جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مِثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
دخول. درآمدن در چیزی. مقابل خرج. (غیاث). مقابل خروج. درآمدن. (غیاث) : کمین، دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن در کار و عمل کسی. (از غیاث). - دفع دخل مقدر، جواب از سؤال مقدر. پیش گیری از اعتراضی و ایرادی ممکن. ، فاسد شدن عقل و جسم کسی. (منتهی الارب). دخل. (منتهی الارب). تباهی
دخول. درآمدن در چیزی. مقابل خرج. (غیاث). مقابل خروج. درآمدن. (غیاث) : کمین، دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن در کار و عمل کسی. (از غیاث). - دفع دخل مقدر، جواب از سؤال مقدر. پیش گیری از اعتراضی و ایرادی ممکن. ، فاسد شدن عقل و جسم کسی. (منتهی الارب). دَخَل. (منتهی الارب). تباهی
درآمد. (دهار) (مهذب الاسماء). آمد. (یادداشت مؤلف). چیزی که حاصل شود از محاصل زمین و جز آن. ضد خرج. یقال: تری الفتیان کالنخل ما یدریک ماالدخل. (منتهی الارب). سود. فایده. نفع. عایدی. وجهی که در نتیجۀشغل و کاری بدست آورند. ریع. (نصاب). بهره برداری. مقابل خرج. مقابل هزینه. مقابل نفقه. کرد. مقابل خورد. درآمد روزانه و ماهانه و سالانۀ شخص: بنگه از آن گزیده ام این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه. رودکی. مرا دخل و خور ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی. زن از قصور دخل می خروشید. (کلیله و دمنه). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. ای نهاده خرج جودت تن درین سوی شمار وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس. انوری. بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست خراج هر دو جهان یک شبه هزینۀ من. خاقانی. کم زنم هفت ده خاکی را دخل یک هفتۀ دهقان چکنم. خاقانی. زان بنه چندانکه بری دیگرست دخل وی از خرج تو افزونترست. نظامی. خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی). دخل آب روانست و خرج آسیای گردان. (گلستان سعدی). گفتم ای یار، توانگران دخل مسکینانند و ذخیرۀ گوشه نشینان. (گلستان سعدی). چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن که می گویند ملاحان سرودی اگر باران به کوهستان نبارد به سالی دجله گردد خشک رودی. سعدی. بر آن کدخدا زار باید گریست که دخلش بود نوزده خرج بیست. ؟ - دخل و خرج کردن، یعنی نفع کردن و درآمد بیش از هزینه شدن. - دخل و خرخ نکردن، یعنی خرج بیش از دخل شدن: استخراج طلا در بعضی از امکنه دخل و خرج نمی کند معهذا دولت های راقیه از استخراج آن صرفنظر روا ندانند. (یادداشت مؤلف). ، اختصاصاً درآمد شخص از حاصل زمین و زراعت. (منتهی الارب). برداشت. بهره برداری غله: داس، آنچه دخل را دروند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : و آن دخل که سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 136). و هرگاه باران در اول زمستان بارد در آذر ماه و دی ماه آن سال دخل عظیم باشد و نعمت بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36). و دخل همه از خرما و غله باشد (در پرگ و تارم) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130). مزرعتی است دخلش همانا 120 دینار بیشتر نباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133). و ریعی دارد چنانکه از یکمن تخم هزار من دخل باشد. باران آید هیچ فایده ندارد... و دخل بزیان شود. (فارسنامۀ ابن البخلی ص 136). و هیچ غله و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). اگر محصول عالم را بدستش نسبتی باشد خرد گوید که با این خرج دخل مختصر دارد. مجدالدین بن رشید غزنوی (از لباب الالباب). هر آن کافکند تخم بر روی سنگ جوی وقت دخلش نیاید بچنگ. سعدی. در مزارع طالب دخلی که نیست در مغارس طالب نخلی که نیست. مولوی. ، خراج: سپاهیست اورا که از دخل گیتی بسختی توان دادشان بیستگانی. فرخی. دخل گرگان ترا وفا نکند با همه دخل بصره و عمان. فرخی. بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ رسیده کنگرۀ کاخها به دوپیکر به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام به کشتمندو به باغ و به بوستان برور. فرخی. چو خرج رابفزونتر ز دخل خویش کند ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار. فرخی. دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش ملک ایران زمی از همت او ماند کم. فرخی. اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند و دخل خراسان و سیستان از بغداد بریده گشت و آخر صلح افتاد بر خطبه ای که اندر شهرها همی کردند بقصبه که بسواد خوارج بودند چنین