مؤحد. کسی که خداوند عالم را یکی می داند و یکی می گوید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقابل مشرک، آن را گویند که به مرتبۀ یگانگی رسیده باشد و از دویی وارسته بود و از همه قیدها گذشته و نظرش از غیر ساقط گشته و یکی گوی و یکی دان و یکی شده باشد که اﷲ و لاسواه. (آنندراج). کسی که معتقد است به توحید خدای جل شأنه و آن که جز خدای تعالی مؤثری در عالم نمی داند. (ناظم الاطباء). یگانه پرست. یکتاپرست. یک خدا گو. یگانه گوی. یکی گوی. احدگو. آن که خدای را یکی داند. (یادداشت مؤلف) : فریضه باشد بر هرموحدی که کند به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار. فرخی. موحد چه در پای ریزی زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش. سعدی (گلستان). - موحد گشتن، یکتاپرست شدن. یگانه پرست شدن. به یگانگی خدای تعالی ایمان و اعتقاد داشتن. (از یادداشت مؤلف) : چرا گر موحد نگشتست بلبل چنین در بهشت است هال و قرارش. ناصرخسرو. ، یک گرداننده. (یادداشت مؤلف). یگانه گرداننده. (از منتهی الارب)