جدول جو
جدول جو

معنی واچرتیدن - جستجوی لغت در جدول جو

واچرتیدن
(یَ /یِ کَ / کِ دَ)
ناگهان حیرت کردن. از حال چرت ناگهان بیرون شدن. مقابل چرتیدن. رجوع به ’وا’ و چرت و چرتیدن شود
لغت نامه دهخدا
واچرتیدن
از حال چرت بیرون شدن، ناگهان حیرت کردن بسیار متعجب شدن
تصویری از واچرتیدن
تصویر واچرتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
واچرتیدن
((چُ دَ))
از حال چرت بیرون شدن، ناگهان حیرت کردن، بسیار متعجب شدن
تصویری از واچرتیدن
تصویر واچرتیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وارهیدن
تصویر وارهیدن
آزاد شدن، خلاص شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واپرسیدن
تصویر واپرسیدن
بازپرسیدن، بازپرسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واچیدن
تصویر واچیدن
برچیدن، دوباره چیدن، جمع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارتیدن
تصویر غارتیدن
غارت کردن، تاراج کردن، برای مثال اندر دوید و مملکت او بغارتید / با لشکری گران و سپاهی گزافه کار (منوچهری - ۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
(نُ بُوْوَ کَ دَ)
بلع کردن. بلعیدن. فرودادن. فاریدن. (از یادداشت مؤلف) : السرط، فروواریدن، ای فروبردن به دهان. (تاج المصادر بیهقی). اوباریدن
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ دَ)
برگشتن. به عقب برگشتن. مراجعت کردن. (ناظم الاطباء). انصراف. بازگردیدن:
وانگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر.
مولوی.
زآنکه از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان.
مولوی.
چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب
نمی شود ز لب بحر تشنه واگردید.
صائب (از آنندراج).
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
چون به گردش نمی رسی واگرد.
، سرنگون شدن. زیر و زبر شدن، منعکس شدن. (ناظم الاطباء) ، انقلاب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تقلب. (یادداشت مؤلف) : دول، واگردیدن از حالی به حالی. (منتهی الارب) ، بازگردیدن. گشاده شدن. گشوده شدن. از هم واشدن: اقهمت السماء، واگردید ابر ازآسمان و گشاده شد آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ گَ تَ)
بازبریدن. قطع کردن: اختراع، وابریدن کاری را با کسی. مقاطعه، با کسی وابریدن. (منتهی الارب) :
عضو گردد مرده کزتن وابرید
نوبریده جنبد اما نی مدید.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
چرا نکردن. چیزی نخوردن. لب از خوردن بستن. بر اثر فقر یا نقاهت غذا نخوردن:
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
تحقیق. تفتیش. وارسی کردن. رسیدگی کردن. با دقت آگاهی حاصل کردن. (ناظم الاطباء) :مثل حارس میزنی وارس. (از یادداشتهای مؤلف) ، دریافتن. (ناظم الاطباء) ، بازرسیدن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن:
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
خلاص شدن. رها شدن. (ناظم الاطباء). وارستن. آزاد شدن. خلاص یافتن. بازرهیدن:
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید.
مولوی.
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وارهید او از فراق سینه کوب.
مولوی.
تا از این طوفان بیداری و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش.
مولوی.
گردنش بشکست و مغز وی درید
جان ما از قید و محنت وارهید.
مولوی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ.
مولوی.
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.
مولوی.
تا از این گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پانهی.
مولوی.
که دعائی همتی تا وارهم
تا از این بند نهان بیرون جهم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فَ شُ دَ)
مؤلف چراغ هدایت در ذیل ترکیب ’آب شکستن در گلو’ آرد: به معنی گره شدن آب است در گلو. و از بعضی لغات مروی است که به فارسی آن را واکفتیدن (به کاف تازی) نیز گویند. رجوع به واکفیدن شود
لغت نامه دهخدا
(غُ چَ / چِ غُ چَ / چِ شُ دَ)
دوباره سؤال کردن، تفتیش کردن. (ناظم الاطباء) ، دریافت کردن. (آنندراج از فرهنگ فرنگ) ، بازپرسیدن. استفسار نمودن. (آنندراج) :
یکی ژند و است آر با برسمت
بگو پاسخ از هرچه واپرسمت.
فردوسی.
صبح شد هدهد جاسوس کز او واپرسند
کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند.
خاقانی.
کاین چه شاید بود واپرسم از او
که چه میسازی ز حلقه تو بتو.
مولوی.
و رجوع به پرسیدن و بازپرسیدن و ’وا’شود
لغت نامه دهخدا
(تِ حَ / حِ خوا / خا دَ)
خریداری کردن، بازخریدن. دوباره خریدن. (ناظم الاطباء) :
وآنکه خواهی از بلایش واخری
جان او را در تضرع آوری.
مولوی.
که نه مجنون است یاری چون برید
از کسی که جان او را واخرید.
مولوی.
تا مگر زین جنگ حقت واخرد
در جهان صلح یکرنگت برد.
مولوی.
گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی واخری.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 39).
افتداء، خویشتن را واخریدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
بازچسبیدن. ملصق گشتن، به دست گرفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ’وا’ و چسبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ نُ / نِ / نَ دَ)
مصدر جعلی از ترقی. تنزل کردن ترقی معکوس کردن. به صورت مثل گفته میشود:
هر که بینی ترقیی دارد
من بیچاره واترقیدم.
(از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
چرت زدن. پینکی رفتن. مقابل واچرتیدن، که از حال چرت بیرون آمدن باشد
لغت نامه دهخدا
(تِ شُ دَ)
به دست برچیدن چیزی را. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیده ها را برچیدن. چیده ها را جمع کردن. اشیاء منبسط و چیده را جمع کردن، دانه به منقار چیدن مرغ. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، از هم باز کردن چیزی که با میل چیده و بافته باشند، چین از روی دور کردن، ریختن بساط شطرنج. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جدا کردن دانه. پنبه دانه جدا کردن از پنبه. (ناظم الاطباء) :تزبید، تسبیخ، واچیدن پنبه. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ وَ دَ)
دست برداشتن از چیزی. (آنندراج). رجوع به ’وا’ و چربیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
مصدر دیگر یا حاصل مصدر آن دوزش و دوزندگی و مصدرمرخم آن دوخت است، دوزیدن. پیوند دادن و متصل کردن پارچه های جامه و جز آن با سوزن و نخ بهم. (ناظم الاطباء) (از برهان). خیاطه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حوص. حیاصه. (تاج المصادر بیهقی) خصف. (ترجمان القرآن). دو کنارۀ دو قطعۀ پارچه را بر هم نهادن و پیوند دادن. مقابل بریدن و دریدن و قیچی کردن. (یادداشت مؤلف) : حتی. احتاء. خیاطت. خیاطی. لهط. قطر. لجم. خیاطه. خیط، دوختن جامه را. سرب، دوختن درز. طب. تطبیب، دوختن درز مشک را به دوال. (منتهی الارب). کتب، مشک دوختن. (تاج المصادربیهقی). خرز، دوختن درز موزه و جز آن را. (منتهی الارب) (دهار). سراد. تسرید، درزدوختن ادیم را. سله، دوختن یک درز به دوال. فرطمه، دوختن بینی موزه را و در پی کردن. اکتتاب. کتب، دوختن درز مشک را به دو دوال. (منتهی الارب) :
وزآن پس بدوزد کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و اندوه و باک.
فردوسی.
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن.
فردوسی.
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن ندوزند چرم پلنگ.
فردوسی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
قبای معلم سبزگار روزگار دوخت.
(سندبادنامه ص 2).
مثلی معروف است که گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- امثال:
آنکه داند دوخت او داند درید.
(امثال و حکم دهخدا).
- بردوختن (یا بهم بردوختن) ، پیوند دادن. بهم متصل کردن. روی یا کنار هم قرار دادن و دوختن: تا پس از مدتی... بدیدم که پاره پاره برمی دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. (گلستان سعدی چ مصفا ص 110).
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه ای کز فراق چاک شده ست.
سعدی.
، درز شکافته را گرفتن و قطعۀ درست و سالم روی قسمت دریده نهادن و گرداگرد آن را دوختن:
بر امانت خیانتی بردوخت
وآن امینی به خائنی بفروخت.
نظامی.
- ، چسباندن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (یادداشت مؤلف) :
به زخم سنان آتش افروختی
به یک نیزه ده درع بردوختی.
فردوسی.
- بردوختن خستگیها، التیام جراحات. بخیه زدن و بستن جراحات:
برش مشک و عنبر همی سوختند
همه خستگیهاش بردوختند.
فردوسی.
- پاره بردوختن، دوختن شکافته ها. اصلاح پارگیها با دوخت:
مردان همه عمر پاره بردوخته اند
قوتی به هزار حیله اندوخته اند.
سعدی.
- جامۀ نو دوختن، لباس تازه ای بر تن کردن:
سروبنان جامۀ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جویبار.
منوچهری.
- رقعه بر چیزی دوختن، وصله کردن:
چند به شب در سماع جامه دریدن به شوق
روز دگر بامداد رقعه بر آن دوختن.
سعدی.
- رقعه بر رقعه دوختن، وصله روی وصله زدن. کنایه است از سخت پریشان حال و فقیر و درمانده بودن.
- رقعه دوختن، وصله زدن. پینه زدن. دوختن وصله بر پارۀ لباس. درپی کردن:
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نوشت.
سعدی.
، بخیه زدن. دوانیدن نخ به سوزن کرده، باری از زیر و باری از روی در جامه. (یادداشت مؤلف) ، بستن. فراهم آوردن. روی هم آوردن چنانکه چشمها را. (یادداشت مؤلف) :
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمهادوختن.
فردوسی.
دو گیتی به رستم نخواهد فروخت
کسی چشم و دل را به سوزن ندوخت.
فردوسی.
- چشم دوختن (یا بردوختن) از کسی یا چیزی، صرفنظر نمودن از آن:
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
حافظ.
- چشم شادی دوختن، در شادی بستن. از نشاط و شادی دوری کردن:
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
- چشم نیرنگ بردوختن، دیدۀ مکر کسی را بستن. کنایه از جلوگیری از نیرنگ کسی کردن است. (یادداشت مؤلف) :
بگفتند زآن گونه کآموختند
سبک چشم نیرنگ بردوختند.
فردوسی.
- چشم یا دیده دوختن (یا بردوختن یا فرودوختن) ، بستن. فروبستن. چشم بربستن. چشم پوشیدن:
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده دران فروندوزند.
خاقانی.
دیدۀ ظاهر بدوز بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر معرکه اینک درآ.
خاقانی.
به فلک بخیه درندوخته اند
چشم خورشید برندوخته اند.
خاقانی.
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند.
نظامی.
گر مرا بی تو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت.
سعدی.
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.
سعدی.
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
اگر معاینه بینم که تیر می آید.
سعدی.
- چشم یا دیدۀ کسی را دوختن (یا بردوختن) ، بستن آن:
عشق آمد و چشم عقل بردوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند.
سعدی.
غبار هوا چشم غفلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت.
سعدی (بوستان).
- ، با حربه و ضربه خستن و کور کردن آن:
ز پیکان الماس چشمش بدوزد
دگر تخت و صندوق از برنسوزد.
اسدی.
- دهان کسی را دوختن، بستن دهان او را. او را ساکت و خاموش ساختن.
- ، متصل ساختن لبها به هم با گذراندن چیزی چون پیکان و سوزن و میخ و غیره از آن:
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار از زهر او برفروخت.
فردوسی.
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
- دیده از عیب کسی بردوختن، چشم پوشی کردن از آن. اغماض نمودن:
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بردوختیم.
نظامی.
- لب به مسمار فرودوختن،کنایه است از فروبستن لب:
ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.
نظامی.
- لب دوختن، دم فروبستن. ساکت شدن. خاموش گردیدن. (از یادداشت مؤلف) :
زنان گر بدوزند لب را به بند
به آخر همان بند پاره کنند.
فردوسی.
ز لب دوختن غنچه را زندگی است
چو بشکفت زآن پس پراکندگی است.
امیرخسرو دهلوی.
- نظردوختن، چشم بستن. دیده بربستن:
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید
نظر بدوز که آن بی نظیر می آید.
سعدی.
، نصب کردن. محکم نمودن. (ناظم الاطباء) ، ضمیمه کردن. پیوستن. پیوند دادن. بستن. استوار کردن. زدن به. وصل کردن. متصل ساختن: مربوط کردن. با زدن و فروبردن چیزی در دو چیز آن دو را به هم پیوستن چنانکه عضوی را به عضوی دیگر یا به زره و لباس. (یادداشت مؤلف) : دوختن برگهای دفتر و جزوه و جز آن، اتصال آنها به وسیلۀ گیره های فلزی ماشین دوخت. دوختن تسمۀ صندوق و جعبه با میخ و جز آن، سخت پیوند دادن و چسباندن تسمه بدان. چسبانیدن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (ناظم الاطباء) (از برهان) : اختزاز. خز، به تیر و نیزه دوختن. خصف، دوختن نعل را. (منتهی الارب). بش، آهن پارۀ تنک یا بند که بر صندوق و دوات و در زنند و به مسمار بدوزند. (لغت فرس اسدی) :
به میخ و به مس درزها دوختند
سوار و تن و باره افروختند.
فردوسی.
تنت را بدوزم به پیکان تیر
نبیند دگر چشم تو زال پیر.
فردوسی.
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت.
فردوسی.
سراسرجگرشان بدوزم به تیر
بیارم زن و کودکانشان اسیر.
فردوسی.
به پیکان بدوزم زره بر برت
به سم ستوران بکوبم سرت.
فردوسی.
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بر او بر بسوخت.
فردوسی.
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی.
اسدی.
، بستن. مسدود کردن:
میر چه گویی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
ناصرخسرو.
فرعون بفرمود تا جامه های وی برکندند و با چهار میخ آهنین دست و پای او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 105). تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت. (نوروزنامه).
گو به سنانم بزن یا به خدنگم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی.
مگر دشمن است این که آید به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ.
سعدی.
- به میخ دوختن، میخکوب کردن. (یادداشت مؤلف). با میخ متصل کردن چیزی به چیزی: بفرمود تا جرجیس را بیفکندند و به میخها او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 191).
- درم اندر کلاه دوختن، کنایه است از به تجمل و ثروت گراییدن:
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
اوحدی.
- موی به تیر دوختن، با تیر موی را هدف قرار دادن و آن را زدن و شکافتن. کنایه است از مهارت در تیراندازی. (از یادداشت مؤلف) :
گر موی سر آماج نهی موی بدوزی
وین از گهر آموخته ای تو نه به تقدیر.
فرخی.
- یک اندر دگر دوختن، یکی را به دیگری دوختن و پیوستن و متصل کردن.
، زدن. خستن. شکردن و شکستن و کشتن با حربه وآلتی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به معنی قبل و شواهد آن شود، اندودن. (ناظم الاطباء) ، متوجه ساختن. فرودوختن. افکندن چنانکه چشم را به چیزی. (از یادداشت مؤلف).
- چشم دوختن بر چیزی یا به چیزی یا کسی یا جایی، انتظار محبت و احسان و خیر داشتن از آن چیز یا کس یا جا. چشم امید بدان داشتن. علاقمندو آزمند او بودن. (یادداشت مؤلف) :
خصلت دزدان و خوی راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب کالا.
قاآنی.
- فرودوختن چشم به چیزی، پابند و نگران آن شدن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از واچیدن
تصویر واچیدن
جمع کردن، برچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واریدن
تصویر واریدن
فرو دادن بلع کردن بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارسیدن
تصویر وارسیدن
مجددا رسیدن، رسیدن وصول: (آه اگر دست دل من بتمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو بمن وانرسد) (بدایع سعدی)، سرکشی کردن تفتیش کردن، دریافتن ادراک، بی مصرف شدن از کار افتادن بی فایده شدن: (هرکه بما میرسد وا میرسد)
فرهنگ لغت هوشیار
تاراجیدن (غارتید - خواهد غارتید - غارتیده) غارت کردن اغاره: اهل مکه این بشنیدند مجتمع شدند و حمیت جاهلیت کار بستند و بانگ بزدند که هر کسی که باز پس ایستد سرایش ویران کنیم و ثقلش بغارتیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واترقیدن
تصویر واترقیدن
ترقی معکوس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واچسبیدن
تصویر واچسبیدن
باز چسبیدن ملصق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا چرتیده
تصویر وا چرتیده
از حال چرت خارج شده، ناگهان حیرت کرده: (آهو با حالتی وا چرتیده و هراسان پرده را رها کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارهیدن
تصویر وارهیدن
رها شدن خلاص یافتن: (تا فضل توراهش دهد وز شید و تلوین وارهد شیاد ما شیدا شود دیکرنگ چون شم الضحی) (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارسیدن
تصویر وارسیدن
((رِ دَ))
مجدداً رسیدن، وصول، سرکشی کردن، تفتیش کردن، ادراک، دریافتن، بی فایده شدن، بی مصرف نشدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارهیدن
تصویر وارهیدن
((رَ دَ))
خلاص شدن، آزاد گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واترقیدن
تصویر واترقیدن
((تَ رَ قّ دَ))
تنزل کردن، به عقب برگشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واچیدن
تصویر واچیدن
((دَ))
برچیدن، دوباره چیدن
فرهنگ فارسی معین