جدول جو
جدول جو

معنی وازیوار - جستجوی لغت در جدول جو

وازیوار(سِ)
دهی است از دهستان علوی کلا که جزء بخش مرکزی شهرستان نوشهر مازندران است. در 5 هزارگزی مغرب المده و در کنار راه شوسه المده به نوشهر واقع است، محل آن جلگه است و ناحیه ای است معتدل و مرطوب با 80 تن سکنه. و از آب رود خانه کچرود مشروب میشود و محصول آنجا برنج و پنبه و اندکی غلات و صیفی است و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
وازیوار
از توابع علوی کلای نوشهر، روستایی در منطقه ی رویان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وادیار
تصویر وادیار
(پسرانه)
اینطور که پیداست، ظاهر امر (نگارش کردی: وادیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نازیار
تصویر نازیار
(دخترانه)
یار زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازیار
تصویر بازیار
(پسرانه)
بازدارنده، داور مسابقه پرش (نگارش کردی: بازیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وانیار
تصویر وانیار
(دخترانه)
با سواد، فارغ التحصیل (نگارش کردی: وانیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مازیار
تصویر مازیار
(پسرانه)
اورا مزدایار، پسر قارون فرمانروای طبرستان، پسر قارون، از سپهبدان مازندران در قرن سوم که علیه خلیفه بغداد شورش کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورزیار
تصویر ورزیار
(پسرانه)
برزگر (نگارش کردی: وهرزیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از واتیار
تصویر واتیار
(پسرانه)
سخنگو (نگارش کردی: واتیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازیار
تصویر بازیار
بازدار، کسی که بازهای شکاری را رام و تربیت می کرد، بازبان
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازوار
تصویر سازوار
اهل سازش، موافق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، اندرخور، باب، خورند، خورا، شایان، ارزانی، صالح، مستحقّ، فرزام، فراخور، محقوق، شایگان، مناسب، بابت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گازروار
تصویر گازروار
مانند گازر، همچون گازر
فرهنگ فارسی عمید
سازگار، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، سازگر، (مجموعۀ مترادفات)، سازنده، اهل سازش، موافق، مساعد:
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و، دائم همی ژکی،
کسائی،
با ملک او وزارت اوسازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد،
مسعودسعد (دیوان ص 85)،
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح بهم سازگار،
مسعودسعد (دیوان ص 162)،
این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک،
مسعودسعد (دیوان ص 301)،
جان او را دستیار، دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان،
مسعودسعد (دیوان ص 413)،
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل،
مسعوسعد (دیوان ص 675)،
، موافق مزاج، (شرفنامۀ منیری) (برهان)، ملائم، (منتهی الارب)، ملائم طبع، ملائم مزاج، که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست، ملائم طبع اوست:
سرسال آمد و سرمست می جود توام
سازوار آید با مردم سرمست فقاع،
سوزنی،
، سزاوار، برازنده، زیبنده، در خور:
جز بر او سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا،
فرخی،
چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد، (معارف بهاء ولد ج 1 ص 8)، متناسب و موزون، رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلوکی به شهرستان بابل (بارفروش) دارای هجده قریه و سه فرسنگ در یک فرسنگ و نیم مربع مساحت. و بندر بابلسر (مشهدسر) کرسی آن است. حدود آن از شمال، بحر خزر و از مشرق بلوک با نصرکلا و از جنوب قصبۀ امیرکلا و حومه آن و از مغرب بلوک رودبست و دابر است. و بدانجا گردکان بسیار است
لغت نامه دهخدا
از آبادیهای گرگان است، این کلمه به مناسبت نام تاریخی مازیار که از ایرانیان معروف و در آن حدود می زیسته به جای ’حاج علینقی’ اختیار شده است، (واژه های نو فرهنگستان ایران)
لغت نامه دهخدا
(بازْ)
بازدار. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (ربنجنی). مربی و نگاه دارندۀ باز. قوشچی. میرشکار. صیاد. (برهان قاطع) (شعوری). پرورندۀباز:
افریقیه صطبل ستوران بارکش
عموریه گریزگه باز و بازیار.
