جدول جو
جدول جو

معنی واشگونه - جستجوی لغت در جدول جو

واشگونه(نَ / نِ)
واژگونه. باشگونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وارونه. (ناظم الاطباء). معکوس. باژگونه. وارون:
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع واشگونه.
(ویس و رامین).
نماید چیزهایی گونه گونه
درونش راست بیرون واشگونه.
(ویس و رامین).
مرا خود این جا چه کار بود، کاری واشگونه بود این که من کردم. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). اشارت فرمود به حواشی و نزدیکان تا او را به پای کشیده واشگونه بر گاو نشاندند. (ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به باشگونه و واژگونه شود
لغت نامه دهخدا
واشگونه
معکوس وارونه باژگونه: (چرا خواهیم گیتی را نمونه چو ما داریم طبع واژگونه ک) (ویس ورامین)
تصویری از واشگونه
تصویر واشگونه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واگویه
تصویر واگویه
بازگو کردن، دوباره گفتن حرفی، سخن شنیده را باز گفتن
واگویه کردن: تکرار کردن سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والگونه
تصویر والگونه
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، بهرامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادگونه
تصویر شادگونه
تکیه گاه، پشتی، نهالی، تشک، جبه، بالاپوش، زن بازیگر و مطربه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
معکوس. (شعوری). مقلوب. مایل به تحت. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی واژگونه. باشگونه. (آنندراج). برعکس. برخلاف میل و رضا:
بازگونه است جمله کار جهان
تا بحدی که ماورای حدست.
بدرالدین چاچی (از آنندراج).
، خاموش
لغت نامه دهخدا
برگشتگی، (ناظم الاطباء)، انقلاب، وارونی، باژگونی، باشگونی، ناراستی تدبیر و نادرستی کار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
گلگونه. غازه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گلگونه باشد که وی را غازه گویند و زنان بر روی مالند تا سرخ شود. (اوبهی). سرخی و غازۀ زنان را گویند و بعضی سرخی و سفیداب را نیز گفته اند. (برهان قاطع). والغونه = ولغونه، از: ول (= گل) + غونه (گونه). با آلغونه و آلگونه قیاس شود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ولغونه. (شعوری). گلگونه. غازه که زنان بدان روی سرخ کنند:
و آن بناگوش لعل گون گوئی
برنهاده ست والغونه به سیم.
شهید
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بازشونده: قشع، ابر پراکنده رونده و گشاده و واشونده از هوا. (منتهی الارب). و رجوع به بازشونده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه:
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
رودکی.
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو ازو باشگونه تر.
شهید.
فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من
ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی.
خسروی.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم.
کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی).
مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای
باشگونه بدهان باز گرفته سرنای.
لامعی گرگانی.
باشگونه کرده عالم پوستین
رادمردان بندگان را گشته رام.
ناصرخسرو.
چون طبع جهان باشگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
مسعودسعد.
گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است
آری بلخ است روستای سپاهان.
خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج).
کرا باشگونه بود پیرهن
چه حاجت بود بازگشتن بتن.
نظامی.
گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ
گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بر وزن و معنی باژگونه است که برگشته و معکوس و مقلوب باشد. (از برهان). وارون. وارونه. واژگون. واژون. باشگونه. باشگون. باشگونه، نامبارک. (برهان). شوم. نحس:
همان است کاین واژگونه جهان
یکی را برد دیگر آرد روان.
فردوسی.
بفرمود تابر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان به دست
بر آن واژگونه دولشکر دمان
شبیخون برآرند از ناگهان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
باژگونه. واژگونه. واژگون
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ / نِ)
بازگونه. واژگونه که در عربی معکوس و مقلوب گویند. (شعوری ج 1 ص 149). واژگونه. اصل باشگونه و کلمه فوق مصحف باشد. آشگونه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بخشش. انعام. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد، سنگین. پروزن. محکم:
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.
فردوسی.
، بمجاز، استوار. محکم. متین:
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.
فردوسی.
، عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار:
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.
فردوسی.
به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.
فردوسی.
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن.
فردوسی.
نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
واژگونه. (غیاث اللغات). رجوع به باژگونه و واژگونه و باشگونه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
وارونه. رجوع به باشگونه شود، لقب نیک و بد. (ناظم الاطباء) ، منت. تکبر. (ناظم الاطباء). فخر. مباهات. (آنندراج) ، لطف. مهربانی. (آنندراج) ، لاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به بارنامه و بازنامه و باژنامه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
واژگونه. عکس. قلب. (برهان قاطع). سرنگون. منکوس. ناراست. (ناظم الاطباء). اندروا. وارونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. باشگونه. واژونه:
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
رودکی.
ای پرغونه و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
رودکی.
کمندم بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست.
فردوسی.
باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار.
فرخی.
گر دلش زایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من.
فرخی.
گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
اگر نه همه کار تو باژگونه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
ای فلک سخت نابسامانی
کژرو و باژگونه دورانی.
مسعودسعد.
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست.
مسعودسعد.
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
مسعودسعد.
یاور گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبان باژگونه نوحه سرایم.
سوزنی.
اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد
شعار فخر تو از عار باژگونه شود.
خاقانی.
این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان.
خاقانی.
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
و گر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد بکین آوری.
نظامی.
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاص آنگه که باژگونه بود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 47).
عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامۀ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذاشت. (تذکرهالاولیاء عطار).
بانگ برزد عزت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را باژگونه گر کنم
کوه را از بیخ و از بن بر کنم.
مولوی.
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمانرا باژگونه تیرهاست.
مولوی.
باژگونه زین سخن کاهل شوی
منعکس ادراک و خاطر ای غوی.
مولوی.
یادم آمد که این چنین باید
کار هندو چو باژگونه بود.
امیرخسرو دهلوی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشگونه
تصویر باشگونه
سرنگون وارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشگون
تصویر باشگون
معکوس، مقلوب، واژگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واژگونی
تصویر واژگونی
واژگون بودن باژگونی، ناراستی تدبیر ناراستی کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشگونه
تصویر پاشگونه
عکس قلب مقلوب باز گردانیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والغونه
تصویر والغونه
سرخیی که زنان بر روی مالند غازه گلگونه: (آن بنا گوش کز صفا گویی برکشیده ست و الغونه به سیم) (شهید بلخی رودکی. نفیسی)
فرهنگ لغت هوشیار
نهالی توشک که بر بالای آن خوابند، بالا پوش جبه، تکیه گاه، زن بازیگر مطربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاژگونه
تصویر پاژگونه
باژگونه واژگونه واژگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باژگونه
تصویر باژگونه
سرنگون وارون
فرهنگ لغت هوشیار
سرنگون وارون، یا نسبت واژگونه. عکس نسبت، آنکه رفتارش نادرست و نامعقول باشد: (همانست کین واژگونه جهان یکی را بر دیگر آرد دوان)، شوم نامبارک نحس، بدبخت بخت برگشته: (بران واژگونه دو لشکر دمان شبیخون بر آردن از ناگهان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والگونه
تصویر والگونه
والغونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادگونه
تصویر شادگونه
((نِ))
پشتی، تکیه گاه، بالاپوش، جبه، تشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والگونه
تصویر والگونه
((نَ یا نِ))
آلگونه، سرخاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واژگونی
تصویر واژگونی
سقوط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واژگون
تصویر واژگون
معکوس، برعکس، ساقط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وارونه
تصویر وارونه
خلاف، معکوس، برعکس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واژگونه
تصویر واژگونه
برعکس، بالعکس
فرهنگ واژه فارسی سره
باژگونه، برعکس، سرنگون، عکس، قلب، مقلوب، وارون، واژگون، بخت برگشته، مفلوک، شوم، منحوس، نامیمون، نحس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باژگون، برعکس، سرنگون، معکوس، معلق، وارون، وارونه، واژگون، واژگونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد