جدول جو
جدول جو

معنی وخشوری - جستجوی لغت در جدول جو

وخشوری
پیامبری، پیغمبری، پیمبری، رسالت، نبوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وافوری
تصویر وافوری
کسی که عادت به کشیدن تریاک دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخنوری
تصویر سخنوری
شاعری، شعرخوانی، گویندگی، قصه گویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وخشور
تصویر وخشور
پیغمبر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی، پیامبر، نبی اللّٰه، نبی، پیغامبر، پیمبر، رسول
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
گیاهی است که در کوهستانها و ریگستانها روید و جمیع مرضهای سوداوی را نافع است و بعضی گویند نوعی از گندنای کوهی است. (ناظم الاطباء) (برهان). سلطاخنیس. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
طلق الوجه. بشاش. خندان. با اخلاق خوب. مقابل عبوس. خوشرو:
هم از نسیم دولت و اقبال خوشدلی
هم با وصال دلبر خوشروی همدمی.
؟ (از سندبادنامه).
دیو خوشروی به از حور گره پیشانی.
؟
لغت نامه دهخدا
(اُ)
منسوب به اخمور. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَنْ وَ)
عمل سخنور. شغل سخنور. شاعری:
چون سخن در سخن مسلسل گشت
بر زبان سخنوری بگذشت.
نظامی.
گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری.
سعدی.
رجوع به سخنور شود
لغت نامه دهخدا
نام آشی که در کرمان و بعضی ولایات دیگر به نذر در روز عاشورا پزند و هر نوع حبوب در آن ریزند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(را)
رجوع به عاشور و عاشورا و عاشوراء شود
لغت نامه دهخدا
کسی که وافور کشد، وافورکشنده، بافوری، تریاکی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
چگونگی و حالت آنکه پرشور است
لغت نامه دهخدا
روشویی، رجوع به روشویی شود
لغت نامه دهخدا
(گوشْ وَ)
عمل گوشور. صفت گوشور. رجوع به گوشور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
می زدگی. (ناظم الاطباء) :
یک دو جام از روی مخموری بخور
یک دو جنس از روی یک جانی بخواه.
خاقانی.
یک قدح بیرنج مخموری کراست
هر گلی را زخم خاری در قفاست.
امیر حسینی سادات.
و رجوع به مخمور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ)
بر وزن دستور، پیغمبر و رسول را گویند و به ضم اول هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
با ندا نمودند وخشور را
بدید آن سراپا همه نور را.
رودکی.
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویندپنداری که وخشورند یا گندا.
دقیقی.
بگفتار وخشور خود راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی.
فردوسی.
بگو ای خردمند از این در سخن
قیاسی ز وخشور دادار کن.
فردوسی.
رجوع به غیاث اللغات و انجمن آرا و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
درمنۀ خراسانی باشد مشهور به درمنۀ ترکی و معرب آن وخشیرق است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
در لهجۀ طبری، داس، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
منسوب به خشاوره که کوچه ای است در نیشابور. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
بخشودن، رحمت بخشایش: ... خدای عزوجل یگانه کندبه و خشودن خویش آنرا که خواهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورطوری
تصویر ورطوری
نادرست نویسی ورتوری پارسی است از گیاهان سطاخینس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافوری
تصویر وافوری
کسی که بکشیدن تریاک معتاد است تریاکی افیونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخموری
تصویر مخموری
می زدگی پژمانی ناوش مستی، خماری خمارآلودگی می زدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشوری
تصویر گوشوری
دارای گوش بودن، شنوندگی سامع بودن، دارای گوش بزرگ بودن
فرهنگ لغت هوشیار
دهه دهم محرم سوکروز حسین بن علی علیه السلام، دهساخته گویند در چنین روزی خدا ده چیز ساخته: آسمان تختگاه (کرسی) شید (نور) جان پلمه (لوح) کلک (قلم) زمین مشی (آدم) مشیانه (حوا) بهشت
فرهنگ لغت هوشیار
ادیبی، شاعری گویندگی، فصاحت و بلاغت، خواندن اشعار فارسی (غزل قصیده رباعی مسمط بحر طویل) در موضوعات مختلف (حمد خدا نعت رسول و ائمه مرثیه وصف معمی و لغز و غیره) در شبهای دهه اول محرم و شبهای ماه رمضاه و لیالی زمستان در قهوه خانه ها و تکیه ها و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وخشور
تصویر وخشور
پیغمبر (فقط به زرتشت اطلاق می شود)
فرهنگ لغت هوشیار
درمنه خراسانی درمنه ترکی. توضیح این کلمه را بعض فرهنگها بصورت وخشیزک ومعرب آنرا بصورت وخشیزق آورده اند ولی در محیط اعظم و فرهنگ نظام صور و خشیزک وخشیزق آمده و با توجه به استعمال وخشیج در هدایه المتعلمین وخشیش درهمان کتب که مثلا بهمین معنی بکار رفته وخشیزک و وخشیزق صحیح می نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافوری
تصویر وافوری
تریاکی، معتاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخشور
تصویر وخشور
((وَ یا وُ))
پیغمبر، رسول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخشور
تصویر وخشور
پیام بر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سخنوری
تصویر سخنوری
نطق
فرهنگ واژه فارسی سره
بلاغت، سخنرانی، سخن گویی، نویسندگی، شاعری، فصاحت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیامبر، پیغمبر، رسول، نبی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خمارآلودگی، خماری، مستی، می زدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد