جدول جو
جدول جو

معنی واسو - جستجوی لغت در جدول جو

واسو
نام کوهی است در نزدیکی امامزاده حسن سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واسع
تصویر واسع
فراخ، گشاد، گشایش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واگو
تصویر واگو
واگفت، بازگفت، بازگفت سخن شنیده
واگو کردن: سخن شنیده را بازگفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واژو
تصویر واژو
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، وردان، واروک، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واسط
تصویر واسط
در میان، آنچه در میانه باشد مثلاً حد واسط، کسی که در وسط نشسته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارو
تصویر وارو
وارون، واژگون، در ورزش در ژیمناستیک، پشتک
وارو زدن: در ورزش پشتک زدن در آب، گود زورخانه و بر روی زمین، برعکس کار کس دیگر کاری انجام دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسو
تصویر راسو
پستانداری کوچک با پوستی به رنگ قهوه ای مایل به قرمز، دست و پای کوتاه و پوزۀ دراز که هنگام احساس خطر بوی ناخوشایندی از خود متصاعد می کند، موش خرما
فرهنگ فارسی عمید
قطعۀ فلزی متصل به تیوپ لاستیک وسایل نقلیه که هوا از طریق آن وارد و خارج می شود
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
یکی از شهرهای قدیم آلمان (پروس) در کنار رود خانه لاهن از شعب رود راین
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شهرویران است که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 506 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام مردی است، (اشتینگاس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی ربودن و رباینده و آنرا اوسه بر وزن بوسه و اوسوم هم گویند، (آنندراج)، ریسمانی که خوشه های انگور از آن آویزند، (از ناظم الاطباء) (برهان)، آونگ، (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
طاشو. یکی از جزایر دریای سفید، از توابع دولت عثمانی و نزدیک ساحل روم شرقی بود. طولش از شمال به جنوب 28هزار گزو عرضش 20هزار گز است. زمینش کوهستانی ولی حاصلخیز و سبز و خرم است. در گذشته شراب، و مرمر و معادن طلایش مشهور بود. ’پولیگنوت’ نقاش از آنجا است. 15000 تن سکنه دارد. رجوع به تاسس و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام رب یکی از منازل قمر بزبان هندی که در کتاب ’بشن دهرم’ آمده است. ابوریحان گوید: در این کتاب برای منازل قمر نیز ارباب گوناگون در نظر گرفته شده است و باسو نام رب منزل دهنشت قمر است. رجوع به تحقیق ماللهند، ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
چوبدستی، عصا، (آنندراج)، عصا، دگنگ، (شعوری ج 1 ورق 188)، بنظر میرسد که این کلمه صورتی دیگر از بازو و باهو باشد،
توقف، اقامت، در جایگاهی ماندن، قرار گرفتن، سکونت گزیدن:
مر سگی را لقمۀ نانی ز در
چون رسد بر در همی بندد کمر
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار،
مولوی،
، باش در ترکیب ’لولی باش’ که در شاهد ذیل آمده است، ظاهراً لهجه یا تحریفی از ’وش’ پساوند مشابهت و همانندی است: اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه رو را اسیر کند، (کتاب المعارف)، امر به باشیدن، رجوع به باشیدن شود
لغت نامه دهخدا
رلاند دو، موسیقی دان سبک فرانکوبلژ، مولد من به سال 1530 و وفات 1594 میلادی نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
پایتخت جزایر باهاما که 13000 تن جمعیت دارد و در جزیره نیو پرویدانس قرار دارد
لغت نامه دهخدا
گلیم، ظاهراً به شین معجمه است چنانکه بیاید، (فرهنگ رشیدی)، در رشیدی به معنی گلیم نوشته، (آنندراج) (انجمن آرا)، و رجوع به ماشو شود
لغت نامه دهخدا
ژان، مورخ فرانسوی که در 1792 میلادی در یکی از شهرهای ناحیۀ ’رن’ متولد شد و در سال 1848 میلادی در انگلستان درگذشت
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ژان آنتوان. نقاش و حکاک فرانسوی که در سال 1684 میلادی متولد شد و در 1721 میلادی درگذشت. تابلوهایی از او در موزۀ لوور وجود دارد
