- وجب
- وژه
معنی وجب - جستجوی لغت در جدول جو
- وجب
- فاصلۀ میان انگشت بزرگ و انگشت کوچک دست در حالی که تمام انگشت ها باز باشد، اندازۀ دست، وژه، شبر، پنک، بدست، گدست
- وجب
- پارسی است وژه آسمان را وژه وژه پیمودی همه را گردیدی خبر می دهی که در او نیست (فیه مافیه) بدست در تازی به وجب یا وژه (شبر) گفته می شود ترسو، نادان، مشک، تالاب آبگیر جایزه واحد طول معادل فاصله بین انگشت شست و انگشت کوچک بدست شبر. یا نیم وجب. واحد طول معادل نصف یک وجب
- وجب ((وَ جَ))
- فاصله بین انگشت شست و انگشت کوچک وقتی انگشت ها از هم باز باشد
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
انگیزه، مایه
واجبتر، لازمتر
واجب ترین، لازم ترین
هرآنچه لازم میگرداند و مقرر میکند و واجب میگرداندو مقرر گرداننده، سبب، دلیل
باعث، سبب، انگیزه
شگفت
سویه
بایستگی
بایسته، بایا
سرفرویی از (ترجیب)، نام ماه هفتم از سال تازی، ترسیدن، بزرگداشت شرمزدگی شرم کردن، بزرگداشت، دشنامگویی، ترسیدن ماه هفتم از سال قمری تازیان و مسلمانان و آن بین جمادی الاخر و شعبان است
دریدن، بریدن پیراهن زنانه، سپر، آتشدان، دول بزرگ گیاهی از خانواده گندمیان جزو دسته غلات که دارای سنبله ساده ایست که از هر بند آن سه سنبله بی دم در دو ردیف قرار گرفته و هر سنبله دارای یک گل است اشقیله شعیر. یا جو دو سر. یولاف، واحد وزن و مقصود از آن جویست که در بزرگی و کوچکی میانه باشد یک حبه (وساله مقداریه. فرهنک ایران زمین 4 -1: 10 ص 413)
جمع حجاب، پرده ها
حاجب، اندوه، هم
درد، بیماری، رنجوری
خوشی، خوشحالی، شادی، در تصوف حالت خوشی گذرا در سالک که با خروش و دست افشانی همراه است
واجب بودن، ضرورت، لزوم
خودبینی، خودپسندی، کبر و گردنکشی
بخشیدن چیزی به کسی، بخشیدن، بخشش
حجاب ها، پرده ها، جمع واژۀ حجاب
منع کردن وارث از ارث به واسطۀ وجود وارث دیگر چنان که نوه با بودن فرزند ارث نمی برد
حجب حرمان: در فقه حجبی که در آن، وارث از تمام ارث منع شود
حجب نقصان: در فقه حجبی که در آن، وارث از قسمتی از ارث منع شود
حجب حرمان: در فقه حجبی که در آن، وارث از تمام ارث منع شود
حجب نقصان: در فقه حجبی که در آن، وارث از قسمتی از ارث منع شود
هنگام اظهار شگفتی به کار می رود مثلاً عجب خدایی دارد، شگفت انگیز، عجیب
ماه هفتم از سال هجری قمری بعد از جمادی الآخر و پیش از شعبان، رجب المرجب
خود بینی، خودپسندی
بانگ فریاد، بانگیدن، پریشانی دریا
جوانمرد، پوست کندن درخت را پوست درخت، پوست درخت سلیخه پوست درخت، پوست بیخ درخت، پوست سلیخه (خصوصا)
لازم شدن
زفت ژکور (بخیل)، پست فرومایه، لاغر، سرای، سنگ چیده ترشروی، سر به گریبان