پیداشده. حاصل شده و میسرشده. (ناظم الاطباء). به دست آمده: فریفته تر از آن کس نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوس نامه). - رغبت یافتۀ کبار، کسی که مردمان بزرگ آن را عزیز دارند و معتبر شمرند. (ناظم الاطباء). ، شناخته. شناخته شده، {{اسم}} ورود و حصول و کسب و تحصیل، رسید و قبض وصول. (ناظم الاطباء). قبض وصول و حجت. (آنندراج). حجت و خط. (فرهنگ سروری) : دستت ارزاق خلایق بر سبیل تقدمه داد، بستد تا به روز حشر از ایشان یافته. سلمان (از آنندراج). آن سبدها را بگشاد و دستاری نیکو برداشت و باقی را به خزانۀ متوکل فرستاد (عبیداﷲ بن یحیی بن خاقان) و یافته بستد و به ملک مصر داد. (تجارب السلف). بر سر هر طایفه ای امینی مستظهر نصب فرمود تا ضامن باشد و سال به سال وجه میستاند و سلاح به موجب مقرر مفصل میرساند و یافته میگیرد. (تاریخ غازانی ص 337). و حکام باید که این یرلیغ یا نسخۀ دستور که میرسد به قضاه بسپارند و یافته گیرند که با ایشان رسید. (تاریخ غازانی ص 236) .و معهود چنان شد که آنچه بسپارند یافتۀ قورچیان و اختاجیان به دیوان برند و برات بستانند و وجوه طلب دارند. (تاریخ غازانی ص 313). به خدمت و رشوت به امراءمذکور میدادند و یافته پیش بتیکچیان میبردند. (تاریخ غازانی ص 314). هر آفریده ای که اندک خط مغولی میدانست او را در خانه می نشاندند و یافته ها چنانکه میخواستندی می نوشت. (تاریخ غازانی ص 314). چندان بروات و یافته داشتند که اگر تمامت زر و نقرۀ ممالک عالم جمع گردانند و آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازانی ص 315). آن سیاهکاران از غایت حرص و دلیری دیگر باره در خانه خود می نشستند و یافته ها می نوشتند و پیش بتیکچیان مغول میبردند و یا یرلیغ و برات میکردند. (تاریخ غازانی ص 316). بدین حسن تدبیر هر سال بموجب مذکور ترتیب کرده میرسانیدند و یافته میستدند. (تاریخ غازانی ص 338)، سند معافی از باج و خراج، پیداکننده و حاصل کننده. (ناظم الاطباء)، {{نعت مفعولی}} یابیده. پیدا و حاصل کرده. - باریافته، اذن دخول دردربار پادشاهان داده شده. (ناظم الاطباء). - خردیافته، عاقل. دانا. خردمند. هوشیار: پسر گشت با اژدها روی جنگ نبیند خردیافته مرد هنگ. فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 69). خردیافته موبد نیکبخت بفرزند زد داستان درخت. فردوسی. خردیافته مرد نیکی شناس به تنگی ز یزدان بیابد سپاس. فردوسی. خردیافته چون بیامد به دشت شب تیره از لشکر اندرگذشت. فردوسی. خردیافته مرد یزدان پرست بدو در یکی چشمه گوید که هست. فردوسی. گذشتند بر آب هشتاد مرد خردیافته مردم سالخورد. فردوسی. دو دیباست یک بر دگر بافته برآورده پیش خردیافته. فردوسی. ز نخجیرگه سوی بغداد رفت خردیافته با دلی شاد رفت. فردوسی. فرستادۀ قیصر آمد به در خردیافته موبد پرهنر. فردوسی. برفت این خردیافته ده سوار دهان پر سخن تا در شهریار. فردوسی. چه نیکو بود گردش روزگار خردیافته یار آموزگار. فردوسی. بیامد خردیافته سوی گنج به گنجور بسیار بنمود رنج. فردوسی. که نشناسد این چشم تو نیک و بد گزاف از خردیافته کی سزد؟ فردوسی. بدان دین که آورده بود از بهشت خردیافته پیر سر زردهشت. فردوسی. و رجوع به ’خردیافته’ ذیل خرد شود. - ستم یافته، ستم دیده. مظلوم: توانایی و دانش و داد ازوست به هر جا ستم یافته شاد ازوست. فردوسی. اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به بوته درون تافته. فردوسی. - سخن یافته، سخندان: مرد سخن یافته را در سخن حملت وهم حمیت و هم قوت است. ناصرخسرو. - ظفریافته، پیروز. پیروزمند: خرامنده کبک ظفریافته پرید از بر کبک برتافته. نظامی. - نایافته، به دست نیاورده. پیدانکرده. بهره نابرده: همه تنگدل گشته و تافته سپرده زمین شاه نایافته. فردوسی. دمادم برون رفت لشکر ز شهر وزان شهر نایافته هیچ بهر. فردوسی. ای شده سوی شه و نایافته بر طلب دنیی و اقبال بار. ناصرخسرو. مسکین خرک آرزوی دم کرد نایافته دم دو گوش گم کرد. میرحسینی سادات هروی. - نمک یافته، نمک سود. که نمک بدو رسیده باشد: نمک یافته ماهیی خشک بود. نظامی. - هنریافته، هنرمند. هنری: بماناد تا روز ماند جوان هنریافته جان نوشین روان. فردوسی. هنریافته مرد جنگی بجنگ نجوید گه رزم جستن درنگ. فردوسی
پیداشده. حاصل شده و میسرشده. (ناظم الاطباء). به دست آمده: فریفته تر از آن کس نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوس نامه). - رغبت یافتۀ کبار، کسی که مردمان بزرگ آن را عزیز دارند و معتبر شمرند. (ناظم الاطباء). ، شناخته. شناخته شده، {{اِسم}} ورود و حصول و کسب و تحصیل، رسید و قبض وصول. (ناظم الاطباء). قبض وصول و حجت. (آنندراج). حجت و خط. (فرهنگ سروری) : دستت ارزاق خلایق بر سبیل تقدمه داد، بستد تا به روز حشر از ایشان یافته. سلمان (از آنندراج). آن سبدها را بگشاد و دستاری نیکو برداشت و باقی را به خزانۀ متوکل فرستاد (عبیداﷲ بن یحیی بن خاقان) و یافته بستد و به ملک مصر داد. (تجارب السلف). بر سر هر طایفه ای امینی مستظهر نصب فرمود تا ضامن باشد و سال به سال وجه میستاند و سلاح به موجب مقرر مفصل میرساند و یافته میگیرد. (تاریخ غازانی ص 337). و حکام باید که این یرلیغ یا نسخۀ دستور که میرسد به قضاه بسپارند و یافته گیرند که با ایشان رسید. (تاریخ غازانی ص 236) .و معهود چنان شد که آنچه بسپارند یافتۀ قورچیان و اختاجیان به دیوان برند و برات بستانند و وجوه طلب دارند. (تاریخ غازانی ص 313). به خدمت و رشوت به امراءمذکور میدادند و یافته پیش بتیکچیان میبردند. (تاریخ غازانی ص 314). هر آفریده ای که اندک خط مغولی میدانست او را در خانه می نشاندند و یافته ها چنانکه میخواستندی می نوشت. (تاریخ غازانی ص 314). چندان بروات و یافته داشتند که اگر تمامت زر و نقرۀ ممالک عالم جمع گردانند و آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازانی ص 315). آن سیاهکاران از غایت حرص و دلیری دیگر باره در خانه خود می نشستند و یافته ها می نوشتند و پیش بتیکچیان مغول میبردند و یا یرلیغ و برات میکردند. (تاریخ غازانی ص 316). بدین حسن تدبیر هر سال بموجب مذکور ترتیب کرده میرسانیدند و یافته میستدند. (تاریخ غازانی ص 338)، سند معافی از باج و خراج، پیداکننده و حاصل کننده. (ناظم الاطباء)، {{نعت مَفعولی}} یابیده. پیدا و حاصل کرده. - باریافته، اذن دخول دردربار پادشاهان داده شده. (ناظم الاطباء). - خردیافته، عاقل. دانا. خردمند. هوشیار: پسر گشت با اژدها روی جنگ نبیند خردیافته مرد هنگ. فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 69). خردیافته موبد نیکبخت بفرزند زد داستان درخت. فردوسی. خردیافته مرد نیکی شناس به تنگی ز یزدان بیابد سپاس. فردوسی. خردیافته چون بیامد به دشت شب تیره از لشکر اندرگذشت. فردوسی. خردیافته مرد یزدان پرست بدو در یکی چشمه گوید که هست. فردوسی. گذشتند بر آب هشتاد مرد خردیافته مردم سالخورد. فردوسی. دو دیباست یک بر دگر بافته برآورده پیش خردیافته. فردوسی. ز نخجیرگه سوی بغداد رفت خردیافته با دلی شاد رفت. فردوسی. فرستادۀ قیصر آمد به در خردیافته موبد پرهنر. فردوسی. برفت این خردیافته ده سوار دهان پر سخن تا در شهریار. فردوسی. چه نیکو بود گردش روزگار خردیافته یار آموزگار. فردوسی. بیامد خردیافته سوی گنج به گنجور بسیار بنمود رنج. فردوسی. که نشناسد این چشم تو نیک و بد گزاف از خردیافته کی سزد؟ فردوسی. بدان دین که آورده بود از بهشت خردیافته پیر سر زردهشت. فردوسی. و رجوع به ’خردیافته’ ذیل خرد شود. - ستم یافته، ستم دیده. مظلوم: توانایی و دانش و داد ازوست به هر جا ستم یافته شاد ازوست. فردوسی. اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به بوته درون تافته. فردوسی. - سخن یافته، سخندان: مرد سخن یافته را در سخن حملت وهم حمیت و هم قوت است. ناصرخسرو. - ظفریافته، پیروز. پیروزمند: خرامنده کبک ظفریافته پرید از بر کبک برتافته. نظامی. - نایافته، به دست نیاورده. پیدانکرده. بهره نابرده: همه تنگدل گشته و تافته سپرده زمین شاه نایافته. فردوسی. دمادم برون رفت لشکر ز شهر وزان شهر نایافته هیچ بهر. فردوسی. ای شده سوی شه و نایافته بر طلب دنیی و اقبال بار. ناصرخسرو. مسکین خرک آرزوی دم کرد نایافته دم دو گوش گم کرد. میرحسینی سادات هروی. - نمک یافته، نمک سود. که نمک بدو رسیده باشد: نمک یافته ماهیی خشک بود. نظامی. - هنریافته، هنرمند. هنری: بماناد تا روز ماند جوان هنریافته جان نوشین روان. فردوسی. هنریافته مرد جنگی بجنگ نجوید گه رزم جستن درنگ. فردوسی
مضمحل، متلاشی شده. (ناظم الاطباء) ، در تداول زنان سست و بی نیروی کار و بی فکرو جز آن: خاله وارفته. (از یادداشتهای مؤلف). شل وول. بی دست و پا. بی سر و زبان. بی جربزه. و رجوع به وارفتن شود، گداخته. (ناظم الاطباء)
مضمحل، متلاشی شده. (ناظم الاطباء) ، در تداول زنان سست و بی نیروی کار و بی فکرو جز آن: خاله وارفته. (از یادداشتهای مؤلف). شل وول. بی دست و پا. بی سر و زبان. بی جربزه. و رجوع به وارفتن شود، گداخته. (ناظم الاطباء)
شکافته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفته. شکافته. کافتیده. غاچ خورده: جهان ز آتش تیغها تافته دل که ز بانگ یلان کافته. اسدی (گرشاسب نامه). همه خسته و مانده و تافته زبس تشنگی کام و لب کافته. اسدی (گرشاسب نامه). چو باران نبودی جگر تافته بدندی لب از تشنگی کافته. اسدی (گرشاسب نامه). یلان را جگر بد ز کین تافته شده بانگ سست و لبان کافته. اسدی (گرشاسب نامه). ، جستجو و تفحص کرده. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ترکانیده. ترکیده و آن را کفیده نیز گویند. (آنندراج)
شکافته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفته. شکافته. کافتیده. غاچ خورده: جهان ز آتش تیغها تافته دل که ز بانگ یلان کافته. اسدی (گرشاسب نامه). همه خسته و مانده و تافته زبس تشنگی کام و لب کافته. اسدی (گرشاسب نامه). چو باران نبودی جگر تافته بدندی لب از تشنگی کافته. اسدی (گرشاسب نامه). یلان را جگر بد ز کین تافته شده بانگ سست و لبان کافته. اسدی (گرشاسب نامه). ، جستجو و تفحص کرده. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ترکانیده. ترکیده و آن را کفیده نیز گویند. (آنندراج)
تابیده. (فرهنگ رشیدی). روشن. (فرهنگ نظام). پرتو انداختن آفتاب و ماه و ستارگان و چراغ و آتش. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). پرتواندازنده مانند آفتاب و ماه و ستاره و چراغ و آتش. (ناظم الاطباء) : سه من تافته بادۀ سالخورد به رنگ گل نار یا زرّ زرد. فردوسی. بیا ساقی آن زیبق تافته بشنگرف کاری عمل یافته. نظامی. ، برفروخته. (فرهنگ رشیدی). برافروخته از حرارت آفتاب و تابش آتش. (از برهان). گرم شدن چیزی از حرارت آفتاب و آتش. (آنندراج) (انجمن آرا). گرم شده. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) : امیّه دست و پای بلال بسته بود و سنگ تافته بر شکم او نهاده بود و گفت مسلمان نباید شدن و بلال همی گفت: اﷲ احد، اﷲ احد. (ترجمه طبری بلعمی). چو باران نبودی جگرتافته بدندی لب از تشنگی کافته. اسدی. گر بترسی ز تافتۀ دوزخ از ره طاعت خدای متاب. ناصرخسرو. در سایۀ دین رو که جهان تافته ریگی است با شمع خرد باش که عالم شب تار است. ناصرخسرو. ، برافروخته و گرم شده بسبب قهر و غضب. (از برهان) (از ناظم الاطباء). گرم شدن بسبب قهر و غضب. (آنندراج) (انجمن آرا) ، گرم شده بسبب تب. (از برهان) (از ناظم الاطباء) ، آزرده از غم و اندوه و جز آن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). کوفتۀ غم و اندوه. (فرهنگ رشیدی). آزرده. (شرفنامۀ منیری). مکدر. (برهان) (شرفنامۀ منیری). مغموم و اندوهگین و مکدرشده. (ناظم الاطباء) : اول