ابتداء و آغاز. (انجمن آرا) (آنندراج). آغاز و ابتداء. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کشف و الهام. وحی. فرتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج). پرتو بزرگی که خدای تعالی بر دل پیغمبران تابد. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به وخشور شود
ابتداء و آغاز. (انجمن آرا) (آنندراج). آغاز و ابتداء. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کشف و الهام. وحی. فرتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج). پرتو بزرگی که خدای تعالی بر دل پیغمبران تابد. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به وخشور شود
هیچکاره و ردی از هرچیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مردم فرومایۀ کمینۀ بی اعتبار. (منتهی الارب). فرومایگان. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است، و تثنیۀ آن می آید و گاهی جمع آن اوخاش و وخاش آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
هیچکاره و ردی از هرچیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مردم فرومایۀ کمینۀ بی اعتبار. (منتهی الارب). فرومایگان. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است، و تثنیۀ آن می آید و گاهی جمع آن اوخاش و وِخاش آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
نام مرضی است که بهائم را باشد. (غیاث اللغات از لطایف و سروری)، بیماریی است که اسب را در پای میشود. (غیاث اللغات). مرضی و علتی که در دست و پای دواب پیدا شود و لنگ میشوند. (انجمن آرا). بیماریی در دست و پای ستور که اوفه نیز گویند. (ناظم الاطباء). مرضی و علتی است که در دست و پای اسب و خر به هم میرسد و بدان سبب لنگ میشوند و آن را اوفه هم میگویند. (برهان) : وخش و سست و بدلگام و چموش جرد و لنگ و کند و نابینا. کافی ظفر همدانی، در عیوب اسب. (حاشیۀ برهان قاطع از جهانگیری و رشیدی). از این شعر معنی ’حیوان لنگ’ معلوم میشود نه مرض لنگی، شاید به معنی ستور لنگ و مرض آن هر دو آمده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام). رشیدی گوید: وخش به فتح مرضی است که اسب و اشتر بدان سبب بلنگد و به کسر خا اسبی که آن مرض داشته باشد. (طابع رشیدی بین الهلالین (به فتحتین) را افزوده است) . اگر لفظ عربی میبود قیاس رشیدی درست درمی آید که در معنی اول مصدر و در دوم صفت مشبهه باشد. لیکن خود او هم لفظ را فارسی ضبط کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام)
نام مرضی است که بهائم را باشد. (غیاث اللغات از لطایف و سروری)، بیماریی است که اسب را در پای میشود. (غیاث اللغات). مرضی و علتی که در دست و پای دواب پیدا شود و لنگ میشوند. (انجمن آرا). بیماریی در دست و پای ستور که اوفه نیز گویند. (ناظم الاطباء). مرضی و علتی است که در دست و پای اسب و خر به هم میرسد و بدان سبب لنگ میشوند و آن را اوفه هم میگویند. (برهان) : وخش و سست و بدلگام و چموش جرد و لنگ و کند و نابینا. کافی ظفر همدانی، در عیوب اسب. (حاشیۀ برهان قاطع از جهانگیری و رشیدی). از این شعر معنی ’حیوان لنگ’ معلوم میشود نه مرض لنگی، شاید به معنی ستور لنگ و مرض آن هر دو آمده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام). رشیدی گوید: وخش به فتح مرضی است که اسب و اشتر بدان سبب بلنگد و به کسر خا اسبی که آن مرض داشته باشد. (طابع رشیدی بین الهلالین (به فتحتین) را افزوده است) . اگر لفظ عربی میبود قیاس رشیدی درست درمی آید که در معنی اول مصدر و در دوم صفت مشبهه باشد. لیکن خود او هم لفظ را فارسی ضبط کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام)
نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان. (برهان). شهری است به ماوراءالنهر (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) در کنار جیحون. (یسنا). از ولایت ختلان. (غیاث اللغات). در ترکستان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). از اعمال بلخ از ختلان و آن شهری پهناور است بر کنار جیحون، بسیارنعمت و خوش هوا. ناحیتی است آبادان و برکرانۀ وخشاب نهاده و قصبۀ آن هلاورد است و لیوکند نیز از این ناحیت است. (حدود العالم). نام قدیم جیحون. (یادداشت مرحوم دهخدا). یاقوت گوید: وخش (به فتح اول) شهری است از نواحی بلخ از ختلان و آن کوره ای است متصل به ختل و جمعاً تشکیل یک کوره دهند و آن برکنار نهر جیحون است. (حاشیۀ برهان قاطع از معجم البلدان) : به گامی سپرد از ختا تا ختن به یک تک دوید از بخارا به وخش. شاکر بخاری (حاشیۀ برهان از لغت فرس ص 217). مصراع اول در صحاح الفرس: به گامی شمرد از خطا تا چگل. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عقل جزوی همچو برقست و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش. مولوی. شنیدم که در خاک وخش از مهان یکی بود در کنج خلوت نهان. سعدی. شنیدم که بگریست دانای وخش که یارب مر این شخص را تو ببخش. سعدی. و گفتند چشم خود را پوش و از آن دریای وخش گذرانیدند. (انیس الطالبین). میان من و لشکرگاه دو کوه بود و دریای وخش. (انیس الطالبین)
نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان. (برهان). شهری است به ماوراءالنهر (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) در کنار جیحون. (یسنا). از ولایت ختلان. (غیاث اللغات). در ترکستان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). از اعمال بلخ از ختلان و آن شهری پهناور است بر کنار جیحون، بسیارنعمت و خوش هوا. ناحیتی است آبادان و برکرانۀ وخشاب نهاده و قصبۀ آن هلاورد است و لیوکند نیز از این ناحیت است. (حدود العالم). نام قدیم جیحون. (یادداشت مرحوم دهخدا). یاقوت گوید: وخش (به فتح اول) شهری است از نواحی بلخ از ختلان و آن کوره ای است متصل به ختل و جمعاً تشکیل یک کوره دهند و آن برکنار نهر جیحون است. (حاشیۀ برهان قاطع از معجم البلدان) : به گامی سپرد از ختا تا ختن به یک تک دوید از بخارا به وخش. شاکر بخاری (حاشیۀ برهان از لغت فرس ص 217). مصراع اول در صحاح الفرس: به گامی شمرد از خطا تا چگل. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عقل جزوی همچو برقست و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش. مولوی. شنیدم که در خاک وخش از مهان یکی بود در کنج خلوت نهان. سعدی. شنیدم که بگریست دانای وخش که یارب مر این شخص را تو ببخش. سعدی. و گفتند چشم خود را پوش و از آن دریای وخش گذرانیدند. (انیس الطالبین). میان من و لشکرگاه دو کوه بود و دریای وخش. (انیس الطالبین)
پیغمبر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی، پیامبر، نبی اللّٰه، نبی، پیغامبر، پیمبر، رسول
پِیغَمبَر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی، پیامبَر، نَبیَ اللّٰه، نَبی، پِیغامبَر، پیَمبَر، رَسول
نام مرغی است سفید که در بهار پیدا میشود و در باغها میباشد و وخشیشه نیز آمده است. (از برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. وخشینه مصحف خشینه. رشیدی گوید: وخشینه همان خشینه و ظاهراً واو عطف را اصل کلمه پنداشته اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، هرچیز سفید. (برهان) (ناظم الاطباء) ، سفیدۀ صبح. (برهان). سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء)
