جدول جو
جدول جو

معنی وائز - جستجوی لغت در جدول جو

وائز(ءِ)
ترسناک. (منتهی الارب) ، فزع. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فائز
تصویر فائز
(پسرانه)
فایز، نایل، رستگار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حائز
تصویر حائز
جامع، دارا، دربردارنده
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ)
رهایی یابنده. از شر رهاشده و به خیر دست یافته. رجوع به فایز شود. (از اقرب الموارد) ، فیروزی یابنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل که در 28 هزارگزی آمل قرار دارد، ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی و معتدل و مرطوب با 540 تن سکنه که با آب رودخانه مشروب میشود و شغل اهالی زراعت و محصول آنجا غلات و لبنیات است دارای دبستان و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
صورتی از ’باز’ به معنی گشاده و مفتوح، (ناظم الاطباء)، و رجوع به باز شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ءِ)
نازبالشهای بسیارپنبه. (منتهی الارب) (آنندراج). نازبالش های نیک پنبه دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
زننده. مشت زننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از وکز به معنی زدن و با مشت زدن. رجوع به وکز شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
قبیله ای است از عرب. (از لباب الالباب نقل ازغیاث). و قدیجعل اسماً للقبیله فلایصرف. (تاج العروس). شعبه ای از قبیلۀ بنی رکب منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283). رجوع به بنو وائل و عیون الاخبار شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نام قریه ای است. (از لباب الالباب نقل از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(وَج ج)
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 21000گزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو انگهران میناب. کوهستانی و گرمسیر است. سکنۀ آن پنج تن است. آب آن از قنات و محصول آن خرما است شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
ضرورت و بایست، (از آنندراج)، لزوم و وجوب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
شمشیر سعید بن زید بن عمرو بن نفیل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
کوتاه از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر و کوتاه از هر چیزی. (ناظم الاطباء) ، موجز. گویند: کلام واجز، یعنی قصیر. سریعالوصول الی الفهم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از حیازت و حوز. جامع: لیکون للمزید من فضل اﷲ حائزاً و من الثواب بالقدح المعلی فائزاً. (تاریخ بیهقی، نامۀ خلیفه القائم بامراﷲ)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
از تیز. رجوع به تیز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ جَ ءِ)
حسن بن محمد بن بادی واسطی. فاضلی ادیب و شاعر. او به بغداد میزیست. مولد وی 382 هجری قمری و وفات در سال 460 بوده است
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
زنده. (منتهی الارب) ، خیار خرد. (شرفنامۀ منیری) ، خوشۀ کوچک انگور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (سروری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جوائز
تصویر جوائز
جمع جایزه، تحفه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجز
تصویر واجز
کوتاه: سخن
فرهنگ لغت هوشیار
فایز در فارسی رسنده، رهایی یابنده، پیروزی یابنده، رستگار رستگار شونده رستگار، پیروزی یابنده پیروز غالب فاتح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائز
تصویر حائز
جامع، دارا، گردآورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جائز
تصویر جائز
روان مباح، روا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائز
تصویر رائز
آزمون آزماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائز
تصویر بائز
زنده، مرد نیکو حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واز
تصویر واز
بمعنی گشاده و مفتوح، باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واز
تصویر واز
باز، گشوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حائز
تصویر حائز
دارای
فرهنگ واژه فارسی سره
باز، گشاده، گشوده، مفتوح، وا
متضاد: بسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دارا، دربردارنده، گردآورنده، فراهم آورنده، جامع، واجد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمینی که کشت نشود، زمین رها شده و بایر
فرهنگ گویش مازندرانی
سیل، بوران
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع ناییج نور، گشاد، باز، گشوده، شکاف
فرهنگ گویش مازندرانی
علفی هرز که به عنوان علوفه ی احشام مورد استفاده است
فرهنگ گویش مازندرانی
اندازه
دیکشنری اردو به فارسی