جدول جو
جدول جو

معنی وسمق - جستجوی لغت در جدول جو

وسمق
(وَ)
دهی جزو دهستان حومه بخش خرقان شهرستان ساوه. کوهستانی وسردسیری است. سکنۀ آن 1156 تن. آب آن از چشمه سار وقنات کوهستانی و محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی، بادام، گردو، میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. عده ای برای تأمین معاش برای کارگری به تهران میروند. کاردستی آنان جاجیم بافی و کرباس بافی و گیوه چینی است. دفتر رسمی ازدواج و طلاق دارد. مزارع ونک، قوشقونک جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وامق
تصویر وامق
(پسرانه)
دوست دارنده، عاشق، عاشق عذر، نام مردی که عاشق عذرا بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وسمه
تصویر وسمه
(دخترانه)
ماده رنگی ای که از نوعی گیاه به دست می اید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ کردن، نشان کردن، علامت گذاشتن، داغ، نشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسق
تصویر وسق
مقدار وزن بار شتر، اندازۀ شصت صاع
فرهنگ فارسی عمید
برگ نیل یا رنگی شبیه نیل که زنان در آب خیس می کنند و به ابروهای خود می کشند
فرهنگ فارسی عمید
(وُ)
جمع واژۀ وسق به معنی بار شتر و شصت صاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود، جمع واژۀ وسق. (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
اشتروار. (مهذب الاسماء). بار شتر، شصت صاع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : هرچه از زمین حاصل شود ده یکی بباید دادن چون آن غله پنج وسق بود و وسقی عبارت از شصت صاع است و صاع پنج رطل است و ثلث رطل بغدادی به قول اهل حجاز. (تاریخ قم ص 169). ج، وسوق. (منتهی الارب). اوساق. (مهذب الاسماء). در حدیث جابر است از پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله: لا صدقه فی شی ٔ من الزرع و الکرم حتی یبلغ خمسه اوسق. (منتهی الارب). گویند وسق نزد اهل حجاز 320 رطل است و نزد عراقیها 480 رطل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مقه. دوست داشتن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ واسق، به معنی ناقۀ بارگرفته و آبستن شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَوْهْ)
وسمه. داغ کردن، مجازاً، تهمت کردن. (غیاث اللغات). رجوع به وسمه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ / وَ سِ مَ)
حنای مجنون. کتم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خطر. (منتهی الارب). گیاهی است برگش شبیه برگ مورد و ساقش غیرمجوف و ثمرش به قدر فلفلی و بعد از رسیدن سیاه گردد و بدان ابرو و موی را خضاب کنند و در آن قوه محلله باشد، یا آن برگ نیل است. (منتهی الارب) (آنندراج). برگ نیل. (مهذب الاسماء). گیاهی که آن را رنگ و بشکول و خطر و کتم نیز گویند. (از ناظم الاطباء). برگ نیل، و تیره از صفات، و دود و زهر از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیوستن و زدن و کشیدن به معنی مستعمل. (بهار عجم) (آنندراج). ورق نیل. (قاموس) (جهانگیری) (مهذب الاسماء). عظلم. (منتهی الارب). رنگ سیاه است که زنان در ابرو کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). رستنیی باشد که زنان آن را در آب جوشانند و ابرو را بدان رنگ کنند، و بعضی گفته اند برگ نیل است، چه به عربی ورق النیل میگویند، و بعضی گویند نوعی از حنا است و آن را حنای سیاه میگویند، و جمعی گفته اند سنگی است که آن را به آب میسایند وبر ابرو میمالند سیاه می کند. (برهان). ظاهراً وسمه و رنگ یک چیز باشد، وسمه برگ نساییده یا درشت کوفتۀ آن برگ، و رنگ نرم کوفتۀ آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بباید دانست که اصل خضابها حنا و وسمه است و رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند و یا بیشتر، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وسمه هندی باشد و کرمانی، وسمۀ هندی رنگ سیاه طاوسی دهد و کرمانی رنگ سیاه فقط و یا با طاوسی کم رنگ، وسمۀ هندی زودتر گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گیاهی از تیره صلیبیان که دوساله است و ارتفاعش در حدودیک متر میشود، گلهایش زردرنگند و میوه اش خرجینک است. این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی و مرکزی و آسیای غربی من جمله ایران است. در برگهای این گیاه مادۀ رنگ کننده ای وجود دارد که از آن، جهت آرایش خانم ها (رنگ کردن ابروها) استفاده میکردند، مادۀ رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند. عسمه.نیل بری. عظلم. (فرهنگ فارسی معین) : بوبکر صدیق خضاب به حنا و کتم کرد، و کتم وسمه باشد. (یواقیت العلوم).
وسمه غیر کتم است. جوهری گوید: کتم گیاهی است که آن رابا وسمه ای مخلوط و با آن خضاب کنند. مؤلف در یادداشتی نویسند: به اغلب احتمالات کتم رنگ است که امروز نیز برای سیاه کردن موی به کار برند:
چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این
رستم از وسمه و گلگونه و حنا وشخار.
؟ (ازصحاح الفرس).
چشم جادوی تو بی واسطۀ کحل کحیل
طاق ابروی تو بی واسطۀ وسمه وسیم.
سعدی.
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخوی
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل میچکد.
صائب.
- امثال:
وسمه بر ابروی کور:
کس نتواند گرفت دامن دولت به زور
کوشش بی فایده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی.
وسمه را آب، گلاب را خواب.