آیتی که از عیسی پیدا آمدآن بود که آن دهقان را دزدی کردند و دینار بسیار ازوی ببردند و او ندانست که این دینارها که برد و تافته شد و شب ب خانه وی جز درویشان نبودندی ندانست تا کرا تهمت کند و مردمان نیز تافته شدند و عیسی چون مردمان را تافته دید گفت چه بوده است... (ترجمه طبری بلعمی). به خواب و به بیداری و رنج و ناز از این بارگه کس مگردید باز مگر آرزوها همه یافته مخسبید یک تن ز ما تافته. فردوسی. عذرها سازی و آن را همه تأویل نهی تا کنی بی سببی تافته ای را شادان. فرخی. دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن از بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگار. فرخی. ، آزرده از کوفت راه و سواری. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). کوفتۀ راه. (فرهنگ رشیدی) : همه خسته و مانده و تافته ز بس تشنگی کام برتافته. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). ، برگشته. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (ناظم الاطباء). برگردیده. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). روی گردانیده. بعربی معطوف. (برهان) (ناظم الاطباء) : گر بمثل جا کند در پس آئینه شخص بیند تمثال خویش تافته رو بر قفا. حسین ثنائی (از فرهنگ جهانگیری). ، پیچیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (ناظم الاطباء) ، موی زلف و گیسو و ریسمان و امثال آن را گویندکه تاب داده باشند. (فرهنگ جهانگیری). موی زلف و گیسو و ریسمان و ابریشم و هر چیز که آن را تابیده باشند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). زلف و ریسمان تاب داده. (فرهنگ رشیدی). ریسمان تاب داده یعنی تابیده را نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : حلقۀ جعدش پر تاب و گره حلقۀ زلفش از آن تافته تر. فرخی. دمش چون تافته بند بریشم سمش چون ز آهن و پولادهاون. منوچهری. تنم از اشک به زررشتۀ خونین ماند هیچ زررشته از این تافته تر، کس را نی. خاقانی. بموی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب. سعدی. رجوع به تافته شود، نوعی از بافتۀ ابریشمین است. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از بافته و پارچۀ ابریشمی. (از فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء). پارچۀ ابریشمی که از آن لباس کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). یک قسم پارچۀ لطیف ابریشمی. (فرهنگ نظام). قماش ابریشمی. (غیاث اللغات). قز که آن جامۀ ابریشمین است. (شرفنامۀ منیری). محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: گورانی ’تافته’، گیلکی ’تفته’ معرب آن ’تفتا’ ودر مصر ’تفته’: نگشتی کسی از گدا تافته زر و سیم دادیش و هم تافته. (مؤلف شرفنامۀ منیری). آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه اطلس و تافته دان مهر و مه پرانوار. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 11). یک زمان نرمدست گشت و حریر یک زمان تافته شد و والا. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 21). از جیب تافته چون لؤلوی دکمه تابد گویم مگر ثریا در ماه کرده منزل. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 31). ، جامه ای را گویند که از کتان بافته باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به تافتن و تابیدن و ترکیبات آنها شود