منوچهری.
عقابان ببازی و کبکان به جنگ
سر بازیاران درآرد به ننگ.
نظامی.
و رجوع به بیزار شود.
لغت نامه دهخدا
لقب شیخ ابوعلی حسین بن محمد بن احمد اکّار بود و در شیرازنامه (ص 97) لقب وی بازیار آمده است، رجوع به ابوعلی، واکار در همین لغت نامه و حاشیۀ شدالازار ص 49 شود
لغت نامه دهخدا
نام مردی است از حکام مازندران که در اصل از پارسیان ایران بوده و آیین زردشتی داشته و مازیار پسر قارن بوده که بعد از پدر به حمایت ’بزیست ستاره شمر’ فارسی پسر فیروز که خلیفه او را یحیی پسر منصور می خواند، از جانب خلیفه حکومت مازندران یافت و مولای امیرالمؤمنین از مأمون لقب یافت و بعد از تسلط در تبرستان خلع اطاعت خلیفه کرده بعد از مأمون ابراهیم معتصم در فکر استیصال او افتاده وبه عبداﷲ بن طاهر والی خراسان حکمی نوشته آخرالامر اورا گرفته بند برنهادند و به بغداد بردند و معلوم شدکه مازیار با افشین که به حیدر بن کاوس معروف بوده معاهده دارند که خلیفه را خلع کنند و خلافت را به عجم باز گردانند لهذا خلیفه مازیار و افشین و بابک را در سال دویست و بیست و چهار هجری بکشت و بسوخت، (انجمن آرا) (آنندراج)، مازیار محمد قارن بن بنداد هرمز اسپهبد طبرستان پس از آنکه مملکت طبرستان به دست عمویش افتاد نزد مأمون آمد و مأمون او را بر دو شهر ازشهرهای طبرستان حکومت داد و به عمویش نوشت تا آن دورا به وی تسلیم کند مازیار رهسپار شد و چون خبر به عمویش رسید او را بخشم آورد و نگرانش ساخت و چنانکه گویی به استقبال وی می شتابد بیرون آمد تا مازیار را غافلگیر کند و بکشد اما مازیار به اشارت غلامی هوشمندکه از آن پدرش بود حربه در سینه عموی خود زد و او را بکشت و مملکت بدست وی افتاد و نامه ای به خلیفه نوشت و خود را مولای خلیفه خواند و چون کارش بالا گرفت خود را برتر از آن دانست که مولای امیرالمؤمنین گوید ونافرمانی آغاز کرد پس معتصم، محمد بن ابراهیم را به جنگ وی فرستاد و به عبداﷲ بن طاهر نوشت که او را با لشکر کمک دهد، پس محمد با وی به جنگ ایستاد و دره ها و پشته ها را بر وی گرفتند و مازیار شبانه بیرون رفت تا دست خود را در دست خویشاوندی از عبداﷲ نهاد و او را در سال 226 به بغداد آوردند پس تازیانه ها بر او زده شد تا مرد و در پهلوی بابک به دار زده شد، (از تاریخ یعقوبی ترجمه محمد ابراهیم آیتی ج 2 ص 502 و 503)، در سنه اربع و عشرین و مأتین (224) مازیار بن قارن سوخرائی که حاکم بعضی از جبال طبرستان بود به اغوای افشین آغاز مخالفت نمود سبب این قضیه آنکه افشین می خواست که امارت ولایت خراسان متعلق به او شود و می دانست که تا عبداﷲ بن طاهر به فراغت در آن مملکت باشد این مدعا به حصول نپیوندد بنابراین ملک طبرستان را بفریفت تا با عبداﷲ اظهار مخالفت کرده مال مقرر را که در آن زمان تعلق به حکام خراسان می داشت بازگرفت و عبداﷲ، عم خود حسن بن حسین را به پیکار مازیار نامزد گردانید و حسن بعد از کشش و کوشش بسیار بر مازیار ظفریافت و او را اسیر کرده و به سامره فرستاد ... و معتصم حاکم طبرستان را به ضرب تازیانه کشت، (حبیب السیرچ خیام ج 2 ص 266-1267)، مازیاربن قارن یکی از اسپهبدان طبرستان است که تعلق خاصی به کیش زردشت و آداب ایرانی داشت و بر معتصم عصیان کرد و معتصم عبداﷲ بن طاهر را از خراسان به دفع او فرستاد، عبداﷲ مازیار را بگرفت و به