بودند پس از آن تا هنوز آن دخل متصل نگشت. (تاریخ سیستان). مدد دخل تو ز هر جانب مدد مایه دار جیحون باد. مسعودسعد. مدت دو سال تمام... عزالدین لالابک وسعید الدین... دخل برداشتند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). پادشاهی که ملک هفت اقلیم دخل دولت بدو کند تسلیم. نظامی. بنازی قلب ترکستان دریده ببوسی دخل خوزستان خریده. نظامی. طبل زنان دخل ولایت برند پیره زنان را بجنایت برند. نظامی. در نواحی نه گاو ماند و نه کشت دخل را کس فذلکی ننوشت چون ولایت خراب شد حالی دخل شاه از خزانه شد خالی. نظامی. بفرمودی تنوری بستن از سیم که بودی خرج او دخل یک اقلیم. نظامی. عبایی پلنگانه در تن کنند به دخل حبش جامۀ زن کنند. سعدی. در اکثر مهمات سرکار سلطنت دخل می فرمود. (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 3 ص 35). - دخل خوزستان، مالیات و خراج خوزستان: به بوسی دخل خوزستان خریده. نظامی. - دخل ششتر، خراج و مالیات شوشتر: گوهرآموده تاجی از سر خویش با قبایی ز دخل ششتربیش. نظامی. (دخل ششتر و دخل خوزستان ظاهراً از بسیاری و هنگفتی مثل بوده است). - دخل ولایت، خراج و مالیات شهر. ، نقود حاصل از فروش که دکاندار در صندوقی نهد. (یادداشت مؤلف)، ظرفی که محترفه زری که از وجه بهای جنس بدست آید و حلوائیان و بقالان و امثال ایشان آن زر را در آن میکنند. (آنندراج). در تداول دکانداران، صندوق یا صندوقچۀ چوبین که بهای چیزها که فروشند درآن نهند. صندوقی خرد که دکانداران بهای فروخته ها درآن نهند. صندوقی که کسبه نقود گرفته از مشتری را درآن کنند. صندوق یا صندوقچه که دکاندار پولهای خود را در آن ریزد. صندوقی که دکاندار در دکان نقدینه در آن گرد کند. صندوقی که فروشنده نقد در آن نهد: از داغ تو و کهن دل ریش برگشت چو دخل آن جفاکیش. وحید (در تعریف محترفۀ صفاهان). غوله. غولک. غلک. (یادداشت مؤلف)، ربط: این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد، در اصطلاح شعرا اعتراض را گویند بجا و بیجا. و کج از صفات اوست: تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم کسب کمال شعر دلم را گزیده است. ابوطالب کلیم. مشاطه به خال سیه آراست جبینت در مصرع ابروی تو این دخل بجا بود. نعمت خان عالی. خلق را کی شیوه واکردن گره با ناخن است کز برای دخل کج در دست ایشان ناخن است. میرزا عبدالغنی قبول دخل. (منتهی الارب) ، علت. (منتهی الارب). درد. داء، عیب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، خیانت. (مهذب الاسماء) ، کینه. تهمت، غدر. مکر. خدیعه، نیت مرد و مذهب او و دل و نهان و جمیع امور آن. دخل. دخّل. (منتهی الارب) ، بیشۀ شیر. (مهذب الاسماء)
درآمد. (دهار) (مهذب الاسماء). آمد. (یادداشت مؤلف). چیزی که حاصل شود از محاصل زمین و جز آن. ضد خرج. یقال: تری الفتیان کالنخل ما یدریک ماالدخل. (منتهی الارب). سود. فایده. نفع. عایدی. وجهی که در نتیجۀشغل و کاری بدست آورند. ریع. (نصاب). بهره برداری. مقابل خرج. مقابل هزینه. مقابل نفقه. کِرد. مقابل خورد. درآمد روزانه و ماهانه و سالانۀ شخص: بنگه از آن گزیده ام این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه. رودکی. مرا دخل و خور ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی. زن از قصور دخل می خروشید. (کلیله و دمنه). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. ای نهاده خرج جودت تن درین سوی شمار وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس. انوری. بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست خراج هر دو جهان یک شبه هزینۀ من. خاقانی. کم زنم هفت ده خاکی را دخل یک هفتۀ دهقان چکنم. خاقانی. زان بنه چندانکه بری دیگرست دخل وی از خرج تو افزونترست. نظامی. خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی). دخل آب روانست و خرج آسیای گردان. (گلستان سعدی). گفتم ای یار، توانگران دخل مسکینانند و ذخیرۀ گوشه نشینان. (گلستان سعدی). چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن که می گویند ملاحان سرودی اگر باران به کوهستان نبارد به سالی دجله گردد خشک رودی. سعدی. بر آن کدخدا زار باید گریست که دخلش بود نوزده خرج بیست. ؟ - دخل و خرج کردن، یعنی نفع کردن و درآمد بیش از هزینه شدن. - دخل و خرخ نکردن، یعنی خرج بیش از دخل شدن: استخراج طلا در بعضی از امکنه دخل و خرج نمی کند معهذا دولت های راقیه از استخراج آن صرفنظر روا ندانند. (یادداشت مؤلف). ، اختصاصاً درآمد شخص از حاصل زمین و زراعت. (منتهی الارب). برداشت. بهره برداری غله: داس، آنچه دخل را دروند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : و آن دخل که سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 136). و هرگاه باران در اول زمستان بارد در آذر ماه و دی ماه آن سال دخل عظیم باشد و نعمت بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36). و دخل همه از خرما و غله باشد (در پرگ و تارم) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130). مزرعتی است دخلش همانا 120 دینار بیشتر نباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133). و ریعی دارد چنانکه از یکمن تخم هزار من دخل باشد. باران آید هیچ فایده ندارد... و دخل بزیان شود. (فارسنامۀ ابن البخلی ص 136). و هیچ غله و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). اگر محصول عالم را بدستش نسبتی باشد خرد گوید که با این خرج دخل مختصر دارد. مجدالدین بن رشید غزنوی (از لباب الالباب). هر آن کافکند تخم بر روی سنگ جوی وقت دخلش نیاید بچنگ. سعدی. در مزارع طالب دخلی که نیست در مغارس طالب نخلی که نیست. مولوی. ، خراج: سپاهیست اورا که از دخل گیتی بسختی توان دادشان بیستگانی. فرخی. دخل گرگان ترا وفا نکند با همه دخل بصره و عمان. فرخی. بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ رسیده کنگرۀ کاخها به دوپیکر به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام به کشتمندو به باغ و به بوستان برور. فرخی. چو خرج رابفزونتر ز دخل خویش کند ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار. فرخی. دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش ملک ایران زمی از همت او ماند کم. فرخی. اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند و دخل خراسان و سیستان از بغداد بریده گشت و آخر صلح افتاد بر خطبه ای که اندر شهرها همی کردند بقصبه که بسواد خوارج بودند چنین بودند پس از آن تا هنوز آن دخل متصل نگشت. (تاریخ سیستان). مدد دخل تو ز هر جانب مدد مایه دار جیحون باد. مسعودسعد. مدت دو سال تمام... عزالدین لالابک وسعید الدین... دخل برداشتند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). پادشاهی که ملک هفت اقلیم دخل دولت بدو کند تسلیم. نظامی. بنازی قلب ترکستان دریده ببوسی دخل خوزستان خریده. نظامی. طبل زنان دخل ولایت برند پیره زنان را بجنایت برند. نظامی. در نواحی نه گاو ماند و نه کشت دخل را کس فذلکی ننوشت چون ولایت خراب شد حالی دخل شاه از خزانه شد خالی. نظامی. بفرمودی تنوری بستن از سیم که بودی خرج او دخل یک اقلیم. نظامی. عبایی پلنگانه در تن کنند به دخل حبش جامۀ زن کنند. سعدی. در اکثر مهمات سرکار سلطنت دخل می فرمود. (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 3 ص 35). - دخل خوزستان، مالیات و خراج خوزستان: به بوسی دخل خوزستان خریده. نظامی. - دخل ششتر، خراج و مالیات شوشتر: گوهرآموده تاجی از سر خویش با قبایی ز دخل ششتربیش. نظامی. (دخل ششتر و دخل خوزستان ظاهراً از بسیاری و هنگفتی مثل بوده است). - دخل ولایت، خراج و مالیات شهر. ، نقود حاصل از فروش که دکاندار در صندوقی نهد. (یادداشت مؤلف)، ظرفی که محترفه زری که از وجه بهای جنس بدست آید و حلوائیان و بقالان و امثال ایشان آن زر را در آن میکنند. (آنندراج). در تداول دکانداران، صندوق یا صندوقچۀ چوبین که بهای چیزها که فروشند درآن نهند. صندوقی خرد که دکانداران بهای فروخته ها درآن نهند. صندوقی که کسبه نقود گرفته از مشتری را درآن کنند. صندوق یا صندوقچه که دکاندار پولهای خود را در آن ریزد. صندوقی که دکاندار در دکان نقدینه در آن گرد کند. صندوقی که فروشنده نقد در آن نهد: از داغ تو و کهن دل ریش برگشت چو دخل آن جفاکیش. وحید (در تعریف محترفۀ صفاهان). غوله. غولک. غلک. (یادداشت مؤلف)، ربط: این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد، در اصطلاح شعرا اعتراض را گویند بجا و بیجا. و کج از صفات اوست: تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم کسب کمال شعر دلم را گزیده است. ابوطالب کلیم. مشاطه به خال سیه آراست جبینت در مصرع ابروی تو این دخل بجا بود. نعمت خان عالی. خلق را کی شیوه واکردن گره با ناخن است کز برای دخل کج در دست ایشان ناخن است. میرزا عبدالغنی قبول دَخَل. (منتهی الارب) ، علت. (منتهی الارب). درد. داء، عیب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، خیانت. (مهذب الاسماء) ، کینه. تهمت، غدر. مکر. خدیعه، نیت مرد و مذهب او و دل و نهان و جمیع امور آن. دِخل. دُخَّل. (منتهی الارب) ، بیشۀ شیر. (مهذب الاسماء)