تابیده. (فرهنگ رشیدی). روشن. (فرهنگ نظام). پرتو انداختن آفتاب و ماه و ستارگان و چراغ و آتش. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). پرتواندازنده مانند آفتاب و ماه و ستاره و چراغ و آتش. (ناظم الاطباء) : سه من تافته بادۀ سالخورد به رنگ گل نار یا زرّ زرد. فردوسی. بیا ساقی آن زیبق تافته بشنگرف کاری عمل یافته. نظامی. ، برفروخته. (فرهنگ رشیدی). برافروخته از حرارت آفتاب و تابش آتش. (از برهان). گرم شدن چیزی از حرارت آفتاب و آتش. (آنندراج) (انجمن آرا). گرم شده. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) : امیّه دست و پای بلال بسته بود و سنگ تافته بر شکم او نهاده بود و گفت مسلمان نباید شدن و بلال همی گفت: اﷲ احد، اﷲ احد. (ترجمه طبری بلعمی). چو باران نبودی جگرتافته بدندی لب از تشنگی کافته. اسدی. گر بترسی ز تافتۀ دوزخ از ره طاعت خدای متاب. ناصرخسرو. در سایۀ دین رو که جهان تافته ریگی است با شمع خرد باش که عالم شب تار است. ناصرخسرو. ، برافروخته و گرم شده بسبب قهر و غضب. (از برهان) (از ناظم الاطباء). گرم شدن بسبب قهر و غضب. (آنندراج) (انجمن آرا) ، گرم شده بسبب تب. (از برهان) (از ناظم الاطباء) ، آزرده از غم و اندوه و جز آن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). کوفتۀ غم و اندوه. (فرهنگ رشیدی). آزرده. (شرفنامۀ منیری). مکدر. (برهان) (شرفنامۀ منیری). مغموم و اندوهگین و مکدرشده. (ناظم الاطباء) : اول آیتی که از عیسی پیدا آمدآن بود که آن دهقان را دزدی کردند و دینار بسیار ازوی ببردند و او ندانست که این دینارها که برد و تافته شد و شب ب خانه وی جز درویشان نبودندی ندانست تا کرا تهمت کند و مردمان نیز تافته شدند و عیسی چون مردمان را تافته دید گفت چه بوده است... (ترجمه طبری بلعمی). به خواب و به بیداری و رنج و ناز از این بارگه کس مگردید باز مگر آرزوها همه یافته مخسبید یک تن ز ما تافته. فردوسی. عذرها سازی و آن را همه تأویل نهی تا کنی بی سببی تافته ای را شادان. فرخی. دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن از بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگار. فرخی. ، آزرده از کوفت راه و سواری. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). کوفتۀ راه. (فرهنگ رشیدی) : همه خسته و مانده و تافته ز بس تشنگی کام برتافته. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). ، برگشته. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (ناظم الاطباء). برگردیده. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). روی گردانیده. بعربی معطوف. (برهان) (ناظم الاطباء) : گر بمثل جا کند در پس آئینه شخص بیند تمثال خویش تافته رو بر قفا. حسین ثنائی (از فرهنگ جهانگیری). ، پیچیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (ناظم الاطباء) ، موی زلف و گیسو و ریسمان و امثال آن را گویندکه تاب داده باشند. (فرهنگ جهانگیری). موی زلف و گیسو و ریسمان و ابریشم و هر چیز که آن را تابیده باشند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). زلف و ریسمان تاب داده. (فرهنگ رشیدی). ریسمان تاب داده یعنی تابیده را نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : حلقۀ جعدش پر تاب و گره حلقۀ زلفش از آن تافته تر. فرخی. دمش چون تافته بند بریشم سمش چون ز آهن و پولادهاون. منوچهری. تنم از اشک به زررشتۀ خونین ماند هیچ زررشته از این تافته تر، کس را نی. خاقانی. بموی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب. سعدی. رجوع به تافته شود، نوعی از بافتۀ ابریشمین است. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از بافته و پارچۀ ابریشمی. (از فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء). پارچۀ ابریشمی که از آن لباس کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). یک قسم پارچۀ لطیف ابریشمی. (فرهنگ نظام). قماش ابریشمی. (غیاث اللغات). قز که آن جامۀ ابریشمین است. (شرفنامۀ منیری). محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: گورانی ’تافته’، گیلکی ’تفته’ معرب آن ’تفتا’ ودر مصر ’تفته’: نگشتی کسی از گدا تافته زر و سیم دادیش و هم تافته. (مؤلف شرفنامۀ منیری). آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه اطلس و تافته دان مهر و مه پرانوار. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 11). یک زمان نرمدست گشت و حریر یک زمان تافته شد و والا. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 21). از جیب تافته چون لؤلوی دکمه تابد گویم مگر ثریا در ماه کرده منزل. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 31). ، جامه ای را گویند که از کتان بافته باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به تافتن و تابیدن و ترکیبات آنها شود
منتسج. نعت مفعولی از بافتن. منسوج. نسیج. (آنندراج). سطحی منسوج پدید آمده از گره خوردن و درهم شدن تارها و پودها چنانکه در قالی و کرباس و پارچه و جز آن: دویاره، یکی طوق با افسری ز دیبای چین بافته چادری. فردوسی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان. فرخی. آینه دیدی بر او گسترده مرواریدخرد خردۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان. عنصری. شهری که درو دیبا پوشند حکیمان نه بافتۀ ماده و نه بافتۀ نر. ناصرخسرو. نام خویش از چه نهی بیهده موسای کلیم که گلیم تو بجز بافتۀ هامان نیست. سنائی. سلطان آن خلعت که بر قدم عالی او بافته بود و از حضرت نبوت و موقف خلافت بدان کرامت و سعادت یافته درپوشیدو بر تخت سلطنت بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی). - به زر یا گوهر بافته، زربفت یا گوهر بفت که درتار و پود آن گوهر و یا زر بکار برند: همه چوب بالاش از عود تر بر او بافته چند گونه گهر. فردوسی. تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). - دربافته در، مرصع. بهم بافته با در: آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر. فرخی. - درهم بافته، بهم متصل کرده. به یکدیگر پیوند داده: تختی داشت گفتی بوستان بود، زمین آن تختهای سیمین نیکوی درهم بافته و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
منتسج. نعت مفعولی از بافتن. منسوج. نسیج. (آنندراج). سطحی منسوج پدید آمده از گره خوردن و درهم شدن تارها و پودها چنانکه در قالی و کرباس و پارچه و جز آن: دویاره، یکی طوق با افسری ز دیبای چین بافته چادری. فردوسی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان. فرخی. آینه دیدی بر او گسترده مرواریدخرد خردۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان. عنصری. شهری که درو دیبا پوشند حکیمان نه بافتۀ ماده و نه بافتۀ نر. ناصرخسرو. نام خویش از چه نهی بیهده موسای کلیم که گلیم تو بجز بافتۀ هامان نیست. سنائی. سلطان آن خلعت که بر قدم عالی او بافته بود و از حضرت نبوت و موقف خلافت بدان کرامت و سعادت یافته درپوشیدو بر تخت سلطنت بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی). - به زر یا گوهر بافته، زربفت یا گوهر بفت که درتار و پود آن گوهر و یا زر بکار برند: همه چوب بالاش از عود تر بر او بافته چند گونه گهر. فردوسی. تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). - دربافته در، مرصع. بهم بافته با در: آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر. فرخی. - درهم بافته، بهم متصل کرده. به یکدیگر پیوند داده: تختی داشت گفتی بوستان بود، زمین آن تختهای سیمین نیکوی درهم بافته و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
خادم کلیسا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در حدیث است: لایغیر وافه عن وفهیته و لاقسیس عن قسیسیته. (از منتهی الارب). نگهبان خانه نصاری که در آن صلیب است به لغت اهل جزیره و ابن اعرابی گفته است: همان واهف است ومثل اینکه دو لغت باشند. (المعرب جوالیقی ص 345)
خادم کلیسا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در حدیث است: لایغیر وافه عن وفهیته و لاقسیس عن قسیسیته. (از منتهی الارب). نگهبان خانه نصاری که در آن صلیب است به لغت اهل جزیره و ابن اعرابی گفته است: همان واهف است ومثل اینکه دو لغت باشند. (المعرب جوالیقی ص 345)