بغداد روانه داشت خلیفه او را به ضرب تازیانه کشت و جسدش را در مقابل جسد بابک آویخت، سپس معتصم افشین را متهم نمود که با مازیار دست یکی داشته و در توطئه احیای دین مزدکی و خرمی با او شریک بوده است و به همین تهمت او را هم بسال 227 به حبس انداخت تا در زندان مرد، (تاریخ مفصل ایران تألیف اقبال ص 100)، و رجوع به مازیار تألیف مجتبی مینوی و صادق هدایت و تاریخ اسلام تألیف فیاض ص 198 و 199 و تاریخ علوم عقلی و تاریخ طبرستان و تاریخ گزیده ص 320 شود
لغت نامه دهخدا
غریم، (یادداشت مرحوم دهخدا) : عاد ظالم هارب من غریم، مردی نباشد که از وامیار بگریخته باشد، (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 26)
لغت نامه دهخدا
یاقوت از احمد بن محمد همدانی آرد که آن موضعی است به نهاوند و افسانه ای برای آن ذکر کرده است، رجوع به معجم البلدان ذیل وازواز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زیارت کردن. (منتهی الارب). ازدیار
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گیلخواران در بخش مرکزی شهرستان شاهی در 10 هزارگزی جنوب غربی جویبار، کنار راه شوسۀ جویبار به شاهی واقع است، محل آن جلگه است و هوای آن معتدل و مرطوب است و 85 تن سکنه دارد، از آب رود خانه تالار مشروب میشود، محصول آنجا برنج، پنبه، غلات، صیفی، کنجد، کنف و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
به سان ماهی وال، به شیوۀ بال:
ماهی وال است طمع دور دار
زود به دم درکشدت وال وار،
ناصرخسرو،
رجوع به وال و بال و بالن شود
لغت نامه دهخدا
از دهات کجور است، (مازندران و استراباد ص 147)
لغت نامه دهخدا
(وازْ)
بازباز. با فاصله. مجزی.
- وازواز راه رفتن، هنگام رفتن پایها را دور از یکدیگر نهادن. گشاد گشاد رفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازدوار
تصویر ازدوار
زیارت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازوار
تصویر سازوار
اهل سازش، سازنده، مساعد و موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واز واز
تصویر واز واز
باز باز بافاصله مجزی واز واز راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وال وار
تصویر وال وار
مانند ماهی وال همچون بال: (ماهی وال است طمع دور دار زود بدم درکشدت وال وار)، (منسوب به ناصرخسرو) توضیح باید دانست که ماهی (وال) نمیتواند انسان را ببلعد ظاهرا گوینده با نهنگ (تمساح) اشتباه کرده
فرهنگ لغت هوشیار
مانند گازر همچون رخت شوی، (کشتی) داویست در کشتی و آن چنانست که دست حریف را کشیده سینه و بازوی او را بر پشت خود آورند و خود را خم ساخته تکاتن دهند بنحوی که حریف از بالای پشتش از صدمه تکان از جادر آید و روبروی او بر زمین افتد گازری (بمناسبت زدن گازران جامه ها را برسنگ) گاو زوری: دست شوید ز حیات آنکه نگاهت یکبار بر سر سنگ محبت زندش گازروار. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیوات
تصویر تازیوات
کاویدن، خاکبازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایزوار
تصویر جایزوار
ممکن
فرهنگ لغت هوشیار
گوسفند تازه زاییده
فرهنگ گویش مازندرانی
گشاد گشاد، فراخ، بالا و پایین پریدن، ورجه ورجه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع لفور قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی