غذا دادن. طعام دادن. اطعام: زبهر آنکه تا در دامت آرد چو مرغان مر ترا خرداد خور داد. ناصرخسرو. کرا خور داد گیتی مرد بایدش از آن آید پس خرداد مرداد. ناصرخسرو
غذا دادن. طعام دادن. اطعام: زبهر آنکه تا در دامت آرد چو مرغان مر ترا خرداد خور داد. ناصرخسرو. کرا خور داد گیتی مرد بایدْش از آن آید پس خرداد مرداد. ناصرخسرو
برگرداندن. (ارمغان آصفی). واپس دادن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن. (آنندراج). پس دادن: موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی). بدو بازدادند فرزند اوی بخوبی بجستند پیوند اوی. فردوسی. ز بس کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو بازداد. فردوسی. بمن بر ببخشای تخت و کلاه مرا بازده باز گنج و سپاه. فردوسی. دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. (تاریخ سیستان). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. (فارسنامۀ ابن البلخی). دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید. خاقانی. چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ (قصص الانبیاء ص 114). گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و بمن بازداد. (سندبادنامه ص 244). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی، زر ما بازده، قاضی حکم کرد که زر بازده. (سندبادنامه ص 295). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). کفش دهی بازدهندت کلاه پرده دری پرده درندت چو ماه. نظامی. تو نیکوئی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. سعدی (صاحبیه). سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی (گلستان). دل شکسته مروت بود که بازدهند که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟ سعدی (خواتیم). دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد. صائب. ، مراجعت کردن. برگشتن: و جاسوسان را باز به هر گوشه ای فرستاد و خویشتن جائی توقف کرد تا جاسوسان بازرسند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). باد خوش یاری کرد تا به ولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). زن کفشگر بازرسید. (کلیله و دمنه). درودگر بازرسید. (کلیله و دمنه). روز دیگر بازرگان از سفر بازرسید و آن پای تابه بدید. (سندبادنامه ص 262). کبک نر از سفر بازرسید ماده را از هیبت و صورت خود متغیر دید. (سندبادنامه ص 124). در ضمان سعادت بمقر ملک و دولت بازرسید. (سندبادنامه ص 145). کشتی ز میان به ساحل انداز باشد که بشهر خود رسی باز. نظامی (الحاقی). من بر همه تن شوم غذا ساز چون قسم جگر بدو رسد باز. نظامی. ، تحقیق کردن: معنی قرآن ز قرآن بازرس با کسی کآتش زده ست اندر هوس. مولوی. ، دوباره رسیدن: وگر گوید بشیرین کی رسم باز بگو با روزۀ مریم همی ساز. نظامی
برگرداندن. (ارمغان آصفی). واپس دادن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن. (آنندراج). پس دادن: موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی). بدو بازدادند فرزند اوی بخوبی بجستند پیوند اوی. فردوسی. ز بس کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو بازداد. فردوسی. بمن بر ببخشای تخت و کلاه مرا بازده باز گنج و سپاه. فردوسی. دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. (تاریخ سیستان). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. (فارسنامۀ ابن البلخی). دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید. خاقانی. چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ (قصص الانبیاء ص 114). گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و بمن بازداد. (سندبادنامه ص 244). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی، زر ما بازده، قاضی حکم کرد که زر بازده. (سندبادنامه ص 295). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). کفش دهی بازدهندت کلاه پرده دری پرده درندت چو ماه. نظامی. تو نیکوئی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. سعدی (صاحبیه). سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی (گلستان). دل شکسته مروت بود که بازدهند که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟ سعدی (خواتیم). دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد. صائب. ، مراجعت کردن. برگشتن: و جاسوسان را باز به هر گوشه ای فرستاد و خویشتن جائی توقف کرد تا جاسوسان بازرسند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). باد خوش یاری کرد تا به ولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). زن کفشگر بازرسید. (کلیله و دمنه). درودگر بازرسید. (کلیله و دمنه). روز دیگر بازرگان از سفر بازرسید و آن پای تابه بدید. (سندبادنامه ص 262). کبک نر از سفر بازرسید ماده را از هیبت و صورت خود متغیر دید. (سندبادنامه ص 124). در ضمان سعادت بمقر ملک و دولت بازرسید. (سندبادنامه ص 145). کشتی ز میان به ساحل انداز باشد که بشهر خود رسی باز. نظامی (الحاقی). من بر همه تن شوم غذا ساز چون قسم جگر بدو رسد باز. نظامی. ، تحقیق کردن: معنی قرآن ز قرآن بازرس با کسی کآتش زده ست اندر هوس. مولوی. ، دوباره رسیدن: وگر گوید بشیرین کی رسم باز بگو با روزۀ مریم همی ساز. نظامی
بار دادن. میوه دادن. ثمر دادن. حاصل دادن و نتیجه دادن: جهاندار بر چرخ چونین نبشت بفرمان او بر دهد هرچه کشت. فردوسی. اگر زمین برندهد تاوان برزمین منه... که ستاره از داد و بیداد چندان آگاهست که زمین از بر دادن. (منتخب قابوسنامه ص 14). یا گرت پدر گبر بود مادرترسا خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر. ناصرخسرو. درخت پیشمانی از دینه روز در امروز باید که تان بردهد. ناصرخسرو. دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بر دهد شادی. سعدی. گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق ورنکنی چه بردهد کشت امید باطلم. سعدی. بلی تخم در خاک از آن می کنند که روز فروماندگی بردهد. سعدی.
بار دادن. میوه دادن. ثمر دادن. حاصل دادن و نتیجه دادن: جهاندار بر چرخ چونین نبشت بفرمان او بر دهد هرچه کشت. فردوسی. اگر زمین برندهد تاوان برزمین منه... که ستاره از داد و بیداد چندان آگاهست که زمین از بر دادن. (منتخب قابوسنامه ص 14). یا گرت پدر گبر بود مادرترسا خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر. ناصرخسرو. درخت پیشمانی از دینه روز در امروز باید که تان بردهد. ناصرخسرو. دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بر دهد شادی. سعدی. گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق ورنکنی چه بردهد کشت امید باطلم. سعدی. بلی تخم در خاک از آن می کنند که روز فروماندگی بردهد. سعدی.
باز دان پس دادن: (چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من) (مثنوی)، رها کردن ول کردن، منقطع گشتن درد موقتا، رضا دادن بکاری که قبلا با آن مخالفت میورزیده اند: (سرش چون رفت خانم نیز وا داد تمامش را چو دل در سینه جا داد) (ایرج میرزا)
باز دان پس دادن: (چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من) (مثنوی)، رها کردن ول کردن، منقطع گشتن درد موقتا، رضا دادن بکاری که قبلا با آن مخالفت میورزیده اند: (سرش چون رفت خانم نیز وا داد تمامش را چو دل در سینه جا داد) (ایرج میرزا)