جدول جو
جدول جو

معنی والی - جستجوی لغت در جدول جو

والی
(پسرانه)
حاکم، پادشاه، از نامهای خداوند
تصویری از والی
تصویر والی
فرهنگ نامهای ایرانی
والی
استاندار، فرمانروا، حاکم، صاحب امر و اختیار، از نام های خداوند
تصویری از والی
تصویر والی
فرهنگ فارسی عمید
والی
کاردار، (السامی) (دهار) (مهذب الاسماء)، حاکم یک ولایت یا ایالت، (فرهنگ نظام)، حاکم، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، راعی، (منتهی الارب)، امیر، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، استاندار: والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد، (تاریخ بیهقی ص 115)، هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی، (تاریخ بیهقی ص 111)، گفتم رای، رای خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است، (تاریخ بیهقی ص 264)، و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد شهرک مرزبان بود، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114)،
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست،
مسعودسعد،
والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن نیست آزاری مرا،
خاقانی،
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصرو ساو به صنعا برافکنند،
خاقانی،
والی عزت توئی اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش اینک ایوان او،
خاقانی،
این خبر به سمع والی رسید که بقالی را بی موجبی دست بیرون انداختند، (سندبادنامه ص 202)، با والی جرجان و خواص خویش در اندرون قلعه رفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 274)، سبب آن بود که طغان نامی والی آن بقعه بود و دیگری بای توز نام این ولایت به قهر از دست او بیرون کرد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 17)، ارسلان جاذب والی طوس به هراه مقیم بود، (ترجمه تاریخ یمینی ص 263)،
والی جان همه کان ها زر است
نایب دست همه مرغان پر است،
نظامی،
حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدا را چه کار بر در والی،
سعدی،
، در عهد صفویه بالاترین مقام میان سرحدداران بود و در سراسر مملکت شمار آنان از چهار تن تجاوز نمیکرد و همگی از خاندانهای قدیم و دارای حکومت موروثی بودند که در عین تابعیت دولت صفوی باز نوعی استقلال داشتند، عایدات مالیاتی آنان در بودجه به حساب نمیآمد و بجز پیشکشی و تقدیمی که به صورت تحف و هدایا تسلیم سلطان میشد کمک لشکری نیز میکردند، (سازمان صفوی از فرهنگ فارسی معین)، و در عهد قاجاریه وصول کلیۀ مالیاتهای نقدی و جنسی و ادارۀ دهات خالصه و اجارۀ ابنیۀ دولتی، مالیات اصناف و بقایا و پرداخت حقوق مأموران و جیره و علیق اسب آنان، مواجب، مستمری و وظیفه و مقرری مدد معاش، خانواری، تیول، خرج سفره، و تکیۀ فقرا، تعزیه و غیره، ذوی الحقوق، افواج سوار و پیاده، توپ چیان، قورخانه چیان، قراسورانها برعهدۀ والی بود، (احمد هرمزد از فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان اول (سپهر اول)، قمر، ماه، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان دوم (سپهر دوم)، عطارد، تیر، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان سوم (سپهر سوم)، زهره، ناهید، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان چهارم (سپهر چهارم)، شمس، آفتاب، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان پنجم (سپهر پنجم)، مریخ، بهرام،
- والی آسمان ششم (سپهر ششم)، مشتری، اورمزد،
- والی آسمان هفتم (سپهر هفتم)، زحل، کیوان، (فرهنگ فارسی معین)،
، مالک، (آنندراج) (غیاث اللغات)، خداوندگار، (زمخشری)، مالک امر، صاحب امر، متصرف در کاری به هر نحو که بخواهد، (ناظم الاطباء)،
- والی امر، ولی امر: مقرر است که آنهائی که بیعت می کنند به والیان امر دست خدا بالای دست ایشان است، (تاریخ بیهقی ص 317)،
، دوست، (آنندراج) (غیاث اللغات)، دوست و یار نیکان، (مهذب الاسماء)، یاری گر، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 102) (دهار) (فرهنگ خطی)، استادگی کننده، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 102) (فرهنگ خطی)، خویش، قریب، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نزدیک، (فرهنگ خطی) (فرهنگ نظام)، نزدیک نشیننده، (فرهنگ نظام)، چاهی که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا به آسانی به ته آن رفته آب بردارند و آن را پایاب نیز گویند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
والی
نامی از نامهای خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
والی
استاندار، حاکم
تصویری از والی
تصویر والی
فرهنگ لغت هوشیار
والی
حاکم، فرمانروا، جمع ولاه
تصویری از والی
تصویر والی
فرهنگ فارسی معین
والی
استاندار
تصویری از والی
تصویر والی
فرهنگ واژه فارسی سره
والی
حاکم، فرماندار، استاندار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موالی
تصویر موالی
مالکان، سروران، مهتران، دوستان، دوستداران، جمع واژۀ مولیٰ
بندگان، بندگان آزاد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوالی
تصویر عوالی
عالی ها، بسیار خوب ها، دارای کیفیت خوب، دارای درجه ها یا مرحله های بالاتر، بزرگ ها، مهم ها، رفیع ها، بلندها، جمع واژۀ عالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موالی
تصویر موالی
دوست، یار، یاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
پیرامون، گرداگرد، (حرف اضافه) نزدیک زمان یا مکان مذکور مثلاً حوالی شب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوالی
تصویر غوالی
غالیه ها، گران قیمت ها، جمع گران بها، جمع واژۀ غالیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توالی
تصویر توالی
پیاپی رسیدن، یکی پس از دیگری آمدن، پی در پی بودن، پشت سر هم قرار داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ)
پیاپی شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تتابع. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). یقال: توالی علیه شهران، ای تتابعا وتوالت علی ّ کتب فلان، اذا تتابعت. (اقرب الموارد).
