جدول جو
جدول جو

معنی وحد - جستجوی لغت در جدول جو

وحد
(وَ حَ)
تنها و یگانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). احد. (منتهی الارب). واحد، مردی که نسب و اصل او ناشناخته باشد. (اقرب الموارد). رجوع به وحد شود
لغت نامه دهخدا
وحد
(وَ حِ)
یگانه. مؤنث آن وحدهاست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وحد
(وَ)
چهارپایۀ (چهارپای) وحشی تنها و جدا شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)، مرد ناشناخته گوهر که نژاد و نسب وی معلوم نباشد. (ناظم الاطباء). مرد ناشناخته گوهر و نژاد او. (منتهی الارب) (اقرب الموارد از قاموس)، تنها: رایته وحده، یعنی دیدم او را فقط و این مصدر است که تثنیه و جمع ندارد و نصب آن برای آن است که حال واقع میشود نزد بصریان و بناء بر مصدر است نزد دیگران و بناء بر ظرف است نزد کوفیین. (منتهی الارب)،
{{مصدر}} وحاده.وحوده. وحود. وحده. حده. تنها و یکتا ماندن. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یگانه شدن. (تاج المصادر بیهقی). یکتا و تنها ماندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوحد
تصویر اوحد
(پسرانه)
یگانه، بی همتا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وحدت
تصویر وحدت
(پسرانه)
یگانگی، اتحاد، تنهایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موحد
تصویر موحد
کسی که خدا را یکی بداند و به خدای یگانه ایمان داشته باشد، یکتاپرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وحدت
تصویر وحدت
یگانگی، اتحاد، تنهایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وحدانیت
تصویر وحدانیت
یگانگی، یکتایی، حالت تنهایی و انفراد، یکتایی و یگانگی خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توحد
تصویر توحد
تنها و یگانه بودن، یگانه شدن، تنها باقی ماندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوحد
تصویر اوحد
یگانه، تنها
فرهنگ فارسی عمید
(اَ حَ)
لست فیه باوحد، یعنی در آن خاص نیستم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
یگانه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یکتا شدن. (آنندراج) ، توحد خدا به ربوبیت، تفرد به آن. (از اقرب الموارد) ، نگاه داشتن: توحده اﷲ بعصمته، ای عصمه و لم یکله الی غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نگاه داشتن حق تعالی کسی را و نینداختن کار او را به غیر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَحْحَ)
حرفی که دارای یک نقطه است مانند ’ب’
لغت نامه دهخدا
(مُ وَحْ حِ)
مؤحد. کسی که خداوند عالم را یکی می داند و یکی می گوید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقابل مشرک، آن را گویند که به مرتبۀ یگانگی رسیده باشد و از دویی وارسته بود و از همه قیدها گذشته و نظرش از غیر ساقط گشته و یکی گوی و یکی دان و یکی شده باشد که اﷲ و لاسواه. (آنندراج). کسی که معتقد است به توحید خدای جل شأنه و آن که جز خدای تعالی مؤثری در عالم نمی داند. (ناظم الاطباء). یگانه پرست. یکتاپرست. یک خدا گو. یگانه گوی. یکی گوی. احدگو. آن که خدای را یکی داند. (یادداشت مؤلف) :
فریضه باشد بر هرموحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.
فرخی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
سعدی (گلستان).
- موحد گشتن، یکتاپرست شدن. یگانه پرست شدن. به یگانگی خدای تعالی ایمان و اعتقاد داشتن. (از یادداشت مؤلف) :
چرا گر موحد نگشتست بلبل
چنین در بهشت است هال و قرارش.
ناصرخسرو.
، یک گرداننده. (یادداشت مؤلف). یگانه گرداننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَحْ حِ)
طالقانی نامش شفیعا یا ملاشفیع و عالمی عامل و عارفی کامل بود نیاکانش از طالقان آمده در اصفهان سکونت گرفتند. و او در هشتادسالگی بدانجا درگذشت. از اشعار اوست:
آن شوخ که عشق را هوس می داند
بلبل با زاغ هم نفس می داند
گفتا که مگوی راز عشقم به کسی
من با که بگویم همه کس می داند.
(از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 419). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(وَدَ)
طهماسب قلی خان، از شاعران و از مردم کرمانشاه و از سران ایل کلهر بود و مدت سی سال در تهران به سر برد و به سال 1311 هجری قمری در هفتادسالگی در تهران درگذشت. غزلهای عرفانی دارد و این غزل ازوست:
از یک خروش یارب شب زنده دارها
حاجت روا شوند هزاران هزارها
یک آه سرد سوخته جانی سحر زند
در خرمن وجود جهانی شرارها
آری دعای نیمه شب دل شکستگان
باشد کلید قفل مهمات کارها.
(فرهنگ عمید)
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
یگان یگان درآمدن. (ناظم الاطباء). یکان یکان درآمدن. دخلوا موحد موحد، یکان یکان درآمدند. (منتهی الارب، مادۀ وح د)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
گوسپند یک بچه زاینده. (منتهی الارب، مادۀ وح د). گوسپندی که یک بچه زاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ حِ دَ)
مؤنث وحد. زن یگانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وحد شود
لغت نامه دهخدا
یگانه است شریکی او را نیست (خدای را) : باز نظرکردم این جهان را وحده لا - شریک له یافتم
فرهنگ لغت هوشیار
یگانه است او نیست خدایی مگر خدای واحد: که یکی هست و هیچ نیست جزو وحده الااله الاهو. (هاتف. ارمغان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موحد
تصویر موحد
کسی که خداوند عالم را یکی میداند و یکی میگوید، یک گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توحد
تصویر توحد
یگانه شدن، یکتا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوحد
تصویر اوحد
یگانه، تنها، بی مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحدت
تصویر وحدت
انفراد، تنهایی، یگانگی، یکتائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحده
تصویر وحده
وحدت در فارسی ایواکی یگانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحده الوجود
تصویر وحده الوجود
وحدت وجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موحد
تصویر موحد
((مُ وَ حِّ))
یکتاپرست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توحد
تصویر توحد
((تَ وَ حُّ))
تنها شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوحد
تصویر اوحد
((اُ یا اَ حَ))
یگانه، تنها، بی همتا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وحدت
تصویر وحدت
((وَ دَ))
یکی بودن، یگانه بودن، مقابل کثرت، یگانگی، یکی بودن، ملی اشتراک همه افراد یک ملت در آمال و مقاصد چنان که به منزله مجموعه واحدی به شمار آید، وجود عقیده ای است مبتنی بر این که جهان وجود از جمادات و
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وحدت
تصویر وحدت
همبستگی، یک پارچگی، یگانگی
فرهنگ واژه فارسی سره
یگانگی، توحید، یکتایی، اتحاد، اتفاق، همبستگی
متضاد: پراکندگی، کثرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم توحیدگرا، حنیف، خداشناس، یکتاپرست یک گرا، یکتاگرا
متضاد: بت پرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکپارچگی، وحدت
دیکشنری اردو به فارسی