جدول جو
جدول جو

معنی والده - جستجوی لغت در جدول جو

والده
مادر، انسان یا حیوان مادۀ دارای فرزند، اصلی، اولیه مثلاً دانشگاه مادر، برانگیزنده، باعث، زمین، خاک، هر یک از عناصر چهارگانه
تصویری از والده
تصویر والده
فرهنگ فارسی عمید
والده
(لِ دَ)
مادر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، والدات. ام. ماما. مامان: و والدۀ امیر و حرۀ ختلی و دیگر عمات و خالگان همچنان معتمدان فرستاده بودند. (تاریخ بیهقی ص 653). نامه رسید به گذشته شدن والدۀ بونصر مشگان. (تاریخ بیهقی ص 345). حاجب بکتکین سوی غزنین رفت تا از آنجا سوی بلخ رود با والدۀ سلطان مسعود و دیگر حرم. (تاریخ بیهقی). تا به روزگار جعفر صادق (رض) عنه رسید او را چهار پسر بود، اسماعیل که به والده نیز حسیب بود. (جهانگشای جوینی) ، امراءه والده، زن زایندۀ بچه دار. (ناظم الاطباء). و نیز شاه والده. رجوع به والد شود
لغت نامه دهخدا
والده
مادر مام مادر ام: (مگر پیش ازمرگ روی آن پدربزرگواربازبینم وبرین کار زود باید که برسد و (بر) والده من سلام بخواند) یا والده آقا مصطفی. زن خانه و مادر بچه های شخص زوجه. والده بچه ها. مادر بچه ها والده آقا مصطفی زوجه
تصویری از والده
تصویر والده
فرهنگ لغت هوشیار
والده
((ل د))
مؤنث والد، مادر
تصویری از والده
تصویر والده
فرهنگ فارسی معین
والده
مادر
تصویری از والده
تصویر والده
فرهنگ واژه فارسی سره
والده
ام، ام، مامان، مادر، ننه
متضاد: پدر، والد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خالده
تصویر خالده
(دخترانه)
مؤنث خالد، پاینده، جاوید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از والیه
تصویر والیه
(دخترانه)
مؤنث والی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از والله
تصویر والله
کلمۀ سوگند، قسم به خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شالده
تصویر شالده
شالوده، بنیاد، پی دیوار، طرح و نقشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وازده
تصویر وازده
هر چیز نامرغوب که آن را جدا کرده و کنار گذاشته باشند، پس زده، پس مانده، طرد شده از اجتماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارده
تصویر وارده
وارد شده مثلاً جراحت وارده بر او شدید بود، نقل شده
واردۀ قلبی: در تصوف وارد
فرهنگ فارسی عمید
(لِ دَ)
بنت ابی لهب. وی یکی از زنان عرب در زمان رسول است. پیغمبر او را به ازدواج عثمان بن ابی العاص ثقفی درآورد. (از عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 7 ص 143)
بنت اسود بن عبدیغوث قرشی. وی یکی از زنان بزرگ عرب است. او در معیت حضرت رسول هجرت کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2017)
بنت حارث. وی یکی از زنان عرب است که صحابت رسول را ادراک کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2017)
بنت انس انصاری. وی خالۀ عبدالله بن سلامک است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2017)
لغت نامه دهخدا
(لِ دَ)
انیاب صالده، دندانهای بابانگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ناتل رستاق، بخش نور شهرستان آمل واقع در 21 هزارگزی جنوب خاوری سولده. هوای آن معتدل و دارای 230تن سکنه است. آب آنجا از ناپلارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، مختصر غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده از دو محل بالا و پائین که یک کیلومتر از هم فاصله دارند تشکیل شده و در آمار دو آبادی نوشته شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لُ دَ / دِ)
مخفف شالوده. اساس و بنیاد دیوار و عمارت را گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث اللغات) :
رسیده شالدۀ باره اش بگاو زمین
گذشته گنگرۀ قلعه اش بدو پیکر.
؟ (فرهنگ شیرازی از فرهنگ نظام).
و رجوع به شالوده شود
لغت نامه دهخدا
(جُ دَ / دِ)
جدا. مشخص. علیحده. واجدا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ دَ)
از اتباع تالده است. و منه حدیث العباس: فهی تالده بالده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تالده شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان فومن. سکنۀ آن 879 تن است. آب آن از رودخانه، محصول آن برنج، ابریشم، مختصر عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لِ طَ / طِ)
دهی از دهستان لفمجان است که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 172 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
مؤنث واحد. و رجوع به واحد شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آبی است. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جِ دَ)
تأنیث واجد. رجوع به واجد شود، خشمگین. (مهذب الاسماء). در اقرب الموارد نیز وجد علیه به معنی غضب آمده است
لغت نامه دهخدا
(لِ دَ / دِ)
تأنیث خالد. ج، خالدات
لغت نامه دهخدا
جمع وارد، درآیندگان راه ها رسیده ها وارده درفارسی مونث وارد گذرگاه، گذرنده، بر آب آینده آب بردارنده مونث وارد: (اجناس وارده)، جمع واردات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولاده
تصویر ولاده
ولادت در فارسی زاییدن زایش، زاییده شدن، زایگاه زمان زایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وازده
تصویر وازده
رد شده مردود شده: (توان خرید بصد جان زیار نیم نگاه متاع ناز درین چند روزه وازده است)، منفور در اجتماع مطرود: (هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجده
تصویر واجده
جدا، مشخص، علیحده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحده
تصویر واحده
واحده در فارسی مونث واحد بنگرید به واحد مونث واحد: حرکت واحده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والله
تصویر والله
سوگند بخدا، بخدا قسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شالده
تصویر شالده
اساس و بنیاد و دیوار عمارت، شالوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وازده
تصویر وازده
((زَ دِ))
نامرغوب، مطرود، مردود
فرهنگ فارسی معین
((وِ دِ یا دَ))
قطعه ای از چرم یا چوب مدور که در گلوی دوک نصب کنند تا ریسمان رشته شده از دوک بیرون نرود، فلکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والله
تصویر والله
((وَ لْ لا))
سوگند به خدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والله
تصویر والله
به خدا
فرهنگ واژه فارسی سره