دخل. تهمت، مفسده، فساد عقل و فساد جسم، مکر و فریب و بیوفایی، عیب حسب، بیماریی است، درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب). درختان انبوه، قومی که منسوب کنند خود را بسوی کسانی که نیستند از آنها. یقال: هم فی بنی فلان دخل، ای منتسبون معهم و لیسوا منهم. (منتهی الارب). گروهی که خود را به طایفه ای نسبت کنند و از ایشان نباشند. دخیل
دَخل. تهمت، مفسده، فساد عقل و فساد جسم، مکر و فریب و بیوفایی، عیب حسب، بیماریی است، درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب). درختان انبوه، قومی که منسوب کنند خود را بسوی کسانی که نیستند از آنها. یقال: هم فی بنی فلان دخل، ای منتسبون معهم و لیسوا منهم. (منتهی الارب). گروهی که خود را به طایفه ای نسبت کنند و از ایشان نباشند. دخیل
درشت اندام مجتمعخلقت، گوشت بی آمیز، علف که از بیخ درخت رسته باشد، پرهایی که داخل بود در ظهران و بطنان از پرها. (منتهی الارب). پر میانگی از بال مرغ، بنجشک کوهی. (مهذب الاسماء) ، مرغیست کوچک تیزرنگ. ج، دخاخیل، نیت مرد و نهانی او. دخل. دخل. (منتهی الارب)
درشت اندام مجتمعخلقت، گوشت بی آمیز، علف که از بیخ درخت رسته باشد، پرهایی که داخل بود در ظهران و بطنان از پرها. (منتهی الارب). پر میانگی از بال مرغ، بنجشک کوهی. (مهذب الاسماء) ، مرغیست کوچک تیزرنگ. ج، دخاخیل، نیت مرد و نهانی او. دَخل. دِخل. (منتهی الارب)
درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. (یادداشت مؤلف). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج: خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل. عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین). حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 53). ، گذرگاه. (یادداشت مؤلف). راه. روزن. در: به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 373)، درآمد علم یا فنی. (فرهنگ فارسی معین). مقدمات علوم و فنون: و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. (کیهان شناخت، از همائی در مقدمۀالتفهیم ص ح حاشیۀ 2 از فرهنگ فارسی معین)، دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط: سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را (ست) ، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)، راه دخالت. راه عیب گیری: خواهی که رستگار شوی راستکار باش تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی. سعدی. ، مذهب. روش. (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره، او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حسن المذهب. (اقرب الموارد)، دهلیز. دالان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مداخل شود، درآمد. (یادداشت مؤلف). مالی که به کسی رسد. عایدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مداخل شود، هنگام دخول. (ناظم الاطباء)، در موسیقی، درآمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود، {{مصدر}} درآمدن. (منتهی الارب). دخول. رجوع به دخول شود
درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. (یادداشت مؤلف). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج: خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل. عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین). حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 53). ، گذرگاه. (یادداشت مؤلف). راه. روزن. در: به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 373)، درآمد علم یا فنی. (فرهنگ فارسی معین). مقدمات علوم و فنون: و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. (کیهان شناخت، از همائی در مقدمۀالتفهیم ص ح حاشیۀ 2 از فرهنگ فارسی معین)، دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط: سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را (ست) ، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)، راه دخالت. راه عیب گیری: خواهی که رستگار شوی راستکار باش تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی. سعدی. ، مذهب. روش. (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره، او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حسن المذهب. (اقرب الموارد)، دهلیز. دالان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مَداخِل شود، درآمد. (یادداشت مؤلف). مالی که به کسی رسد. عایدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مداخل شود، هنگام دخول. (ناظم الاطباء)، در موسیقی، درآمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود، {{مَصدَر}} درآمدن. (منتهی الارب). دخول. رجوع به دخول شود