جدول جو
جدول جو

معنی وبوق - جستجوی لغت در جدول جو

وبوق
(فَ)
وبق. موبق. هلاک گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به وبق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وثوق
تصویر وثوق
(پسرانه)
اعتماد، اطمینان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
اعتماد، اطمینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوق
تصویر بوق
آلت فلزی یا استخوانی میان تهی که با دهان در آن می دمند و صدا می کند، برغو، صور، بوغ
شیپور
شاخ میان تهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غبوق
تصویر غبوق
شرابی که در شب می نوشیدند، شراب شبانگاهی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
آزمند گشن از خر ماده و اسب ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن اسب که گشن خواهد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فَقْوْ)
نزدیک کسی شدن و قادر گردانیدن وی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ودق الیه ودوقاً و ودقاً فی المثل ودق العیر الی الماء، ای دنا منه، در حق شخصی گویند که به حرص و آزمندی چیزی فروتنی نماید. (منتهی الارب) ، آرام یافتن و انس گرفتن به کسی یا چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فراخ شدن شکم کسی یا روان گردیدن شکم کسی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد از قاموس) ، باریدن باران، تیز گشتن شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فروهشته شدن ناف یا برآمدن آن همچو ناف مرد برآمده ناف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
ثقه. (المنجد). اعتماد. (ناظم الاطباء) (غیاث) :
به وثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 338).
چون به وثوق ازدگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد.
نظامی.
، پایداری. (ناظم الاطباء). استواری. (غیاث اللغات) (تاج اللغات) (ناظم الاطباء) ، باور. (ناظم الاطباء).
- وثوق داشتن، باور داشتن و اعتماد داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَسْءْ)
وبه. فطن و زیرک شدن. (از المنجد). رجوع به وبه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ زَ)
وباله. ناگوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سخت شدن. (از المنجد) ، چراگاه ناگواردناک شدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وباله شود
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ)
به معنی وباطه. (منتهی الارب). سست رأی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وبط و وباطه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وبال. وباله. (منتهی الارب). رجوع به وباله و وبال شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وبر و آن جانورکی است مانا به گربه مگر خردتر از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وبر شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قسمی از دوخت زردوزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وسق به معنی بار شتر و شصت صاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود، جمع واژۀ وسق. (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود
لغت نامه دهخدا
(وَرْوَ)
دهی جزو دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. در 12هزارگزی راه عمومی، با 1135 تن سکنه. آب آن از چشمه سار تأمین می شود. محصول آنجا غلات، بنشن، باغات انگور، بادام، قیسی و عسل است و شغل اهالی زراعت و قالی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَوْ وَ)
کلام باطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کلام باطل و بیهوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بو)
بازی است معروف. (منتهی الارب). نوعی بازیست: خلیفه یزنی بعمامه یلعب بالدبوق و الصولجان (آیا مصحف یا معرب دبوس نیست ؟). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شراب شبانگاهی خوردن، شراب شبانگاهی خورانیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