نام مرغی است سفید که در بهار پیدا میشود و در باغها میباشد و وخشیشه نیز آمده است. (از برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. وخشینه مصحف خشینه. رشیدی گوید: وخشینه همان خشینه و ظاهراً واو عطف را اصل کلمه پنداشته اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، هرچیز سفید. (برهان) (ناظم الاطباء) ، سفیدۀ صبح. (برهان). سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء)
وخشورپند. (برهان). وخشوربند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). شریعت که پیغمبران قرار داده باشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به وخشوربند و وخشورپند شود
وخشورپند. (برهان). وخشوربند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). شریعت که پیغمبران قرار داده باشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به وَخشوربند و وخشورپند شود
شریعت یعنی شرعی که پیغمبران قرار دهند و با بای ابجد (وخشوربند) هم درست است. (برهان). به معنی شریعت باشد که پیغمبران قرار داده باشند و آن را وخشوربند نیز گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به وخشور و وخشوربند شود
شریعت یعنی شرعی که پیغمبران قرار دهند و با بای ابجد (وَخشوربند) هم درست است. (برهان). به معنی شریعت باشد که پیغمبران قرار داده باشند و آن را وخشوربند نیز گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به وخشور و وخشوربند شود
درمنه خراسانی درمنه ترکی. توضیح این کلمه را بعض فرهنگها بصورت وخشیزک ومعرب آنرا بصورت وخشیزق آورده اند ولی در محیط اعظم و فرهنگ نظام صور و خشیزک وخشیزق آمده و با توجه به استعمال وخشیج در هدایه المتعلمین وخشیش درهمان کتب که مثلا بهمین معنی بکار رفته وخشیزک و وخشیزق صحیح می نماید
درمنه خراسانی درمنه ترکی. توضیح این کلمه را بعض فرهنگها بصورت وخشیزک ومعرب آنرا بصورت وخشیزق آورده اند ولی در محیط اعظم و فرهنگ نظام صور و خشیزک وخشیزق آمده و با توجه به استعمال وخشیج در هدایه المتعلمین وخشیش درهمان کتب که مثلا بهمین معنی بکار رفته وخشیزک و وخشیزق صحیح می نماید
پارسی تازی گشته وخشیزک از گیاهان درمنه خراسانی درمنه ترکی. توضیح این کلمه را بعض فرهنگها بصورت وخشیزک ومعرب آنرا بصورت وخشیزق آورده اند ولی در محیط اعظم و فرهنگ نظام صور و خشیزک وخشیزق آمده و با توجه به استعمال وخشیج در هدایه المتعلمین وخشیش درهمان کتب که مثلا بهمین معنی بکار رفته وخشیزک و وخشیزق صحیح می نماید
پارسی تازی گشته وخشیزک از گیاهان درمنه خراسانی درمنه ترکی. توضیح این کلمه را بعض فرهنگها بصورت وخشیزک ومعرب آنرا بصورت وخشیزق آورده اند ولی در محیط اعظم و فرهنگ نظام صور و خشیزک وخشیزق آمده و با توجه به استعمال وخشیج در هدایه المتعلمین وخشیش درهمان کتب که مثلا بهمین معنی بکار رفته وخشیزک و وخشیزق صحیح می نماید
درمنه خراسانی درمنه ترکی. توضیح این کلمه را بعض فرهنگها بصورت وخشیزک ومعرب آنرا بصورت وخشیزق آورده اند ولی در محیط اعظم و فرهنگ نظام صور و خشیزک وخشیزق آمده و با توجه به استعمال وخشیج در هدایه المتعلمین وخشیش درهمان کتب که مثلا بهمین معنی بکار رفته وخشیزک و وخشیزق صحیح می نماید
درمنه خراسانی درمنه ترکی. توضیح این کلمه را بعض فرهنگها بصورت وخشیزک ومعرب آنرا بصورت وخشیزق آورده اند ولی در محیط اعظم و فرهنگ نظام صور و خشیزک وخشیزق آمده و با توجه به استعمال وخشیج در هدایه المتعلمین وخشیش درهمان کتب که مثلا بهمین معنی بکار رفته وخشیزک و وخشیزق صحیح می نماید