جدول جو
جدول جو

معنی هین - جستجوی لغت در جدول جو

هین
سیل، سیلاب، برای مثال از کوهسار دوش به رنگ می / هین آمد ای نگار می آور هین (دقیقی - ۱۰۴)
صدایی برای به حرکت درآوردن مرکب
در مقام تاکید و تعجیل گفته می شود، هان، آگاه باش، برای مثال هین رها کن بدگمانی و ضلال / سرقدم کن چون که فرمودت تعال (مولوی - ۷۴۰)
تصویری از هین
تصویر هین
فرهنگ فارسی عمید
هین
آسان، ضعیف و خوار
تصویری از هین
تصویر هین
فرهنگ فارسی عمید
هین
(هََ)
نرم، آسان، سبک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هین
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه، دارای 132 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
هین
کلمه ای است که بجهت تأکید گویند یعنی بشتاب و زود باش، (انجمن آرا) (آنندراج)، کلمه ای است به معنی زود و شتاب و تعجیل که درمحل تأکید و امر گویند یعنی زود باش و بشتاب، (برهان)، شتاب فرمودن است، (لغت نامۀ اسدی) :
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین،
دقیقی،
هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا،
خاقانی،
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم،
نظامی،
در دلم افتاد آتش ساقیا
ساقیا آخر کجایی هین بیا،
عطار،
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه،
مولوی،
هین غذای دل بده ار همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی،
مولوی،
مؤذن گریبان گرفتش که هین
سگ ومسجد ای فارغ از عقل و دین،
سعدی،
،
این و اینک، هذا، (برهان)، گفتن، (برهان)، در کردی معنی ’چه گفتید’دارد، (حواشی برهان چ معین)،
- هان و هین:
وز این بند بگشای و بستان و ده
وز این هان و هین و از این گیر و دار،
ناصرخسرو،
چه داری جواب محمد به محشر
چو پیش آیدت هان و هین محمد،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
هین
(هََ یْ یِ /هََ یِ)
نرم و آسان. (منتهی الارب). سهل. (اقرب الموارد) ، ضعیف و ذلیل. (اقرب الموارد). سست و خوار، سبک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هین
آوازی که بدان خر را زجر کنند:
هان و هینش کنم از حکمت زیرا خر
بازگردد ز ره گمره به هان و هین،
ناصرخسرو،
- هین و هی، حکایت صوت بازداشتن و منع کردن کسی یا چیزی از حرکت:
هین بزرگ بازنگردد به هین و هی،
منوچهری
لغت نامه دهخدا
هین
سیل، سیلاب، (فرهنگ اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج) :
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین،
دقیقی،
هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ بازنگردد به هین و هی،
منوچهری،
- هین آمدن، سیل آمدن، سیل جاری شدن،
- هین گرفتن، سیل گرفتن، در سیل فرورفتن، غرقه شدن در سیل:
دم خون چو رود مهین هین گرفت
ز غم چهرۀ شاه چین چین گرفت،
اسدی (گرشاسبنامه ص 409)،
شل و خشت پرواز شاهین گرفت
ز باران خون کوه در هین گرفت،
اسدی (گرشاسبنامه ص 80)
لغت نامه دهخدا
هین
این و ا ینک آسان
تصویری از هین
تصویر هین
فرهنگ لغت هوشیار
هین
((هِ))
کلمه تأکید به معنی زودباش، شتاب کن، کلمه اشاره به معنی این و اینک، کلمه تنبیه به معنی، هان، آگاه باش
تصویری از هین
تصویر هین
فرهنگ فارسی معین
هین
((هِ))
سیل، سیلاب
تصویری از هین
تصویر هین
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آهین
تصویر آهین
(پسرانه)
آهن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهین
تصویر بهین
(دخترانه)
مرکب از بهین (بهترین) + آفرین (آفریننده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهین
تصویر مهین
(دخترانه)
ماه زیبا رو، مانند ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهین
تصویر شهین
(دخترانه)
منسوب به شاه، مرکب از شه (شاه) + ین (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهین
تصویر بهین
گزیده ترین، بهترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهین
تصویر مهین
خوار، بی ارزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهین
تصویر شهین
مربوط به شاه، تپش، لرزش، در علم زیست شناسی صمغ نوعی درخت، در موسیقی نوعی ساز که از امروزه میان رفته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهین
تصویر مهین
بزرگ، بزرگ تر، بزرگ ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهین
تصویر رهین
گروگذاشته شده، مرهون
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
بهترین. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). نیکوترین چیز. (شرفنامه). الانتقاء، بهین چیزی برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی) :
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندۀ کار یزدان بود.