لغت نامه دهخدا
جانوری است که آن را موش خرما گویند، (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانه مؤلف) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (از جهانگیری)، موش خرما که بتازی ابن عرس گویند، (ناظم الاطباء)، ابن عرس که خرد گوش و برگردیده پلک باشد، (منتهی الارب)، جانور معروف، در عربی ابن عرس، (شعوری ج 2 ورق 13)، ابن عرس، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، (جوهری) (تاج العروس) (برهان)، جانور مشهور دشمن مار به هندش نیئول خوانند، (از شرفنامۀ منیری)، ابوالحمارس، (یادداشت مؤلف)، پرسق، (برهان)، شنعبه، (آنندراج)، نمس (برهان)، ابن عرس، نوعی راسوست که گوش خرد دارد گوئی که گوش آن بریده اند و برگشته پلک است، (یادداشت مؤلف)، دئل، جانوری چون راسو، (منتهی الارب)، به عربی آن را ابن عرس خوانند اگر درون وی را پر از گشنیز کنند و خشک سازند خوردن قدری از آن گزندگی جانوران زهردار را نافع باشد گویند اگر کعب آن را بوقتی که زنده باشد بیرون آورند و بر پای راست زن بندند و به او جماع کنند آبستن گردد و گویند طعامی که زهر داشته باشد همینکه ببیند موهای خود را راست کند و بفریاد آید، اگر خون او را بر مفاصل و خنازیر طلا کنند نافع باشد، (از آنندراج) (برهان) (لغات محلی شوشتر) : و از سنتهای عبدالرحمان بود که فرمود که راسو و جژ را نباید کشت تا مار همیگیرند و میخورند که بسیستان مار بسیار است تا شر ایشان دفع باشد، (تاریخ سیستان ص 85)،
عمر مرا بخورد شب و روز و ماه و سال
پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان،
ناصرخسرو،
و مثانۀ راسو که او را ابن عرس خوانند ... (ذخیرۀخوارزمشاهی)،
طعمه شیر کی شود راسو
مستۀ چرغ کی شود عصفور،
مسعودسعد،
گرضعیفی همچو راسو دزد همچون عله ای
ور حذوری همچو گربه، همچوموش پرزیان،
سنائی،
راسو را عادت بازخواست، (کلیله و دمنه)،
فلان جای یکی راسو است، (کلیله و دمنه)،
بحکم مار دمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمه راسو و لقمۀ لقلق،
انوری،
بقال را در دکان راسویی بود دست آموز و بازیگر، (سندبادنامه ص 202)،
به ار بر عذرآن زاهد کنی پشت
که راسوی امین را بیگنه کشت،
نظامی
لغت نامه دهخدا
پارچه ای که بر سر دسته چوبی بند کرده و آن را تر نموده نانواها تنور نانوائی را بدان تر میکنند، (ناظم الاطباء)
به یونانی عروق مامیران است که به فارسی زردچوبه نامند، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راسو
تصویر راسو
جانوری که آنرا موش خرما گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسط
تصویر واسط
میانجی، نشیننده در میان قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسع
تصویر واسع
مکان و جایگاه وسیع و فراخ و پهناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسل
تصویر واسل
راغب و تقرب جوینده بسوی خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسه
تصویر واسه
برای، بهر، بجهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واگو
تصویر واگو
باز گفت سخن شنیده، بازتاب صوت در داخل گنبد حمام یا درکوه: (درین گلخن برآید از در و بام صدای کودک و واگوی حمام) (زلالی آنند)، تکرار بیت یا مصراعی که توسط دسته ای خوانده میشود توسط دسته دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسط
تصویر واسط
((س))
میانجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارو
تصویر وارو
قلمه های درخت تبریزی را گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارو
تصویر وارو
وارون، واژگون، پشتک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واسع
تصویر واسع
((س))
گشایش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واسل
تصویر واسل
((س))
توسل جوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واسه
تصویر واسه
((س))
برای، بهر، به جهت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راسو
تصویر راسو
موش خرما، حیوانی است پستاندار و گوشت خوار با پوزه باریک و موهای سفید یا زرد
فرهنگ فارسی معین