
دور کن زین بدتنور این خشک نان.
ناصرخسرو.
دنیات دور کردز دین وین مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر.
ناصرخسرو.
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران.
سعدی.
- دور کردن سران، بریدن سرها به شمشیر. جدا کردن سرها از تن:
میان سپاه اندر آمد چوگرد
سران را به خنجر همی دور کرد.
فردوسی.
- دور کردن سرکسی از تن (یا بدن) وی، جدا ساختن آن. باز کردن آن ازتن. بریدن و جدا ساختن سر وی. (یادداشت مؤلف) :
فرودآمد از اسب بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد.
فردوسی.
سرش را همانگه ز تن دور کرد
دد و دام را از سرش سور کرد.
فردوسی.
همی گشت برگرد دشت نبرد
سر سرکشان را ز تن دور کرد.
فردوسی.
، نفی کردن. تبعید کردن. نفی بلد کردن. (یادداشت مؤلف). تبعید. (تاج المصادر بیهقی)، غایب کردن. (ناظم الاطباء)، دفع کردن. رفع نمودن. برطرف ساختن. (از یادداشت مؤلف) : امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... غضاضتی که جاه خلافت را می باشد از گروهی اذناب... دور کنیم. (تاریخ بیهقی)، روانه کردن. (ناظم الاطباء)، دور داشتن. دریغ ورزیدن. مضایقه کردن. اقدام ننمودن. مبادرت نورزیدن. (از یادداشت مؤلف) : اگر رعایت و نواخت... خویش از ما دور کند حال ما بر چه جمله خواهد بود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

دورکرده

دورکرده
دفعکرده و روانه کرده و رانده. (ناظم الاطباء). مقصی. منأت. طرید. مطرود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

دواکردن

دواکردن
شفاء. مسافات. (منتهی الارب). علاج کردن. مداوا کردن. بهبود بخشیدن. درمان کردن. شفا دادن. مداوات. معالجه کردن. اُساوه. اُساوت. دارو کردن. (یادداشت مؤلف) :
هر که مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش.
ناصرخسرو.
گفت که چنین حالتی دیدم... گفت: من آنجا روم و دوایش را دوا بکنم. (قصص الانبیاء ص 177).
عطای تو کند این درد را دوا ور نی
علاج این چه شناسد حسین بن اسحاق.
خاقانی.
به من ده که از وی دوایی کنم
مس خویش را کیمیایی کنم.
نظامی.
پیش بیطاری رفت تا دوا کند. (گلستان).
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است.
سعدی.
آخر نگهی بسوی ما کن
دردی به تفقدی دوا کن.
سعدی.
غم نیست زخم خوردۀ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند.
حافظ.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
رخساره و لب او درد مرا دوا کرد
گلقند آفتابی آخر دوای ما کرد.
محمد صالح ستار (از آنندراج).
به تاریخ وفات آرزوها مصرعی گفتم
ز نومیدی دوای دردهای بی دوا کردم.
واله (از آنندراج).
- دوای خسته کردن، بیماری را مداوا کردن:
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین.
سعدی
لغت نامه دهخدا