جدول جو
جدول جو

معنی وجعه - جستجوی لغت در جدول جو

وجعه(وَ جِ عَ)
زن رنجور و دردمند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). ج، وجاعی ̍، وجعات. (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وقعه
تصویر وقعه
واقعه، حادثه، کارزار، جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نجعه
تصویر نجعه
جستجوی آب و علف، جستجوی چراگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجیه
تصویر وجیه
نیکوروی، صاحب قدر و جاه، بزرگ قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجهه
تصویر وجهه
ناحیه، طرف، جانب، سمت، آنچه به آن توجه کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجوه
تصویر وجوه
وجه ها، طریقه ها، روش ها، پول ها، علت ها، سبب ها، روی ها، چهره ها، امکان ها، توان ها، صفحه ها، وجودها، ذات ها، جمع واژۀ وجه
وجوه اعیان: اشراف، بزرگان
فرهنگ فارسی عمید
(رِ عَ)
رجعه. رجوع به رجعت و رجعت در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ جَ عَ)
رجل ٌ ضجعه، مرد بسیار خسپنده و کاهل. (منتهی الارب). مرد که بسیار خسپد. (مهذب الاسماء). بسیارخواب. پرخواب
لغت نامه دهخدا
(ضِ عَ)
سستی. (منتهی الارب). کسل، نوعی از خوابیدن بپهلو. هیئت اضطجاع. (منتخب اللغات). هیئت بر پهلو خفتن. یقال: هو حسن الضجعه. و فی الحدیث کانت ضجعته صلی اﷲ علیه و سلم ادماً حشوها لیف، یعنی فرشی که بر آن می خفت. (منتهی الارب). و در تاج العروس گوید: و اماالحدیث کانت ضجعه رسول اﷲ ادماً حشوها لیف فتقدیره کانت ذات ضجعته او ذات اضطجاعه فراش ادم حشوها لیف
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ عَ)
جمع واژۀ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب). رجوع به شجاع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ جِ عَ)
زن شجاع. (از اقرب الموارد). زن دلاور و پردل. (منتهی الارب) ، زن که بر مردان در گفتار و سلاطت گستاخ است. (از اقرب الموارد) ، ناقه شجعه، شترمادۀ سبک دست و پا در رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شجعه. رجوع به شجعه شود، مرد دراز مضطرب. (از اقرب الموارد) ، زمان. (از ذیل اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شَ عَ)
لاغر بی دل و عاجز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ عَ)
شجاع. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
جواب مکتوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جواب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ عَ)
یکی ضجع. یک بار بر پهلو خفتن. (منتهی الارب). خواب. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وجهه
تصویر وجهه
روش و طریق، سوی و کرانه، جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجعا
تصویر وجعا
کون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجعه
تصویر سجعه
پاره ای از هماهنگ آوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجعه
تصویر شجعه
جمع شجاع، بمعنی دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
یک بار بر پهلو خفتن، سست رایی سست اندیشی سستی سست رایی سست اندیشی، افتادگی فروتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فجعه
تصویر فجعه
دردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
نجعه در فارسی گیاه جستن، جست و جوی آب و گیاه، خوراک دلپذیر گیاه جستن خواستن گیاه در جای آن، جستجوی آب وعلف، خوراک مطلوب: ... وتانه بس دیر لهنه کلاب ونجعه ذئاب خواهندشد
فرهنگ لغت هوشیار
گونه رخ بخشی از چهره آدمی در دو پهلو بالای دماغ و زیر دو چشم که بر آن در مردان موی یا ریش نمی روید و بالای لپ است. فارسی گویان آن را برابر رخسار به کار می برند که در پارسی با چهره برابر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجمه
تصویر وجمه
ننگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجیه
تصویر وجیه
مهتر قوم، شریف قوم، روی شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجعه
تصویر رجعه
جواب مکتوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعه
تصویر وضعه
جایگاه، میانک کیان (مرکز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقعه
تصویر وقعه
وقعت و وقعه در فارسی پیکار کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
وسعت در فارسی پهنه واژه پهنه چنان که در لغت فرس آمده کفچه ای باشد که بدان گوی بازی کنند نامه نویسد بدین و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان (فرخی) در برهان قاطع افزوده بر این مانک برابر با پهنا دانسته شده پهن و پهنه برابر با گزینش فرهنگستان در ادب ایرانزمین بی پشینه نیست جرم هلال از بر این سبز پهنه چیست ماناز سم اسپ تو بر وی نشان رسید (کمال) فراخا، گنجایش، توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجوه
تصویر وجوه
جمع وجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجنه
تصویر وجنه
((وَ نِ))
چهره، رخسار، جمع وجنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجوه
تصویر وجوه
((وُ))
جمع وجه، راه ها، روش ها، انواع، پول ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجهه
تصویر وجهه
((و ه))
طرف، جانب، اعتبار، آبرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجیه
تصویر وجیه
((وَ))
نیکورو، زیبا، جمع وجهاء، صاحب قدر و جاه
فرهنگ فارسی معین