جدول جو
جدول جو

معنی ورزیده - جستجوی لغت در جدول جو

ورزیده
ورزش کرده، نیرومند، حاصل کرده و به دست آورده
تصویری از ورزیده
تصویر ورزیده
فرهنگ فارسی عمید
ورزیده
(وَ دَ / دِ)
مواظب در کار. (ناظم الاطباء). کارکرده، پیاپی انجام داده. (فرهنگ فارسی معین). کسی را گویند که مواظبت و ممارست بسیار در کاری داشته باشد. (برهان) (آنندراج). ساعی و جاهد. ملازم و مشغول. کارآزموده. کارکشته. از کار درآمده. مجرب. آزموده. بسیار آزموده. باتجربه. (ناظم الاطباء) ، چیزی را گویند که بسیار بدست کشیده باشند مانند پوست و امثال آن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر چیز مستعمل. (ناظم الاطباء). مکرر به کاربرده. مستعمل. (فرهنگ فارسی معین) ، کاشته شده. (ناظم الاطباء) ، عادت گرفته. (صحاح الفرس) ، حاصل کرده. مکتسب. به دست آمده. (فرهنگ فارسی معین) :
فرستم به گنج تو از گنج خویش
همان نیز ورزیدۀ رنج خویش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ورزیده
کارکرده
تصویری از ورزیده
تصویر ورزیده
فرهنگ لغت هوشیار
ورزیده
کارآزموده، با تجربه، نیرومند
تصویری از ورزیده
تصویر ورزیده
فرهنگ فارسی معین
ورزیده
آزموده، خبره، کاردان، کارکشته، ماهر، متبحر، قوی
متضاد: تازه کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارزینه
تصویر ارزینه
(دخترانه)
ارزنده، گرانبها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارکیده
تصویر ارکیده
(دخترانه)
گلی با رنگهای درخشان که یک گلبرگ آن از دو گلبرگ دیگرش بزرگتر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورزنده
تصویر ورزنده
ورزش کننده، ورزشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزیده
تصویر رزیده
رنگ شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزیدن
تصویر ورزیدن
انجام دادن، کردن
پسوند متصل به واژه به معنای داشتن و مانند ان مثلاً کینه ورزیدن، عشق ورزیدن
به کار بستن، کسب کردن، به دست آوردن
پرداختن و مشغول شدن به کاری، به کار گرفتن، به کار بستن، برای مثال سخن های من چون شنودی بورز / مگر بازدانی زناارز ارز (فردوسی - ۶/۲۳۰)، کشت و زرع کردن
کوشش کردن، سعی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برزیدن، کرده. عمل کرده. معمول داشته: و سلوک شیوۀ رشاد ببرزیده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به برزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
قیمت کرده. قیمت شده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
رنگ شده و لکه شده. (ناظم الاطباء). رنگ کرده. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ دَ / دِ)
اسم فاعل است از ورزیدن. کارکننده، ممارست کننده، حاصل کننده، کوشنده، زراعت کننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نِ اَ دَ)
برزیدن. کار کردن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). عمل کردن. به کار بردن، کوشیدن. جهد کردن. کوشش و سعی نمودن. (ناظم الاطباء) ، پیاپی انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین) :
بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
، ممارست کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصل کردن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). تحصیل کردن. اندوختن. (ناظم الاطباء). کسب نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسب کردن. به دست آوردن. (ناظم الاطباء) :
سخندانی وخوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیاحافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم.
حافظ.
، کشتن. (ناظم الاطباء). زراعت کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، عادت نمودن. خوی کردن. خو گرفتن. ریاضت کشیدن، به مشقت و محنت به دست آوردن، نتیجه گرفتن، دمیدن، نازیدن. افتخار نمودن، محنت کشیدن. (ناظم الاطباء) ، مالش دادن. مشت و مال دادن خمیر، پیروی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ورزیدن راه و رسم یا دینی، پیروی کردن آن راه و رسم وپیروی کردن آن دین:
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرگی ورزد و زندو است.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
که با وی مقارنه و نزدیکی کرده باشند. مفعول. رجوع به مرزیدن و مرز شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از لرزیدن
لغت نامه دهخدا
(لِ کُ)
ریاضت نادیده. ناآموخته. ناشی. تازه کار. که مجرب و ورزیده نیست. مقابل ورزیده. رجوع به ورزیده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارزیدن
تصویر ارزیدن
قیمت کردن، بها داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویده
تصویر درویده
درو کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزنده
تصویر ورزنده
کار کننده، ممارست کننده، حاصل کننده، کوشنده، زراعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیده
تصویر ارزیده
قیمت کرده، قیمت شده
فرهنگ لغت هوشیار
با بلاهای عشق ورزش کن، خویشتن را بلند ارزش کن، (اوحدی)، اجراکردن تمرینهی بدنی بمنظور تکیمل قوای جسمی و روحی بطور مرتب. ورزید ورزد خواهد ورزید بورز ورزنده ورزا ورزیده (ورزش) کارکردن، پیاپی انجام دادن: بیا با مامورز این کینه زاری که حق صحبت دیرینه داری. (حافظ)، ممارست کردن، کوشیدن، حاصل کردن اندوختن، زراعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزیده
تصویر مرزیده
کیب که با او جماع کرده باشند جمع مرزیدگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزیده
تصویر لرزیده
آنکه یا آنچه بلرزش در آمده مرتعش شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمرزیده
تصویر آمرزیده
مغفور مرحوم شادروان بخشوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
چیزی که از غربال رد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
دارای ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزیدن
تصویر ورزیدن
((وَ دَ))
ورزش کردن، تمرین کردن، به کار بردن، به دست آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزنده
تصویر ورزنده
کارکننده، مهارت کننده، حاصل کننده، کوشنده، زراعت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزیده
تصویر مرزیده
((مَ یا مُ دَ یا دِ))
کسی که با او جماع کرده باشند، جمع مرزیدگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
نفیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برگزیده
تصویر برگزیده
منتخب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمرزیده
تصویر آمرزیده
مرحوم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورزیدن
تصویر ورزیدن
ریاضت
فرهنگ واژه فارسی سره