- علی التوالی، پی درپی. پیاپی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، به خشک شدن درآمدن خرمای تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جدا کردن بز از گوسپندان، و در نوادر الاعراب: توالیت مالی و امتزت مالی بمعنی واحد. قال الازهری: جعلت هذه الاحرف واقعه و الظاهر منهااللزوم. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح هیئت) حرکت افلاک سبعۀ سیاره که از مغرب به سوی مشرق است به ترتیب پیاپی بودن بروج از حمل و ثور تا حوت، چنانکه هرروزه از حرکت خاص قمر معاینه می شود و این حرکت خلاف حرکت فلک الافلاک است که دایم از مشرق به سوی مغرب می باشد و این حرکت خلاف التوالی، سریعتر است از حرکت توالی، و بودن روز و شب تعلق به حرکت فلک الافلاک دارد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). نزد اهل هیئت ترتیب بروج از حمل تا حوت باشد و این توالی از مغرب به جانب مشرق صورت گیرد، و عکس این ترتیب را خلاف توالی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توالی بروج و بروج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اوائل. جمع واژۀ اول. رجوع به اول شود.
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خوالی [خوا / خا] . رجوع به خوالی [خوا / خا] شود،
{{اسم}} خوالی [خوا / خا] . رجوع به خوالی [خوا / خا] شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
پیرامون. گرداگرد. دامنه. اطراف. جوانب. نواحی. نزدیکی. (ناظم الاطباء). گرداگرد چیزی. بدان که لام این لفظ را کسره دادن و در آخر یای معروف خواندن بتصرف فارسیان است. زیرا که در حقیقت حوالی بفتح لام و در آخر الف مقصوره بصورت یا است و در استعمال عبارات عربی همیشه مضاف باشد بسوی یکی از ضمائر در این صورت و حالت آخرش بطور الف لفظ علی ̍ بیای تحتانی تبدیل می یابد، چنانکه در حدیث صحیح بخاری اللهم حوالینا و لا علینا و در این مصرع بوستان: حوالیه من کل فج عمیق، لام حوالیه را مفتوح باید خواند و مکسور خواندن غلط است. (غیاث اللغات از مزیل و صراح و قاموس و بهار عجم وغیره). و نزد بعضی حوالیه بفتح لام و در آخر یای تحتانی صیغۀ تثنیه است، بجهت تکریر که بضمیر مضاف شده و نونش ساقط شده است و آنچه بعضی گمان برند که حوالی بکسر لام جمع حول است، چنانکه اهالی جمع اهل است، این قیاس خطاست. زیرا که در لغت استعمال شرط است و قیاس را چندان دخل نیست. (آنندراج) (غیاث) :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
در سایۀ آن درخت عالی
گرد آمده آب از حوالی.
نظامی.
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول از او به هر حوالی.
نظامی.
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم بیک شبیخون بر ملک اندرون زد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
پیرامون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرداگرد. ولی در فارسی بکسر لام متداول و معمول است. (بهار عجم) (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال یکم شمارۀ 3)
لغت نامه دهخدا
(حُ لی ی)
رجل حوالی، مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از ’ت ل و’، سرین ها و کفلهای اسب و یا دم و هر دو پای آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعجاز. (اقرب الموارد) ، دنبالهای هودج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنبالهای خیل: التوالی من الخیل، مآخیرها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از توالی
تصویر توالی
پیاپی شدن، تتابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
پیرامون، گرداگرد، جوانب، نواحی، نزدیکی
فرهنگ لغت هوشیار
هندی جشن چراغ فراخرگی از بیماری ها فراخ گشتن سیاهرگ های پای (واریس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوالی
تصویر اوالی
تک یاختگان آغازی آغازیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوالی
تصویر عوالی
جمع عالیه، بلند ها جمع عالیه بلند از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موالی
تصویر موالی
یار و دستگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوالی
تصویر عوالی
((عَ))
جمع عالیه. بلندی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موالی
تصویر موالی
((مَ))
جمع مولی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موالی
تصویر موالی
((مُ))
دوست دارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوالی
تصویر دوالی
((دَ))
رام، اهلی، حیله گر، مکار، شعبده باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
((حَ))
گرداگرد، پیرامون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توالی
تصویر توالی
((تَ))
پیاپی رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
گرداگرد، پیرامون، نزدیکیها، دور و بر
فرهنگ واژه فارسی سره
پرسشگر، مشکوک
دیکشنری اردو به فارسی