حیران و سرگردان، متوقف، خسته، کنایه از هنگام عصبانیت گفته می شود، لعنتی مثلاً پس چرا این وامانده روشن نمی شود؟، کنایه از بدبخت، فقیر، عقب مانده، پس مانده
حیران و سرگردان، متوقف، خسته، کنایه از هنگام عصبانیت گفته می شود، لعنتی مثلاً پس چرا این وامانده روشن نمی شود؟، کنایه از بدبخت، فقیر، عقب مانده، پس مانده
گشاده ماندن. (ناظم الاطباء) .گشوده ماندن. باز ماندن، خسته و کوفته شدن از نوردیدن راه به طوری که دیگر راه نتواند رفت. (آنندراج). بازماندن و درنگی کردن و واپس ماندن خصوصاً از خستگی و رنج و تعب. (ناظم الاطباء). فروماندن از بسیاری تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فرس کشته از بس که شب رانده اند سحرگه خروشان و وامانده اند. سعدی. ، عاجز شدن. درماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پس افتادن از دیگران در کاری. (آنندراج). در دنبال ماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عقب افتادن: چنان رفت و آمد به آوردگاه که واماند از اووهم در نیمراه. نظامی. ارسطو چو واماند از آن آفتاب از ابر سیه بست بر خود نقاب. نظامی. ، بازماندن. عقب افتادن. دور شدن. منحرف شدن: نظامی بیش از این راز نهانی مگو تا از حکایت وانمانی. نظامی. ، تردید حاصل کردن. مردد شدن. (ناظم الاطباء). متحیر شدن. تعجب کردن. از تعجّب برجای ماندن. از حیرت متوقف شدن. تأمل کردن: مجنون به شفاعت اسب را راند صیاد سوار دید و واماند. نظامی. ز آن سبب کاندر شدن واماند دیر خاک را می کند ومی غرید شیر. مولوی. ، کوتاهی کردن رای و اندیشه. (ناظم الاطباء)، باز ایستادن. منصرف شدن. منحرف شدن: به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا. سنائی. زآنکه از بانگ و علالای سگان هیچ واماندز راهی کاروان. مولوی. ، توقف کردن. بازایستادن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن. ماندن: ز بی آلتی وا نماندم به کنج جهان باد و از باد ترسد ترنج. نظامی. ، متوقف کردن. نگه داشتن. بازداشتن: نگذاری اگر چنین که هستم وامانمت آنچنان که هستی. خاقانی. ، محروم ماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بدان صید وامانده ام زین شکار که یک دل نباشد دلی در دو کار. نظامی. حاش ﷲ اگر امسال ز حج وامانم نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند. خاقانی. نغمۀ دیگر رسید آگاه باش تا از آن هم وانمانی خواجه تاش. مولوی. ، از هم رفتن. (ناظم الاطباء)، به میراث باقی ماندن. در تداول به نفرین گویند: الهی وابماند! یعنی الهی زودتر بمیری و (لباس یا اشیاء متعلق به تو) به مرده شوی برسد. نظیر: الهی نو بماند!، به مرده شو برسد. رجوع به وامانده شود
گشاده ماندن. (ناظم الاطباء) .گشوده ماندن. باز ماندن، خسته و کوفته شدن از نوردیدن راه به طوری که دیگر راه نتواند رفت. (آنندراج). بازماندن و درنگی کردن و واپس ماندن خصوصاً از خستگی و رنج و تعب. (ناظم الاطباء). فروماندن از بسیاری تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فرس کشته از بس که شب رانده اند سحرگه خروشان و وامانده اند. سعدی. ، عاجز شدن. درماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پس افتادن از دیگران در کاری. (آنندراج). در دنبال ماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عقب افتادن: چنان رفت و آمد به آوردگاه که واماند از اووهم در نیمراه. نظامی. ارسطو چو واماند از آن آفتاب از ابر سیه بست بر خود نقاب. نظامی. ، بازماندن. عقب افتادن. دور شدن. منحرف شدن: نظامی بیش از این راز نهانی مگو تا از حکایت وانمانی. نظامی. ، تردید حاصل کردن. مردد شدن. (ناظم الاطباء). متحیر شدن. تعجب کردن. از تعجّب برجای ماندن. از حیرت متوقف شدن. تأمل کردن: مجنون به شفاعت اسب را راند صیاد سوار دید و واماند. نظامی. ز آن سبب کاندر شدن واماند دیر خاک را می کند ومی غرید شیر. مولوی. ، کوتاهی کردن رای و اندیشه. (ناظم الاطباء)، باز ایستادن. منصرف شدن. منحرف شدن: به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا. سنائی. زآنکه از بانگ و علالای سگان هیچ واماندز راهی کاروان. مولوی. ، توقف کردن. بازایستادن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن. ماندن: ز بی آلتی وا نماندم به کنج جهان باد و از باد ترسد ترنج. نظامی. ، متوقف کردن. نگه داشتن. بازداشتن: نگذاری اگر چنین که هستم وامانمت آنچنان که هستی. خاقانی. ، محروم ماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بدان صید وامانده ام زین شکار که یک دل نباشد دلی در دو کار. نظامی. حاش ﷲ اگر امسال ز حج وامانم نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند. خاقانی. نغمۀ دیگر رسید آگاه باش تا از آن هم وانمانی خواجه تاش. مولوی. ، از هم رفتن. (ناظم الاطباء)، به میراث باقی ماندن. در تداول به نفرین گویند: الهی وابماند! یعنی الهی زودتر بمیری و (لباس یا اشیاء متعلق به تو) به مرده شوی برسد. نظیر: الهی نو بماند!، به مرده شو برسد. رجوع به وامانده شود
گشاده. (ناظم الاطباء). بازمانده. مفتوح. گشوده. مانده: عین جاحمه، چشم وامانده. (منتهی الارب) ، خسته. مانده. درنگی کرده. (ناظم الاطباء). بستوه آمده. (آنندراج). که از بسیاری رفتن یا گرانی بار به پیش رفتن نتواند. خسته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: خر وامانده معطل یک چشه. ، درمانده. عاجز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، عقب افتاده. بر جای مانده. عقب مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خدا را ساربان آهسته می ران که من واماندۀ این قافله استم. باباطاهر. برو فرموش کن ده رانده ای را رها کن در دهی وامانده ای را. نظامی. بی خویش شو از هستی تا بازنمانی تو ای چون تو به هر منزل واماندۀ بسیاری. عطار. تنکدل چو یاران به منزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند. سعدی. چه دانند جیحونیان قدر آب ز واماندگان پرس در آفتاب. سعدی. ، مانده. متوقف شده. فرو مانده: چو بشنید این سخن رامین بی دل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین). ، پس خورده. (غیاث اللغات) (آنندراج). باقیمانده. پس مانده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چو روبه چه باشی به وامانده سیر. سعدی. - امثال: واماندۀخر به گاو می باید داد. (از جامعالتمثیل). وامانده به درمانده. (از مجموعۀ امثال طبع هند). ، مرده ریگ. بازمانده. ارث. ترکه. میراث. به ارث رسیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بزمی است که واماندۀصد جمشید است قصری است که تکیه گاه صد بهرام است. خیام. عجوزی بود مادرخوانده او را ز نسل مادران وامانده او را. نظامی. ، که پس از مرده مانده است. میراث خور مرده: چو بر من نماند این سرای فریب ز من باد واماندگان را شکیب. نظامی. ، صاحب مرده. نفرین گونه ای که بدان صاحب و مالک چیزی را مردن خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومانده. مرده شوربرده، در تداول گویند: کفش وامانده ات را بپوش ! یعنی کفشی را - که الهی عمرت کفاف نکند آن را بپوشی تا کهنه شود و هر چه زودتر بمیری تا کفش مرده ریگ تو نو بماند و پس از مرگت به دیگری رسد - بپوش، عرضه کرده شده. (ناظم الاطباء)
گشاده. (ناظم الاطباء). بازمانده. مفتوح. گشوده. مانده: عین جاحمه، چشم وامانده. (منتهی الارب) ، خسته. مانده. درنگی کرده. (ناظم الاطباء). بستوه آمده. (آنندراج). که از بسیاری رفتن یا گرانی بار به پیش رفتن نتواند. خسته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: خر وامانده معطل یک چشه. ، درمانده. عاجز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، عقب افتاده. بر جای مانده. عقب مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خدا را ساربان آهسته می ران که من واماندۀ این قافله استم. باباطاهر. برو فرموش کن ده رانده ای را رها کن در دهی وامانده ای را. نظامی. بی خویش شو از هستی تا بازنمانی تو ای چون تو به هر منزل واماندۀ بسیاری. عطار. تنکدل چو یاران به منزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند. سعدی. چه دانند جیحونیان قدر آب ز واماندگان پرس در آفتاب. سعدی. ، مانده. متوقف شده. فرو مانده: چو بشنید این سخن رامین بی دل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین). ، پس خورده. (غیاث اللغات) (آنندراج). باقیمانده. پس مانده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چو روبه چه باشی به وامانده سیر. سعدی. - امثال: واماندۀخر به گاو می باید داد. (از جامعالتمثیل). وامانده به درمانده. (از مجموعۀ امثال طبع هند). ، مرده ریگ. بازمانده. ارث. ترکه. میراث. به ارث رسیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بزمی است که واماندۀصد جمشید است قصری است که تکیه گاه صد بهرام است. خیام. عجوزی بود مادرخوانده او را ز نسل مادران وامانده او را. نظامی. ، که پس از مرده مانده است. میراث خور مرده: چو بر من نماند این سرای فریب ز من باد واماندگان را شکیب. نظامی. ، صاحب مرده. نفرین گونه ای که بدان صاحب و مالک چیزی را مردن خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومانده. مرده شوربرده، در تداول گویند: کفش وامانده ات را بپوش ! یعنی کفشی را - که الهی عمرت کفاف نکند آن را بپوشی تا کهنه شود و هر چه زودتر بمیری تا کفش مرده ریگ تو نو بماند و پس از مرگت به دیگری رسد - بپوش، عرضه کرده شده. (ناظم الاطباء)
دفع کردن. دور کردن. بازراندن. (ناظم الاطباء). بازداشتن. (مؤلف) : عاذلانشان از وغا واراندند تا چنین حیز ومخنث ماندند. مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 580 سطر 4066). ، تعاقب کردن، کشتن. زراعت کردن، برابر و هموار کردن. (ناظم الاطباء). ذب ّ، واراندن و پژمریدن نبات
دفع کردن. دور کردن. بازراندن. (ناظم الاطباء). بازداشتن. (مؤلف) : عاذلانشان از وغا واراندند تا چنین حیز ومخنث ماندند. مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 580 سطر 4066). ، تعاقب کردن، کِشتن. زراعت کردن، برابر و هموار کردن. (ناظم الاطباء). ذَب ّ، واراندن و پژمریدن نبات
فرانسوی آدم آبی از آبزیان پستانداریست از راسته شیرماهیان که دریازی است و بدنی شبیه ماهی دارد و سه گونه از آن شناخته شده که در سواحل دریاها و رودخانه های نواحی گرم مجاور آمریکای جنوبی و افریقا میزیند. سر این حیوان بوسیله گردن از تنه مشخص است. اندامهای عقبی از بین رفته ولی اندامهای قدامی موجودند و تبدیل بالت شنا شده اند. این پستاندار علفخوار است. لامانتن شبهااز آب خارج میشود و در ساحل رودخانه یا دریا باستراحت می پردازد و از علفهای کنار رودخانه تغذیه میکند. بمناسبت شباهت ظاهری صورت و جمجمه این حیوان با انسان اهالی بومی سابقا آنهارا نوعی انسان آبزی میدانستند و بهمین جهت آنها را آدم آبی میگفتند بخصوص که جنس ماده در این حیوان دارای پستانهایی برجسته شبیه پستانهای انسان است. قد این حیوان بالغ بر 3 متر میشود
فرانسوی آدم آبی از آبزیان پستانداریست از راسته شیرماهیان که دریازی است و بدنی شبیه ماهی دارد و سه گونه از آن شناخته شده که در سواحل دریاها و رودخانه های نواحی گرم مجاور آمریکای جنوبی و افریقا میزیند. سر این حیوان بوسیله گردن از تنه مشخص است. اندامهای عقبی از بین رفته ولی اندامهای قدامی موجودند و تبدیل بالت شنا شده اند. این پستاندار علفخوار است. لامانتن شبهااز آب خارج میشود و در ساحل رودخانه یا دریا باستراحت می پردازد و از علفهای کنار رودخانه تغذیه میکند. بمناسبت شباهت ظاهری صورت و جمجمه این حیوان با انسان اهالی بومی سابقا آنهارا نوعی انسان آبزی میدانستند و بهمین جهت آنها را آدم آبی میگفتند بخصوص که جنس ماده در این حیوان دارای پستانهایی برجسته شبیه پستانهای انسان است. قد این حیوان بالغ بر 3 متر میشود