ابوشکور بلخی.
بهین زنان در جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود.
فردوسی.
کرا جاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هست.
اسدی.
سپهبد بهین برگزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان.
اسدی.
که کرد بهین کار جز بهین کس
حلاج نبافد هگرزدیبا.
ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی بدین و دنیا.
ناصرخسرو.
بدترین مرد اندر این عالم به بهین زنان دریغ بود. (سندبادنامه).
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.
خاقانی.
دست بر سر زنی گرت گویم
کان بهین عمر رفته باز پس آر.
خاقانی.
و مهین توانگران آن است که غم درویش خورد و بهین درویشان آن است که کم توانگر گیرد. (گلستان).
وضع دوران بنگر، ساغر عشرت برگیر
که بهر حالتی این است بهین اوضاع.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهین
تصویر دهین
چرب شده، ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
خوار و سست، ضعیف، ذلیل، بیمقدار بزرگترین، اکبر، سالخورده تر، کبره
فرهنگ لغت هوشیار
فلزیست که در طبیعت غالبا بشکل اکسید یا کربناتیا سولفور دو فر وجود دارد. آنها را در کوره میگدازند و از آنها آهن خالص بدست میاورند و آن جسمی است سخت و محکم وزن مخصوص آن 8، 7 و در 1530 درجه حرارت گداخته میشود. اهن در هر جا وجود دارد و یکی از مفیدترین عناصر است و با زغال اساس صنعت را تشکیل میدهد یا آهن پولاد. آهن نر ذکر مقابل نرم آهن. یا آهن تر. آهن جوهر دار آهن سبز. یا آهن چکش خور. آهنی که بوسیله چکش قابلیت کشش و تشکیل باشکال مختلف را داشته باشد، یا آهن نر. پولاد روهینا مقابل نرم آهن. یا آهن افسرده کوفتن، کاری بیهوده کردن آهن سرد کوفتن، یا آهن سرد کوفتن، یا مثل دیو از آهن گریختن، سخت از چیزی دوری جستن، یا عصر (دورهء) آهن سومین دوره زندگی صنعتی انسان از لحاظ تقسیمات دیرین شناسی. اکنون نیز انسان در همین دوره زیست میکند آخرین بخش از دوره فلزات. این دوره از زمان پیدایش آهن (یعنی تقریبا 900 ق. م) آغاز میگردد عصر حدید، شمشیر، مطلق سلاح آهنین از درع و جوشن و خود ورانین و جز آنها، زنجیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهین
تصویر بهین
خوب نیکو، برگزیده منتخب، بهترین، گزیده ترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهین
تصویر شهین
منسوب به شاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهین
تصویر رهین
مرهون، گرو کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذهین
تصویر ذهین
زیرک باهوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهین
تصویر رهین
((رَ))
گرو گذاشته شده، کفیل، ضامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهین
تصویر مهین
((مِ))
بزرگتر، بزرگترین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهین
تصویر مهین
سست، ضعیف، خوار، زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهین
تصویر مهین
((مُ))
خوار دارنده، اهانت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهین
تصویر مهین
((مَ))
منسوب به ماه، نامی است از نام های زنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهین
تصویر بهین
((بِ))
برگزیده، منتخب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهین
تصویر مهین
مهم
فرهنگ واژه فارسی سره