جدول جو
جدول جو

معنی وسوق - جستجوی لغت در جدول جو

وسوق
(وُ)
جمع واژۀ وسق به معنی بار شتر و شصت صاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود، جمع واژۀ وسق. (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وثوق
تصویر وثوق
(پسرانه)
اعتماد، اطمینان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن و خرید و فروش کردن، بازارگرمی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بالیدن، بلند شدن، نمو کردن و بالا رفتن درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسوق
تصویر فسوق
بیرون شدن از فرمان خدا، خارج شدن از طریق حق و صلاح، ارتکاب اعمال زشت و گناه آلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
اعتماد، اطمینان
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
غسوق چشم، خیره گردیدن و تاریک شدن یا اشک آوردن آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : غسقت العین غسوقاً، دمعت و قیل انصبت، و قیل اظلمت. (اقرب الموارد) ، غسوق آب، ریختن آن، غسوق ابر، باریدن باران. (از المنجد) ، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی). در فرهنگهای دیگر به این معنی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
درازساق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شتر ماده که به سپل زمین را بکاود یا آنکه در رفتن سپل وی منقلب شده در زمین شکاف کند. (منتهی الارب). خزوق. (منتهی الارب). رجوع به خزوق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
بازار جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرید و فروخت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرید و فروش کردن قوم. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بازاری نمودن به خرید و فروخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و ممکن است این سخن... در معرض تسوق پیش ضمایر آید. (کلیله چ مینوی ص 17). واگر این بنده، کتاب از تازی به پارسی برد بدان تسوقی نمی جوید. (کلیله ایضاً ص 421) ، خریدن کالا از بازار. (از متن اللغه). و رجوع به سوق شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طسق. رجوع به طسق شود
لغت نامه دهخدا
(مُسْ وِ)
سوق دهنده بطرف صید. (از اقرب الموارد) : بعیر مسوق، شتر که شکار راند و شکاری (شکارچی) را بر شکار قادر گرداند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
درختی است (در بلاد مغول) به شکل ناژ، در زمستان برگهای آن چون برگ سرو و بار آن شکل وطعم چلغوزه دارد. (جهانگشای جوینی). و نقل (تتار) از بار درختی است که قسوق گویند و همان درخت میوه دار بیش نروید. (یادداشت مؤلف، از جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
از نواحی غربی مصر است ونسبت بدان دسوقی است
لغت نامه دهخدا
(مِسْ وَ)
چوبی که بدان ستور را رانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستور رانده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش رفته
لغت نامه دهخدا
چسبیدن به چیزی. (منتهی الارب). برچسبیدن. (منتخب اللغات). دوسیده شدن. (تاج المصادر) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آزمند گشن از خر ماده و اسب ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن اسب که گشن خواهد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
لغت نامه دهخدا
(فَقْوْ)
نزدیک کسی شدن و قادر گردانیدن وی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ودق الیه ودوقاً و ودقاً فی المثل ودق العیر الی الماء، ای دنا منه، در حق شخصی گویند که به حرص و آزمندی چیزی فروتنی نماید. (منتهی الارب) ، آرام یافتن و انس گرفتن به کسی یا چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فراخ شدن شکم کسی یا روان گردیدن شکم کسی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد از قاموس) ، باریدن باران، تیز گشتن شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فروهشته شدن ناف یا برآمدن آن همچو ناف مرد برآمده ناف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر:
ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم)
ره سیستان را بسیچید تفت.
فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمربست و بنهاد برسر کلاه.
فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.
فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد:
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گربیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.
نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.
نظامی.
، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
نمانده است بااو مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.
فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.
فردوسی.
من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.
سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشتی بار کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به وسق و وسیق و ایساق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وسوط
تصویر وسوط
میانه، تاژک پشمی (تاژک: خیمه کوچک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسیق
تصویر وسیق
راندن، باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
اعتماد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لسوق
تصویر لسوق
چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوق
تصویر فسوق
فسق بنگرید به فسق بیرون رفتن از فرمان خدا، خروج از راه حق و صواب
فرهنگ لغت هوشیار
شست ابزار شوی ابزار، آب شست و شو، انجل هرو (گویش کردی مهاباد)، اشنان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن بازار جست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بلند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوق
تصویر اسوق
مرد خوب ونیکو ساق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
((وُ))
اطمینان داشتن به کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
((تَ سَ وُّ))
بازاریابی کردن، بازارگرمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
((بُ سُ))
بالیدن، بالا برآوردن، بلند شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسوق
تصویر فسوق
((فُ))
بیرون شدن از فرمان خدا، انجام اعمال زشت و ناروا
فرهنگ فارسی معین