جدول جو
جدول جو

معنی وجنک - جستجوی لغت در جدول جو

وجنک
(وَ نَ)
منقار مرغان. (برهان) (آنندراج). نوک مرغان. منقار مرغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ونک
تصویر ونک
وبر، پشم شتر، خرگوش، روباه و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ونجنک
تصویر ونجنک
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه سپرغم، اسپرغم، شاه سپرم، اسفرغم، شاه پرم، سپرم، شاه اسپرم، نازبو، سپرهم، اسفرم، شاه اسپرغم، اسپرم، سپرغم، ضیمران، شاسپرم، ضومران برای مثال ونجنک را همی نمونه کند / زیر هامون به زلف ونجنکی (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
(قَ قَ سَ)
جای گرفتن در میان قوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
جانوری است بی دم کبودرنگ شبیه به گربه، و به عربی وبر می گویند. (برهان). جانوری است شبیه و مانند گربه بی دم که به عربی وبر گویند. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
دهی جزو بخش شمیران شهرستان تهران، در 8 هزارگزی شمال باختری تهران قرار گرفته و سردسیر است. 806 تن سکنه دارد. آب آن از 5 رشته قنات و در بهار از رود خانه اوین درکه حق آب دارد و محصول آن غلات، اسپرس، مختصر بنشن، توت، گردو، انار، انواع میوه جات است. توت ونک به خوبی معروف است. سابقاً در تابستان در حدود 100 خانوار از تهران به این ده آمده و ساکن می شده اند، اما اکنون ابنیه و عمارات بسیار در آنجا ساخته شده است و سکنای دائم در آن می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
زمین سخت سنگریزه دار. (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
قسمی است از ماهی. (از اقرب الموارد). سفره ماهی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مرغ بر خایه نشسته. (منتهی الارب) (آنندراج). واکن. (اقرب الموارد). مرغ تخم در زیر گرفته. مقلوب واکن است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَنْجْ نَ)
شاهسفرغم. (لغت نامۀ اسدی). شاه سپرغم. (حاشیۀ برهان قاطع). شاه اسپرم. (برهان). ریحان. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). ضیمران. (برهان) :
ونجنک را همی نمونه کند
در گلستان (زیر هامون) به زلف ونجنکی.
خسروی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ / وُ نَ / وَ جَ نَ / وَ جِ نَ)
و همچنین اجنه. رخساره یا تندی رخسار. (منتهی الارب). و در آن پنج لغت آمده است. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). افراز رخ. (مهذب الاسماء). برآمدگی از دوگونۀ رخسار. (اقرب الموارد). جزء برآمده از رخسار و به اصطلاح تشریح، آن استخوان از استخوانهای صورت که در زیر چشم واقع شده و برآمدگی رخسار از وی میباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
دهی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرحند، واقع در 59 هزارگزی جنوب خاوری درمیان و 5 هزارگزی جنوب خاوری دستگرد. کوهستانی و گرمسیر دارای 134 تن سکنۀ فارسی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ جِ نَ)
دهی از دهستان اهلمرستاق در بخش مرکزی شهرستان آمل است که در پنج هزاروپانصدگزی باختر آمل و سه هزاروپانصدگزی باختر شوسۀ آمل به محمودآباد قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 130 تن سکنه دارد. آب آن از چشمۀ آغوزکتی و نهر لکونی و محصول آنجا برنج و کنف و مختصری غلات است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو ترجمه وحید ص 151 شود
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع بلوک زیرخان نیشابور است که در هفت فرسخی شهر واقع شده و زراعتش از آب رودخانه مشروب میشود. هوایش در زمستان سرد و در تابستان معتدل است. این مزرعه خالی از سکنه است و اهالی قرای اطراف که مالک این مزرعه اند در اینجا زراعت میکنند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 214)
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که از کوه دررود برمی خیزد و به پشت فروش و اسقریش و دیگر مواضع میرود. حمدالله مستوفی آرد: آب خجنک از آن کوهها (= کوه دررود) برمیخیزد و در آن دیه ها (= پشت فروش و اسقریش) منتهی میشود. طولش چهارفرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 227). درپاورقی نزهه القلوب این کلمه بصورت های حجنک و خجند جرجک، فحنک، بجک، خردان خران، فرچک، صحیک آمده است
لغت نامه دهخدا
این واژه را معین تازی دانسته برابر با ببر دربرهان و انجمن آرا و آننداراج پارسی است و تازی آن وبر است که خود تازی گشته ببر پارسی ببر وبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونجنک
تصویر ونجنک
ریحان: (ونجنک را همی نمونه کند زیر هامون بزلف و نجنکی) (خسروی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجنا
تصویر وجنا
بزرگ گونه بزرگ رخ
فرهنگ لغت هوشیار
گونه رخ بخشی از چهره آدمی در دو پهلو بالای دماغ و زیر دو چشم که بر آن در مردان موی یا ریش نمی روید و بالای لپ است. فارسی گویان آن را برابر رخسار به کار می برند که در پارسی با چهره برابر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجنه
تصویر وجنه
((وَ نِ))
چهره، رخسار، جمع وجنات
فرهنگ فارسی معین
از توابع شهر خواست ساری، از توابع لیتکوه آمل، از توابع
فرهنگ گویش مازندرانی
خاندانی از روستای دیلار کلارستاق آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
نوزاد شپش
فرهنگ گویش مازندرانی