جدول جو
جدول جو

معنی ورزدادن - جستجوی لغت در جدول جو

ورزدادن
(فُ وَ دَ)
با دست به شدت مالیدن و زیر و رو کردن خمیر تا هموار شود. ورزانیدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورازداد
تصویر ورازداد
(پسرانه)
دارنده زور و نیرومندی، نام یکی از شاهزادگان اشکانی فرماندار ارمنستان در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جر دادن
تصویر جر دادن
پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرادادن
تصویر فرادادن
دادن، شرح دادن، بیان کردن، گردانیدن
پشت فرادادن: پشت گرداندن و فرار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
روی دادن، به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر دادن
تصویر سر دادن
چیزی را در جای صاف و هموار لغزاندن و به جلو راندن، لغزاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر دادن
تصویر سر دادن
سر باختن، جانبازی کردن، دادن سر در راه کسی، رها کردن، ول کردن، آزاد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر دادن
تصویر پر دادن
کنایه از کسی را آزادی دادن، دور کردن، گریزاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قر دادن
تصویر قر دادن
تکان دادن و جنباندن بدن از روی ناز، رقصیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازدادن
تصویر بازدادن
واپس دادن. پس دادن، بازگرداندن، دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر دادن
تصویر بر دادن
بار دادن، میوه دادن، برای مثال پیش از این عمری به باد عشق او بر داده ام / بازگشتم عاشق دیدار او، تدبیر چیست؟ (انوری - ۷۸۷)، کنایه از نتیجه دادن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
غذا دادن. طعام دادن. اطعام:
زبهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر ترا خرداد خور داد.
ناصرخسرو.
کرا خور داد گیتی مرد بایدش
از آن آید پس خرداد مرداد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برگرداندن. (ارمغان آصفی). واپس دادن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن. (آنندراج). پس دادن: موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی).
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی.
فردوسی.
ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو بازداد.
فردوسی.
بمن بر ببخشای تخت و کلاه
مرا بازده باز گنج و سپاه.
فردوسی.
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. (تاریخ سیستان). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. (فارسنامۀ ابن البلخی).
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید.
خاقانی.
چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ (قصص الانبیاء ص 114). گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و بمن بازداد. (سندبادنامه ص 244). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی، زر ما بازده، قاضی حکم کرد که زر بازده. (سندبادنامه ص 295). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344).
کفش دهی بازدهندت کلاه
پرده دری پرده درندت چو ماه.
نظامی.
تو نیکوئی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز.
سعدی (صاحبیه).
سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی (گلستان).
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟
سعدی (خواتیم).
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد.
صائب.
، مراجعت کردن. برگشتن: و جاسوسان را باز به هر گوشه ای فرستاد و خویشتن جائی توقف کرد تا جاسوسان بازرسند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). باد خوش یاری کرد تا به ولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). زن کفشگر بازرسید. (کلیله و دمنه). درودگر بازرسید. (کلیله و دمنه). روز دیگر بازرگان از سفر بازرسید و آن پای تابه بدید. (سندبادنامه ص 262). کبک نر از سفر بازرسید ماده را از هیبت و صورت خود متغیر دید. (سندبادنامه ص 124). در ضمان سعادت بمقر ملک و دولت بازرسید. (سندبادنامه ص 145).
کشتی ز میان به ساحل انداز
باشد که بشهر خود رسی باز.
نظامی (الحاقی).
من بر همه تن شوم غذا ساز
چون قسم جگر بدو رسد باز.
نظامی.
، تحقیق کردن:
معنی قرآن ز قرآن بازرس
با کسی کآتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
، دوباره رسیدن:
وگر گوید بشیرین کی رسم باز
بگو با روزۀ مریم همی ساز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ عَ)
بار دادن. میوه دادن. ثمر دادن. حاصل دادن و نتیجه دادن:
جهاندار بر چرخ چونین نبشت
بفرمان او بر دهد هرچه کشت.
فردوسی.
اگر زمین برندهد تاوان برزمین منه... که ستاره از داد و بیداد چندان آگاهست که زمین از بر دادن. (منتخب قابوسنامه ص 14).
یا گرت پدر گبر بود مادرترسا
خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر.
ناصرخسرو.
درخت پیشمانی از دینه روز
در امروز باید که تان بردهد.
ناصرخسرو.
دعای زنده دلانت بلا بگرداند
غم رعیت درویش بر دهد شادی.
سعدی.
گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق
ورنکنی چه بردهد کشت امید باطلم.
سعدی.
بلی تخم در خاک از آن می کنند
که روز فروماندگی بردهد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
به قصیل بستن مواشی را. سبز دادن چارپا را
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
تعلیم دادن. درس گفتن: فلانی... ورمیدهد. (فرهنگ فارسی معین از برهان در مدخل ور)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وا دادن
تصویر وا دادن
باز دان پس دادن: (چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من) (مثنوی)، رها کردن ول کردن، منقطع گشتن درد موقتا، رضا دادن بکاری که قبلا با آن مخالفت میورزیده اند: (سرش چون رفت خانم نیز وا داد تمامش را چو دل در سینه جا داد) (ایرج میرزا)
فرهنگ لغت هوشیار
دانه ای سخت که در بعض اعضا (مخصوصا انگشتان پا) تولید شود آژخ ژخ توء لول زگیل
فرهنگ لغت هوشیار
پر دادن بکسی یا کسی را او را تشجیع کردن، آزاد گذاردن و تقویت کردن او را در کاری، تجمل و قدرت و دستگاه دادن وی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرز دادن
تصویر هرز دادن
روان کردن آب درزمین های لم یزرع، هدردادن تلف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر دادن
تصویر سر دادن
لغزاندن جان را فدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سور دادن
تصویر سور دادن
مهمانی دادن ضیافت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نور دادن
تصویر نور دادن
شید دادن: در رخشگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزدادن
تصویر لیزدادن
لغزاندن سر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در دادن
تصویر در دادن
دادن عطا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
بوقوع پیوستن، واقع شدن، حادث گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ور دادن
تصویر ور دادن
تعلیم دادن درس گفتن: فلانی... ور میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویدادن
تصویر رویدادن
حادث شدن، رخ دادن، اتفاق
فرهنگ لغت هوشیار
رهاکردن آزادکردن آزاد گذاشتن، آزاد کردن کسی از زندان. یا ولا دادن صدا. آواز خواندن، داد و بیداد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر دادن
تصویر پر دادن
((پَ دَ))
به کسی قوت قلب دادن، به کسی موقعیت رشد دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
((دَ))
گستاخ کردن، پررو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سور دادن
تصویر سور دادن
((دَ))
مهمانی دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ول دادن
تصویر ول دادن
((وِ دَ))
رها کردن، آزاد کردن، آزاد کردن کسی از زندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرز دادن
تصویر هرز دادن
((هَ دَ))
روان کردن آب در زمین های لم یزرع، هدر دادن، تلف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودادن
تصویر فرودادن
بلعیدن
فرهنگ واژه فارسی سره