جدول جو
جدول جو

معنی وجب - جستجوی لغت در جدول جو

وجب
فاصلۀ میان انگشت بزرگ و انگشت کوچک دست در حالی که تمام انگشت ها باز باشد، اندازۀ دست، وژه، شبر، پنک، بدست، گدست
تصویری از وجب
تصویر وجب
فرهنگ فارسی عمید
وجب
(وَ جَ)
به معنی بدست که به هندی اردو بالشت گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). شبر. (ناظم الاطباء). مقدار مسافت مابین خنصر و ابهام است در موقع بازکردن دست که تقریباً چهار گره میشود و مقصود از کوتاهی هم هست. (قاموس کتاب مقدس). کدست و وژه. (ناظم الاطباء). فاصله ما بین انگشت نر و انگشت کوچک چون انگشتان را از هم بگشایند. (ناظم الاطباء) :
تو بدین کوتهی و مختصری
اینهمه کبر و نازبوالعجبی است
یک وجب نیستی و پنداری
کز سرت تا به آسمان وجبی است.
جمال الدین عبدالرزاق.
- وجب کردن، اندازه گرفتن با وجب. وژیدن. (ناظم الاطباء).
- امثال:
آشی برات بپزم که یک وجب روغن داشته باشد
لغت نامه دهخدا
وجب
پارسی است وژه آسمان را وژه وژه پیمودی همه را گردیدی خبر می دهی که در او نیست (فیه مافیه) بدست در تازی به وجب یا وژه (شبر) گفته می شود ترسو، نادان، مشک، تالاب آبگیر جایزه واحد طول معادل فاصله بین انگشت شست و انگشت کوچک بدست شبر. یا نیم وجب. واحد طول معادل نصف یک وجب
فرهنگ لغت هوشیار
وجب
((وَ جَ))
فاصله بین انگشت شست و انگشت کوچک وقتی انگشت ها از هم باز باشد
تصویری از وجب
تصویر وجب
فرهنگ فارسی معین
وجب
وژه
تصویری از وجب
تصویر وجب
فرهنگ واژه فارسی سره
وجب
بدست، شبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهب
تصویر وهب
(پسرانه)
بخشش، عطا، نام پدر آمنه مادر پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رجب
تصویر رجب
(پسرانه)
نام ماه هفتم از سال قمری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حجب
تصویر حجب
حجاب ها، پرده ها، جمع واژۀ حجاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وهب
تصویر وهب
بخشیدن چیزی به کسی، بخشیدن، بخشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجب
تصویر عجب
خودبینی، خودپسندی، کبر و گردنکشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجوب
تصویر وجوب
واجب بودن، ضرورت، لزوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجد
تصویر وجد
خوشی، خوشحالی، شادی، در تصوف حالت خوشی گذرا در سالک که با خروش و دست افشانی همراه است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجع
تصویر وجع
درد، بیماری، رنجوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوجب
تصویر اوجب
واجب ترین، لازم ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجب
تصویر موجب
باعث، سبب، انگیزه
فرهنگ فارسی عمید
(جِ رَ)
نام شهری است به شام میان قدس و بلغاء. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده. (آنندراج) (غیاث). واجب کننده. مقررکننده. مقررگرداننده، سبب. دلیل. سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک. (ناظم الاطباء). عامل. مایه. باعث. داعی: موجب مسرت، مایه مسرت. (یادداشت مؤلف) : نزدیکی می جوید به خدا به آنچه باعث نزدیکی است و موجب رضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به شکر این موجب یک ساله خراج مملکت خویش رها کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). حرکت و نشاط شکار فروگذاشته موجب چیست. (کلیله و دمنه). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). شیر... گفت بدین نواحی کی آمده ای و موجب آن چیست ؟ (کلیله و دمنه).
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان ؟
خاقانی.
خاقانی آن تست به هر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود آن کیستی.
خاقانی.
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کرده ای و در سخن زر فزوده ای.
خاقانی.
مجانبت جانب ما اختیار کرده ای موجب چیست ؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص 327). ملک گفت موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ (گلستان سعدی).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست.
سعدی.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. (گلستان سعدی).
- به موجب ، بر موجب . به سبب . طبق . برابر: به موجب این حکم، برابر این حکم. طبق این حکم. (یادداشت مؤلف) : پس بموجب این مقدمات واضح و... (سندبادنامه ص 6). گفت به موجب آن که انجام کار معلوم نیست. (سعدی، گلستان). به موجب آن که پروردۀ نعمت این خاندانم نخواهم که... (سعدی، گلستان). به موجب خشمی که بر من داری زیان خود مپسند. (سعدی، گلستان).
- بر آن موجب، بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
- ، بر آن وجه. بر آن ترتیب: بر آن موجب که شرح داده آمده است جد بلیغ به جای آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440). و بر آن موجب که ناصرالدین فرماید پیش گیرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 356). و بر آن موجب که فرمان بود پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 310).
- بر چه موجب، به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه: منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 59).
- بر موجب، به موجب. طبق. برابر. (یادداشت مؤلف) : بر موجب آنچه می خواند کار می کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664). بر موجب التماس او آن ملطفات را به حضرت سلطان فرستادم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 340).
- بلاموجب، من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب.
- بی موجب، بی سبب و جهت. (ناظم الاطباء) :
گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنیها با منت.
انوری.
- من غیرموجب، بلاموجب. بدون جهت و سبب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب بلاموجب شود.
- موجب شدن، سبب شدن. علت شدن: آمدن شما موجب شد تا ما هم دوستمان را ببینیم. (از یادداشت مؤلف).
- ، محرک گشتن. انگیزه شدن. برآغالیدن و محرک شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب موجب گردیدن شود.
- موجب گردیدن، سبب گردیدن. باعث شدن: گمان توان داشت که... خدمت موجب عداوت گردد. (کلیله و دمنه). اسب نیک را قوت تک سبب و موجب عنا گردد. (کلیله و دمنه).
، بابت. (ناظم الاطباء).
- بدین موجب، بدین بابت.
، سزاوار. (یادداشت مؤلف).
- موجب الشکر، سزاوار سپاس: هرچه گوید مقبول القول و موجب الشکر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397).
، (اصطلاح فلسفی) فاعلی که فعلش در تحت اراده و اختیارش نباشد و بدون قصد و اراده منشاء صدور فعل باشد و آن بر دو قسم است، یکی آنکه از شأن آن مختار بودن نیست مانند اشراق خورشید و احراق نار، و دیگری آنکه از شأن آن مختار بودن است ولکن به واسطۀ قشر خارجی سلب اختیار از آن شده باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی) ، (اصطلاح نحوی) کلامی را گویند که از نفی و نهی و جحد و استفهام عاری باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1448) ، نام ماه محرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
ایجاب کرده شده. لازم آمده. لازم گردانیده شده و مقررکرده شده، مثبت. ضد منفی. (ناظم الاطباء) ، استثناء در کلام تام موجب، (اصطلاح فلسفی) به معنی ضد مختار است. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَجْ جِ)
ماده شتری که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نعت فاعلی از توجیب. آن که در شبانه روزی یک بار می خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
از واجب. واجب تر. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لازم تر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شجب
تصویر شجب
حاجب، اندوه، هم
فرهنگ لغت هوشیار
هرآنچه لازم میگرداند و مقرر میکند و واجب میگرداندو مقرر گرداننده، سبب، دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجب
تصویر اوجب
واجبتر، لازمتر
فرهنگ لغت هوشیار
سرفرویی از (ترجیب)، نام ماه هفتم از سال تازی، ترسیدن، بزرگداشت شرمزدگی شرم کردن، بزرگداشت، دشنامگویی، ترسیدن ماه هفتم از سال قمری تازیان و مسلمانان و آن بین جمادی الاخر و شعبان است
فرهنگ لغت هوشیار
دریدن، بریدن پیراهن زنانه، سپر، آتشدان، دول بزرگ گیاهی از خانواده گندمیان جزو دسته غلات که دارای سنبله ساده ایست که از هر بند آن سه سنبله بی دم در دو ردیف قرار گرفته و هر سنبله دارای یک گل است اشقیله شعیر. یا جو دو سر. یولاف، واحد وزن و مقصود از آن جویست که در بزرگی و کوچکی میانه باشد یک حبه (وساله مقداریه. فرهنک ایران زمین 4 -1: 10 ص 413)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجب
تصویر حجب
جمع حجاب، پرده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجب
تصویر موجب
((مُ جِ))
سبب، باعث، ایجاب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوجب
تصویر اوجب
((اَ یا اُ جَ))
واجب تر، بایسته تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موجب
تصویر موجب
انگیزه، مایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واجب
تصویر واجب
بایسته، بایا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وجوب
تصویر وجوب
بایستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وجه
تصویر وجه
سویه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عجب
تصویر عجب
شگفت
فرهنگ واژه فارسی سره
سبب، علت، طبق، باعث، مسبب
فرهنگ واژه مترادف متضاد