جدول جو
جدول جو

معنی وساده - جستجوی لغت در جدول جو

وساده
بالین، پشتی، نازبالش
تصویری از وساده
تصویر وساده
فرهنگ فارسی عمید
وساده
(وَ / وِ / وُ دَ)
بالین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکیه جای. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، متکا. (ناظم الاطباء). نازبالش. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). بالش. (مهذب الاسماء). مخده، بستر و خوابگاه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، مسند و تخت و اورنگ. (ناظم الاطباء) : اثری از آثار معالم علم اگر امروز نشان میدهند جز بر سدۀ سیادت و وسادۀ حشمت او صورت پذیر نیست. (مرزبان نامه چ تهران 1317 ص 8).
کآشنا بودند وقت کودکی
بر وساده ی آشنایی متکی.
مولوی.
تو آن یگانه دهری که بر وسادۀ حکم
به از تو تکیه نکرده ست هیچ صدرنشین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
وساده
پشتی بالش ناز بالش وساده در فارسی پشتی بالش، بستر خوابگاه، اورنگ مخده بالش، بستر خوابگاه، مسند اورنگ (اثری از آثار معالم علم اگر امروز نشان میدهند جر برسده سیادت و وساده حشمت اوصورت پذیرنیست)، جمع وسادات
فرهنگ لغت هوشیار
وساده
((وِ دَ یا دِ))
مخده، بالش، بستر، خوابگاه، مسند، اورنگ، جمع وسادات
تصویری از وساده
تصویر وساده
فرهنگ فارسی معین
وساده
بستر، خوابگاه، بالش، متکا، مسند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساده
تصویر ساده
بی پیرایه، بی نقش و نگار، بی آلایش، بی زینت وزیور، هموار، یکسان، آسان، خالص، بی غش، بی آمیغ، پسری که هنوز موی در چهره اش پیدا نشده
فرهنگ فارسی عمید
(تَشْ)
رجوع به حسادت شود
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ)
سعه. فراخ گام و ذراع و گرامی نژاد گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراخ گام شدن ستور. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، فراخ گردیدن جای. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سست خرد و فرومایه بودن. (اقرب الموارد) ، سخت ناکس شدن. (تاج المصادر بیهقی). وغادت
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ)
وفد. وفود. افاده. به رسولی آمدن نزد کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نزدیک سلطان شدن به رسولی. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به وفد شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
ولاد. الاده. لده. مولد. زادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). زاییدن. (برهان). وضع حمل کردن. (اقرب الموارد). ولادت. رجوع به ولادت شود
لغت نامه دهخدا
(وَلْ لا دَ)
مبالغه است والده را، به معنی بسیار زاینده: صحبه فلان ولاّده الخیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ / دِ)
چرم یا چوب مدوری را گویند که در گلوی دوک کنند تا ریسمان که رشته شود از دوک بیرون نرود، و آن را به عربی فلکه خوانند. (برهان) (از آنندراج) (سروری)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
وحوده. وحود. وحد. وحده. حده. (ناظم الاطباء). تنها و یکتا ماندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). یگانه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
وروده. گلگون گردیدن اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وروده شود
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ لَ)
ود. وداد. موده. مودده. دوست داشتن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آرزو بردن. (منتهی الارب). آرزو کردن. (المصادر زوزنی). رجوع به وداد و ود شود
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ)
وجاده آن است که شخصی کتابی یا حدیثی را با خط راوی آن می بیند بدون آنکه خود راوی آن را دیده باشد پس در صورتی که به راوی آن وثوق داشته باشد آن را روایت میکند، طریق روایت آن کتاب و آن روایت این است که بگوید با خط فلان راوی دیدم که زید از عمرو... و تا آخر اسناد و متن را مذکور دارد و به مجرداین دیدن جایز نیست کلمه اخبرنی فلان را به کار بردمگر آنکه از آن راوی اذن روایت داشته باشد. و این از باب حدیث مرسل است و درست آن است که عمل به مقتضای وجاده صحیح است و محققان شافعیه عمل به آن را هنگامی که راوی آن موثوق به باشد واجب شمرده اند. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. اسم است برای مطالب علمی که از کتاب و رساله ای اخذ گردد بدون سماع یا اجازه یامناوله و این کلمه مولده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
بالش. (مهذب الاسماء) (غیاث). وساده. (غیاث). بالین. ج، اسد
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ / رُ)
فرزند مهتر زادن. (منتهی الارب). مهتر زادن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ولاده
تصویر ولاده
ولادت در فارسی زاییدن زایش، زاییده شدن، زایگاه زمان زایش
فرهنگ لغت هوشیار
اصل بنا شالده ماده، بصورت پسوند آید بمعنی فوق خانواده کدواده کواده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفاده
تصویر وفاده
وفادت در فارسی فرستادگی، پیام آوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وساطه
تصویر وساطه
وساطت در فارسی میانجیکی میانگیری میانجیگری پا در میانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسامه
تصویر وسامه
زیبایی خوبرویی، نشان زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساده
تصویر حساده
رشک، بد خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساده
تصویر اساده
بالش بالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده
تصویر ساده
بی نقش و نگار، قماش خالی از نقوش
فرهنگ لغت هوشیار
مخده بالش، بستر خوابگاه، مسند اورنگ (اثری از آثار معالم علم اگر امروز نشان میدهند جر برسده سیادت و وساده حشمت اوصورت پذیرنیست)، جمع وسادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده
تصویر ساده
((دَ یا دِ))
جمع سائد (ساید)، مهتران، فرزندان رسول اکرم و ائمه اطهار، جمع سادات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده
تصویر ساده
ایستاده، مخفف ستاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده
تصویر ساده
ساییده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده
تصویر ساده
((دَ یا دِ))
بی نقش و نگار، پاک، خالص، ساده لوح، ابله، نادان، بسیط، بدون ترکیب، آسان، عادی، معمولی، پسری که هنوز ریش درنیاورده، بدون زینت و زیور، صاف و هموار، لغزان، لغزنده، بی چین و گره
فرهنگ فارسی معین
((وِ دِ یا دَ))
قطعه ای از چرم یا چوب مدور که در گلوی دوک نصب کنند تا ریسمان رشته شده از دوک بیرون نرود، فلکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده
تصویر ساده
ابتدایی
فرهنگ واژه فارسی سره
نام مرتع و روستایی در لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی