نزدیک کسی شدن و قادر گردانیدن وی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ودق الیه ودوقاً و ودقاً فی المثل ودق العیر الی الماء، ای دنا منه، در حق شخصی گویند که به حرص و آزمندی چیزی فروتنی نماید. (منتهی الارب) ، آرام یافتن و انس گرفتن به کسی یا چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فراخ شدن شکم کسی یا روان گردیدن شکم کسی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد از قاموس) ، باریدن باران، تیز گشتن شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فروهشته شدن ناف یا برآمدن آن همچو ناف مرد برآمده ناف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
نزدیک کسی شدن و قادر گردانیدن وی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ودق الیه ودوقاً و ودقاً فی المثل ودق العیر الی الماء، ای دنا منه، در حق شخصی گویند که به حرص و آزمندی چیزی فروتنی نماید. (منتهی الارب) ، آرام یافتن و انس گرفتن به کسی یا چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فراخ شدن شکم کسی یا روان گردیدن شکم کسی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد از قاموس) ، باریدن باران، تیز گشتن شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فروهشته شدن ناف یا برآمدن آن همچو ناف مرد برآمده ناف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
نام ایستگاه دوازدهم میان فیروزکوه و دوکل (در راه آهن شمال) فاصله آن تا تهران 218هزار گز است. این گردنه به ارتفاع 6620 گام است و کاروانسرایی بدانجاست و 12میل از فیروزکوه فاصله دارد. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 42، 43 و 157)
نام ایستگاه دوازدهم میان فیروزکوه و دوکل (در راه آهن شمال) فاصله آن تا تهران 218هزار گز است. این گردنه به ارتفاع 6620 گام است و کاروانسرایی بدانجاست و 12میل از فیروزکوه فاصله دارد. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 42، 43 و 157)
دوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محب یا محبوب. (اقرب الموارد). دوستدار مطیعان. دوستدار. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) ، بسیارمحبت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کثیرالحب، بسیاردوستی. (اقرب الموارد). بسیار بامحبت. (ناظم الاطباء). ج، ودداء. (منتهی الارب). مذکر و مؤنث در آن یکسان است، زیرا وصف است که برای مبالغه آید. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). فعول به معنی فاعل است. (اقرب الموارد)
دوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محب یا محبوب. (اقرب الموارد). دوستدار مطیعان. دوستدار. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) ، بسیارمحبت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کثیرالحب، بسیاردوستی. (اقرب الموارد). بسیار بامحبت. (ناظم الاطباء). ج، وُدَداء. (منتهی الارب). مذکر و مؤنث در آن یکسان است، زیرا وصف است که برای مبالغه آید. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). فعول به معنی فاعل است. (اقرب الموارد)
نامی از نامهای خدای تعالی. (ازغیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : با طلب چون ندهی ای حی ودود کز تو آمد جملگی جود و وجود. مولوی. دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر که کریم است و رحیم است و غفورست و ودود. سعدی. رحمت بارخدایی که کریمست و لطیف کرم بنده نوازی که غفور است و ودود. سعدی
نامی از نامهای خدای تعالی. (ازغیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : با طلب چون ندهی ای حی ودود کز تو آمد جملگی جود و وجود. مولوی. دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر که کریم است و رحیم است و غفورست و ودود. سعدی. رحمت بارخدایی که کریمست و لطیف کرم بنده نوازی که غفور است و ودود. سعدی
جهاز عروس. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). وردک. رجوع به وردک شود، خانه را گویند که از چوب و علف پوشیده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه از کاه و نی راست کنند و به هندی چهپر گویند. (غیاث اللغات از برهان از رشیدی)
جهاز عروس. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). وردک. رجوع به وردک شود، خانه را گویند که از چوب و علف پوشیده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه از کاه و نی راست کنند و به هندی چهپر گویند. (غیاث اللغات از برهان از رشیدی)
پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) ، قهر و خشم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک آورده زمالش پدر خشم و خدوک. سوزنی. با تو بقمار بر نیایم بخدوک نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک. سوزنی. از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب همچوجحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. ، رشک. حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، خجلت. شرمندگی. شرمساری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده. شرمسار. خجل. (شرفنامۀ منیری) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است. دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است. هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651) ، خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) ، آزردگی. غصۀ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم. اندوه. طیرگی. دلتنگی. دلگیری. غصه. بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ. آذرنگ. انده. افسردگی. دل افسردگی. ملال. گرفتگی. حزن. مستمندی. پژمانی. نژندی. نجندی. خون دل. خون جگر. فرم. رخبینه. خلجان خاطر. دلهره. دلواپس. اضطراب. در بعضی از قرای قزوین چون ’زیاران’ متداول است. (یادداشت بخط مؤلف) : دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک. ظهیر فاریابی. گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی. (کتاب المعارف). - باخدوک، غمگین. مضطرب. طیره: هرکه بر درگه ملوک بود از چنین کار باخدوک بود. عنصری (از فرهنگ اسدی). - خدوکش گرفته، در خشم و جوش آمده. (آنندراج)
پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) ، قهر و خشم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک آورده زمالش پدر خشم و خدوک. سوزنی. با تو بقمار بر نیایم بخدوک نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک. سوزنی. از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب همچوجحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. ، رشک. حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، خجلت. شرمندگی. شرمساری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده. شرمسار. خجل. (شرفنامۀ منیری) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است. دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است. هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651) ، خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) ، آزردگی. غصۀ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم. اندوه. طیرگی. دلتنگی. دلگیری. غصه. بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ. آذرنگ. انده. افسردگی. دل افسردگی. ملال. گرفتگی. حزن. مستمندی. پژمانی. نژندی. نجندی. خون دل. خون جگر. فرم. رخبینه. خلجان خاطر. دلهره. دلواپس. اضطراب. در بعضی از قرای قزوین چون ’زیاران’ متداول است. (یادداشت بخط مؤلف) : دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک. ظهیر فاریابی. گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی. (کتاب المعارف). - باخدوک، غمگین. مضطرب. طیره: هرکه بر درگه ملوک بود از چنین کار باخدوک بود. عنصری (از فرهنگ اسدی). - خدوکش گرفته، در خشم و جوش آمده. (آنندراج)
امپراتور انام (1830- 1883 میلادی)، آزار و شکنجه ای که او نسبت به مبلغان دین مسیح روا داشت موجب دخالت نظامی دولت فرانسه در کوشن شین و سپس لشکرکشی به تونکن گردید، (از لاروس)
امپراتور انام (1830- 1883 میلادی)، آزار و شکنجه ای که او نسبت به مبلغان دین مسیح روا داشت موجب دخالت نظامی دولت فرانسه در کوشن شین و سپس لشکرکشی به تونکن گردید، (از لاروس)