معنی وسم
وسم
((وَ))
داغ و نشان، داغ کردن، نشان کردن
تصویر وسم
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با وسم
وسم
وسم
داغ کردن، نشان کردن، علامت گذاشتن، داغ، نشان
فرهنگ فارسی عمید
وسم
وسم
داغ داغی که با آهن تفته کنند، نشان، داغ کردن، نشان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
وسمه
وسمه
ماده رنگی ای که از نوعی گیاه به دست می اید
فرهنگ نامهای ایرانی
جسم
جسم
تن
فرهنگ واژه فارسی سره
قسم
قسم
سوگند
فرهنگ واژه فارسی سره
وام
وام
قرض
فرهنگ واژه فارسی سره
موسم
موسم
فصل
فرهنگ واژه فارسی سره
بسم
بسم
لبخندیدن لبخند زدن
فرهنگ لغت هوشیار
دسم
دسم
چربی گوشت، پیه
فرهنگ لغت هوشیار