وسمه قد را بلند نمیکند.
- وسمه بستن، ابروان را با وسمه رنگ کردن:
وسمۀ ناز بسته بر ابرو
سرمۀ ناز شسته از بادام.
صائب (از آنندراج).
میتوان صد رنگ گل را در نگاهی وسمه بست
بس که رنگ چهرۀ آن ماه سیما نازک است.
صائب.
- وسمه پوش، آنکه جامۀ رنگ شده با وسمه یا لکه دار از وسمه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء).
- وسمه جوش، ظرفی است برای جوشاندن وسمه. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه دار، لکه دارشده با وسمه. (ناظم الاطباء).
- وسمه زدن، وسمه بستن:
از غالیه وسمه زده ای بر گل و شکّر
امروز همان بر گل و شکّر زده ای باز.
سلمان (از آنندراج).
- وسمه کاری، وسمه مالی.
- ، آرایش چهره. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه کاری کردن، وسمه کشیدن.
- ، آرایش کردن چهره. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه کردن، وسمه کشیدن:
چه حاجت است به مشاطه روی نیکو را
ز دود وسمه مکن تیره طاق ابرو را.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
- امثال:
آمده ام خانه شوهر وسمه کنم، نیامده ام وصله کنم.
- وسمه کشیدن، با وسمه ابروان و پشت لب را سبز مایل به سیاهی کردن. ابروها را با مطبوخ وسمه رنگ کردن و بشکولیدن. (ناظم الاطباء) :
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید بر ابروی یار باید دید.
حافظ.
چست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه برد آنجا که درشتی خار است.
نجیبی (از فرهنگ اسدی ص 502).
- وسمه گذاشتن، وسمه بستن. وسمه کردن. وسمه کشیدن. وسمه زدن
لغت نامه دهخدا
(وَ می ی)
نخست باران. (مهذب الاسماء). باران نخستین بهار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سمی به لأنه یسم الارض بالنبات. (منتهی الارب). باران اولین بهار. (غیاث اللغات)، باران بزرگ قطره. (غیاث اللغات ازشرح نصاب) : و هو (ای شنبلید) اول زهره تطلع من الارض اذا وقع المطر الوسمی... (ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
یکی از اصطلاحات بازی نرد و آن داوی است که بر یازده کشند. (از برهان قاطع).
، کنایه از عاشق:
جمال خلق لطیفش به صورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات) :
ابر بارنده ز بر چون دیدۀ وامق شود
چون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند.
ناصرخسرو.
چو همت آمد هر هشت داده به جنت
چو وامق آمد هر هفت کرده به عذرا.
خاقانی.
خاقانی ایم سوختۀ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان.
خاقانی.
انده گسار من شد و انده به من گذاشت
وامق چه کرد زانده عذرا من آن کنم.
خاقانی.
حجله همان است که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست.
نظامی.
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است.
مولوی.
وامقی بود که دیوانۀ عذرائی بود
منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر.
سعدی.
خطا گفتم به نادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.
سعدی.
کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من که ندیده ست روی عذرا را.
سعدی.
عذراصفت است چهرۀ گل
چون وامق عاشق است بلبل.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دوست دارنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). نعت از مقه. دوستدار. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ)
گرد کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). گرد کردن چیزی و بار نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و از این معنی است قول خداوند: و اللیل و ما وسق (قرآن 17/84) ، اذا جلل الجبال و الاشجار و البحار و الارض فاجتمعت له فقد وسقها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، راندن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر). وسیق. (منتهی الارب) ، بار گرفتن ناقه و جز آن و گرفتن آب گشن در رحم و برداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برداشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وسیق
تصویر وسیق
راندن، باران
فرهنگ لغت هوشیار
بشکول، وسمه در فارسی بشکول برگ نیل ورد نیل گیاهی ازتیره صلیبیان که که دوساله است وارتفاعش درحدودیکمتر میشود. گلهایش زردرنگ ومیوه اش خرجینک است این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی ومرکزی و آسیای غربی منجلمه ایران است در برگهای این گیاه ماده رنگ کننده ای وجود دارد که از آن جهت آرایش خانم ها استفاده میکردند ماده رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند عسمه. نیل بری عظلم: (کس نتواند گرفت دامن دولت بزور کوشش بیفایده است وسمه برابر وی کور) (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ داغی که با آهن تفته کنند، نشان، داغ کردن، نشان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسق
تصویر وسق
بارشتر: (چه بود که تو ما را چند وسق خرما باوام دهی ک)، بارکشتی، واحدی معادل شصت (60) صاع، جمع اوساق وسوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسمی
تصویر وسمی
باران بهاری باران درشت
فرهنگ لغت هوشیار
دوست دارنده، داویازده در بازی نرد (بازی نرد) داوی باشد که بریاده کشند، یکی ازدوره های ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسمه
تصویر وسمه
((وَ مِ))
گیاهی است با برگ هایی شبیه برگ مورد که پس از رسیدن سیاه می شود و از آن برای رنگ کردن ابرو استفاده می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وامق
تصویر وامق
((مَ))
نام عاشق عذرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسم
تصویر وسم
((وَ))
داغ و نشان، داغ کردن، نشان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسق
تصویر وسق
((وَ یا وِ))
بار شتر، بار کشتی، واحدی معادل شصت (60) صاع، جمع اوساق، وسوق
فرهنگ فارسی معین
دلداده، شیدا، شیفته، عاشق، فریفته، مفتون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی