جدول جو
جدول جو

معنی وثیله - جستجوی لغت در جدول جو

وثیله
(وَ لَ)
وزغ. ج، وثائیل. (دهار)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وثیقه
تصویر وثیقه
مالی که متهم برای آزادی خود نزد دادگاه به رهن می گذارد، عهد، پیمان، مالی که در برابر دریافت وام نزد وام دهنده می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویله
تصویر ویله
بلیه، گرفتاری و سختی، فضیحت، رسوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویله
تصویر ویله
شور و غوغا، فریاد، بانگ بلند، برای مثال چو رعد خروشان یکی ویله کرد / که گفتی بدرّید دشت نبرد (فردوسی - ۴/۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسیله
تصویر وسیله
سبب، دستاویز، آنچه به واسطۀ آن به دیگری نزدیکی و تقرب پیدا می کنند، کنایه از واسطه، میانجی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ خَ)
گیاه تر و تازه آمیخته از هر جنس، استخوان تنک پیه آمیخته، زمین گلناک، شیر دفزک و سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج. 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پوست درخت خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). لیف درخت خرما. (ناظم الاطباء) ، درخت کهن سال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رسن دلو سست. (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمان سست. (ناظم الاطباء) ، رسن کهنۀ لیف خرما. (منتهی الارب). ریسمان کهنۀ لیف خرما. (ناظم الاطباء) ، رسن کنب سست. (منتهی الارب). ریسمان کنب، بچه آهوی ضعیف، سست و ضعیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَیْ یِ لَ)
آبی است به قطن. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَیْ یِ لَ)
واحد ثیل
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ / لِ)
دستاویز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنچه باعث تقرب به غیر شود. (تعریفات). آنچه به توسط آن به دیگری تقرب جویند. (از فرهنگ فارسی معین) ، سبب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). علت. (فرهنگ فارسی معین) ، واسطۀ کار، و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). میانجی. (یادداشت دهخدا).
- وسیله جستن، واسطه جستن در کار.
- وسیله دار، متعلق و منسوب. (ناظم الاطباء).
- وسیله داری، علاقه. (ناظم الاطباء).
- وسیله ساز، مسبب: خداوند وسیله ساز است. سبب ساز. (ناظم الاطباء).
- وسیله سازی، سبب سازی. (ناظم الاطباء).
- وسیله شدن، سبب شدن. واسطه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وسیله قرار دادن، سبب گردانیدن.
- وسیله کردن، سبب کردن. علت قرار دادن:
وسیله رفتن خود رانرفتن من کرد
مقرر است که باشد بهانه جو گستاخ.
واله هروی.
، نزدیکی. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، پایه ومنزلت نزدیک پادشاه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، وسیل، وسائل. (منتهی الارب) ، راه، سامان، چاره. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، نزدیک پادشاه، کمک و استعانت، بهانه، علاقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
عمارت، فراخی و ارزانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، گروه همسفر. (منتهی الارب). رفقه. (اقرب الموارد) ، تیغ. (منتهی الارب). سیف. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گروهۀ رشته، زمین فراخ، جامه ای است مخطط یمانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، وصایل. (منتهی الارب) ، شتر ماده ای که ده شکم در پی یکدیگر زاید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ماده شتری که ده شکم از پی یکدیگر زاید. و گوسفندی که هفت شکم دودو بچۀ ماده از پی یکدیگر آرد و هرگاه در شکم هفتم ویا هشتم یکی ماده و یکی نر زاید میگویند وصلت اخاها، و در این وقت شیر آن را مردان می آشامند دون زنان واین بچۀ نر را جهت خدایان خود ذبح نمی کنند و درباره آن به جا می آورند آنچه را درباره شتر سائبه به جا می آوردند و هرگاه فقط یک بچۀ نر می زایید برای خدایان ذبح میکردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). او الوصیله خاصه بالغنم کانت الشاه اذاولدت الانثی فهی لهم و اذا ولدت ذکراً جعلوها لاّلهتهم و ان وصلت ذکراً و انثی قالوا وصلت الذکر اخاها فلم یذبحوا الذکر لاّلهتهم او هی شاه تلد ذکراً ثم انثی فتصل اخاها فلایذبحون اخاها من اجلها فاذا ولد ذکراً قالوا هذا قربان لاّلهتنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). در جاهلیت چون گوسفندی بچۀ نر آوردی آن را ازبرای بتان قربان کردندی و اگر ماده آوردی آن را ازبرای خود رها کردندی و اگر دو بچه آوردی یکی نر و یکی ماده، نر را برای ماده رها کردندی و ماده را وصیله نام نهادندی. (ترجمان علامۀ جرجانی). در معنای وصیله بین دانشمندان اختلاف است. برای تفصیل بیشتر و موارد اختلاف رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 402 و بلوغ الارب ج 3 ص 37 و 38 و البیان و التبیین ج 3 ص 66 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
خاک چاه که برآرند. (منتهی الارب) (آنندراج). خاکی که از چاه برآرند. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسما). نثاله. (اقرب الموارد) ، باقی مانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بقیه. (اقرب الموارد) ، گوشت فربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، صاحب بحرالجواهر گوید: النثیله، للجفیه. و این معنی را در جای دیگر نیافتم، شایددر اصطلاح اطباء این معنی میدهد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
پشتوارۀ هیزم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عصای سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج). عصای ستبر کلفت. (ناظم الاطباء) ، زمین ناگوارچراگاه. ج، وبل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
مؤنث وثیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وثیر شود، زن پرگوشت یا فربه بایستۀ همخوابگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن فربه پرگوشت سرخ و شایستۀ همخوابگی. (ناظم الاطباء). ج، وثائر. وثار. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- فراش وثیره، بستری نرم. (مهذب الاسماء). رجوع به وثیر شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
گرد آمدن گاه گیاه، گروه مردم از خانه های متفرق
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
سنگریزه، طعام و علف فراهم آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
صدا و آواز. فریاد عظیم و شور و واویلا کردن را نیز گویند. (برهان). بانگ عظیم بود. (لغت فرس اسدی) :
در این بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره.
اسدی (از حاشیۀ برهان چ معین از لغت فرس).
بازدانی به علم منطق طیر
لحن موسیچه را ز ویلۀ زاغ.
مجد همگر (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مَثْ یَ لَ)
ارض مثیله، زمین بسیار ثیل و آن گیاهی است. (منتهی الارب). پراز ثیل که بید گیاه باشد. مثیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءَ)
درد کفته یا دردگین بی شکستگی استخوان. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویله
تصویر ویله
ویله در فارسی رسوایی، بد بیاری رسوایی فضیحت، سختی بلیه. صدا آواز: (باز دانی بعلم منطق طیر لحن موسیچه را زویله زاغ) (مجد همگر)، بانگ بزرگ آواز عظیم، ناله
فرهنگ لغت هوشیار
وسیله و وسیلت در فارسی چار چارک چاره، افراز اوزار، دستاویز، بستگی، پروهان (برهان) در داد رسی، نزدیکی، پایگاه محمد (ص) در بهشت، انگیزه زمینه در داد رسی آنچه که بتوسط آن بدیگری تقرب جویند دستاویز: (و هر گونه تحف و هدایا ازکرایم اموال صامت وناطق و نفایس اجناس لایق وفایق را وسیله سعادت یک التفات از بندگان آستان اقبال آشیان می ساختند)، سبب علت، جمع وسائل (وسایل)، یا بدان (به آن) وسیله. بدان جهت بدان علت. یا بدن (باین) وسیله. بدین جهت بدین علت. یا بوسیلهء
فرهنگ لغت هوشیار
مونث وثیر و پر گوشت فربه: زن مونث وثیر، زن فربه پر گوشت که مناسب همخوابگی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وثیقه
تصویر وثیقه
عهد نامه، گروگان، گرو، نامه خرید و فروخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وثیقه
تصویر وثیقه
((وَ قَ))
مؤنث وثیق، عهدنامه، گرویی، جمع وثائق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویله
تصویر ویله
((لَ یا لِ))
صدا، آواز، بانگ بزرگ، ناله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویله
تصویر ویله
((وِ لِ یا وَ لَ))
رسوایی، فضیحت، گرفتاری، سختی، بلیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسیله
تصویر وسیله
((وَ لِ))
سبب، دستآویز، جمع وسایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسیله
تصویر وسیله
ابزار، دستاویز، افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وثیقه
تصویر وثیقه
پشتوانه
فرهنگ واژه فارسی سره
باعث، سبب، علت، محرک، دست آویز، آلت، ابزار، اسباب، تدبیر، چاره، طریقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تضمین، رهن، رهینه، ضمانت، گروی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بچه ها
فرهنگ گویش مازندرانی