امراه خبوق، زن که عندالجماع از شرمش آواز برآید. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شراب شبانگاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). ج، غبائق برخلاف قیاس. (اقرب الموارد). آن شراب که شبانگاه خورند. (مهذب الاسماء). شراب شبانگاه و آخر روز. (آنندراج) (غیاث اللغات). آنچه به شب آشامند از آشامیدنی چون شیر و شراب و جز آن. خلاف صبوح، شرب شبانگاه، و آن از مغرب تا گاه نماز خفتن باشد: و فتح اخلاط نیز پیوند آن فتوح و غبوق آن صبوح شد. (جهانگشای جوینی). و در گوش هر عاقل و مدهوش، به صبوح و غبوق آواز نوشانوش. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26) ، شتر ماده ای که پس از مغرب دوشیده شود: هذه الناقه غبوقی و غبوقتی، ای اغتبق لبنها. ج، غبائق، لقیته ذاغبوق و ذاصبوح، ای بالغداه و العشی، لایستعملان الا ظرفاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سفیدمهره باشد و آن چیزی است که حمامها و آسیاها و هنگامه ها نوازند، (برهان)، نای است بزرگ که نوازند، ج، ابواق و بیقان، نای مانندی که آسیابانان دمند، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد)، صور، (مهذب الاسماء)، کرنای، (دهار)، شبور، (دهار)، بوری، (زمخشری)، ازعربی، از لاتینی ’بوکسینا’ (صور، نفیر) و ’تفس’، (از حاشیۀ برهان چ معین)، چیزی باشد از مس مانند شهنایی که از آن آواز مهیب و مکروه برمیآید و بهندی بهیر گویند و آنچه در برهان نوشته که بوق، نام مهرۀ سفید است که بهندی سنگهه گویند، درست نیست، (غیاث)، چیزی است مجوف مستطیل که در آن دمند و نوازند، ج، ابواق، بیقان و بوقات، و منه: زمر النصاری زمرت فی البوق، (از اقرب الموارد)، بوغ، معرب لاتینی بوکسینا، صور، نفیر، یکی از آلات ذوات النفخ، نوع قدیمی آن از شاخ بوده و بعد آنرا از استخوان و فلز ساختند و آن برای تقویت صدای شخص نیز بهنگام مکالمه از مسافت دور بکار برند، نفیر، ج، ابواق، بوقات، (فرهنگ فارسی معین) : و مال این ناحیت سپیدمهره است که آنرا چون بوق بزنند، (حدودالعالم)،
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم،
منجیک،
چنین گفت کآمد سپهدار طوس
یکی لشکر آورد با بوق و کوس،
فردوسی،
به پیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس،
فردوسی،
چو آمد بگوش اندرش کرنای
دم بوق و آوای هندی درای،
فردوسی،
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب،
فرخی،
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور،
عنصری،
بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند، (تاریخ بیهقی)، و بوق بزدند و آهنگ ری کردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38)،
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب،
ناصرخسرو،
جهان در جهان لشکر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته،
نظامی،
- بوق اتومبیل، نوعی بوق مغناطیسی است که در اتومبیلها از آن استفاده کنند، (فرهنگ فارسی معین)،
- امثال:
بوق روی حمام است، هر کس حمامی را خرد بوق حمام نیز ازاوست، (امثال و حکم)،
تا بوق سگ بیدار بودن، تا نزدیک بامداد بیدار بودن، (امثال و حکم)،
بوق زدن در هزیمت، گویا بوق به نشانۀ پیروزی و ظفر میزده اند، (امثال و حکم)،
حمام ده را به بوق چه، حکاک را بقم آباد چه کار
باطل و دروغ، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رجوع به بوقه شود، برف خانه، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
آبریز و میزاب، چپق که در آن توتون ریخته میکشند. (ناظم الاطباء). رجوع به چپق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گریزپا (بنده). گریزنده. آبق. ج، ابّق
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبوق الوباء فی ماشیه، فشا فیها و انتشر کانما نفخ فیها. (اقرب الموارد). افتادن وبا در مواشی و درگرفتن آنها را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شیوع یافتن و پراکنده شدن وبا در چهارپایان چنانکه گویی در آنها دمیده است. (از قطر المحیط) ، تبوق، تکذب: ’من القول قول صادق و تبوق’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
اعتماد
فرهنگ لغت هوشیار
شامنوش می شبانه شرابی که در شبانگاه نوشند مقابل صبوح. شراب شبانگاهی خوردن مقابل صبوح، شراب شبانگاهی نوشانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبوق
تصویر تبوق
دمیدن در بوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوق
تصویر بوق
شیپور، شاخ میان تهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوق
تصویر سبوق
پیش بر پیش پیشی گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
((وُ))
اطمینان داشتن به کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غبوق
تصویر غبوق
((غَ))
شرابی که در شبانگاه نوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوق
تصویر بوق
نای، نای بزرگ، دستگاهی در وسایل نقلیه که با به صدا درآوردن آن به دیگران اخطار می دهند، نوعی از شیپور کوتاه که شکارچیان برای راندن شکار از محلی به محل دیگر به کار برند، نفیر، صدای ممتد یا مقطع سوت مانندی که از گوشی تلفن شنیده میشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غبوق
تصویر غبوق
((غُ))
شراب شبانگاهی خوردن
فرهنگ فارسی معین
اطمینان، اعتقاد، اعتماد، ثقه، خاطرجمعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد