جدول جو
جدول جو

معنی هیرون - جستجوی لغت در جدول جو

هیرون
نوعی نی میان پر
تصویری از هیرون
تصویر هیرون
فرهنگ فارسی عمید
هیرون
بر وزن بیرون، نوعی از نی میان پر است که به عربی قصب گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، و آن محکم و میان پر میباشد، گویند اگر بهار و گل آن به گوش رود گوش را کر کند و گل آن به پنبۀ برزده میماند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
هیرون(هََ)
نوعی از خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یکی آن هیرونه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیرو
تصویر هیرو
(پسرانه)
گل ختمی (نگارش کردی: هر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
(دخترانه)
پرنده ای که محل زندگی ندارد (نگارش کردی: برون)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هارون
تصویر هارون
(پسرانه)
معرب از عبری کوه نشین، نام برادر موسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیرود
تصویر هیرود
(پسرانه)
نام مردی از اهالی سارد در زمان کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیران
تصویر هیران
(دخترانه)
قرار (نگارش کردی: هران)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی
بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن
بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن
بیرون رفتن: خارج شدن
بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیرون
تصویر فیرون
فرارون، پاک دامن، پرهیزکار، نیکوکار، درست کردار، راستگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هارون
تصویر هارون
قاصد، پیک، دربان، پاسبان، نقیب، برای مثال چون دست کلیم پای گلگونش / هارون وزیر گشته هارونش (خاقانی۱ - ۴۳)، سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش / هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده (خاقانی - ۳۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است، (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی)، و نیز رجوع به بیرونی شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
یکی از کنت نشین های ایرلند شمالی (اولستر) است که 132000 تن سکنه دارد و مرکز آن اوماگ است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
فروماندگی و حیرت، و این لغت عجمی است، اما فارسی نیست، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابن عبداﷲ المهلبی، محدث است و مرزبانی به وساطت محمد بن یحیی، داستانی از وی درباره ابوتمام شاعر در الموشح آورده است و خود نیز داستانهایی از وی در ایراد و انتقاد به ابوتمام نقل کرده است، (الموشح ص 299، 304 و 321)
الثائر، ابن محمد بن حسین بن علی، مکنی به ابوطالب، از فرمانروایان علوی (سادات حسینی) مازندران است که در نیمۀ اول قرن پنجم هجری در آن سامان حکومت داشته است، (ترجمه مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 186)
ابن موسی، مکنی به ابوعبداﷲ انصاری، از مشاهیر نحویان و از خانوادۀ یهودی است، در حدیث و تفسیر بی مانند بود، و به دین اسلام درآمد، در بصره میزیست اصمعی به ثقه بودنش گواهی داده است، (قاموس الاعلام ترکی)
برادروار، پسر ابی ناداب که از خانه پدر در پیش صندوق خداوند افتاده باورشلیم رفت و بدین طریق از غضب برادر خود غرّاه نجات یافت. (کتاب دوم سموئیل 6:3 و اول تواریخ ایام 13:7) (قاموس کتاب مقدس)
سید هارون از سادات مرتضوی هزارجریب، از خانوادۀ جبرئیلی است که در میان سالهای 934 - 973 هجری قمری در هزارجریب حکومت رانده، (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد بخش فارسی تألیف رابینو ص 191)
ابن محمد بن عبدالملک الزیات، مکنی به ابوموسی، از جمعکنندگان اخبار و یکی از رواه بود، از جمله کتب وی کتاب ’اخبار ذی الرمه’ و مجموعۀ رسائل او را میتوان نام برد، (الفهرست چ مصر ص 178)
امیر هارون از امیرانی است که در حدود سیرجان، شاه شجاع از آل مظفر را هنگامی که برای جنگ با دولتشاه (در اسفند 765 هجری قمری) بطرف کرمان میرفت یاری کرد، (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 222)
ابن غزوان، از چاکران ابوجعفرمنصور دوانیقی دومین خلیفۀ عباسی که به فرمان وی، فضیل بن عمران استاد جعفر پسر منصور را کشت، هارون ازموالی عثمان بن نهیک بود، (الوزراء و الکتاب ص 92)
ابن ابی حفصه، از مشاهیر شعر و ادب عرب، مداح مهدی و رشید خلفای عباسی بود، زادگاهش یمامه و در زمان خلفا ببغداد آمد، وفاتش به سال 182 هجری اتفاق افتاد، (حبیب السیر ج 2 ص 231)
ابن زکریا الهجری، مکنی به ابوعلی، نحوی است و کتاب ’النوادر المفیده’ از اوست، ثابت بن خرم السرقطی و جز او از وی روایت کنند، (معجم الادباء ج 19 ص 262)
ابن الحائک الضریر النحوی، یهودی الاصل، اهل حیره و نحوی است، از اوست: کتاب العلل فی النحو، کتاب الغریب الهاشمی، (معجم الادباء چ مصر ج 19 ص 261)
ابن نعیم، در ’الوزراء و الکتاب’ داستانی راجع به شهادت دادن وی در محضر مأمون خلیفۀ عباسی آمده است، رجوع به الوزراء و الکتاب صص 258-259 شود
ابن عزّون الراهب، از مورخین است و تاریخی دارد که در آن بیست ودو تن از قیصران روم را از عهداسکندر ذکر کرده است، (تاریخ الحکماء قفطی ص 126)
ابن سعید، مکنی به ابوعبدالرحمن الراعی العابد، محدث است و ابومسعود رازی از وی روایت کند، رجوع به ذکر الاخبار اصبهان ج 2 ص 336 شود
ابن موسی، یکی از مشاهیر اطبای آندلس از اهالی اشبونه (لیسبون) بوده و در خدمت ناصر و مستنصر طبابت میکرده است، (قاموس الاعلام ترکی)
ابن موسی بن جعفر، یکی از پسران موسی بن جعفر علیه السلام امام هفتم شیعیان است، (تاریخ حبیب السیر ج 2 ص 81) (تاریخ گزیده ص 606)
ابن المقتدر، برادر الراضی باﷲ خلیفۀ عباسی، وی در سال 324 هجری قمری درگذشت، (الاوراق ص 7) (اخبار الراضی باﷲ و متقی باﷲ ص 71)
ابن اعین، از رواه است، سعید بن عامر از قول وی داستانی درباره عمر بن عبدالعزیز روایت کرده است، (سیره عمر بن عبدالعزیز ص 176)
از بنی مأمون معاصربا ابوالقاسم عبداﷲ المستکفی باﷲ بن المکتفی باﷲ خلیفۀ عباسی (332 - 334 هجری قمری) (النقود العربیه ص 126)
بغراخان بن یوسف خضرخان از امرای ایلک خانیه مشرق از 455 تا 496، (طبقات سلاطین اسلام ص 123)، رجوع به آل افراسیاب شود
امیر، ابن محمد العباسی، مکنی به ابوموسی، مورخ است و از اوست:تاریخ خلفای بنی عباس، (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 18)
ابن محمد بن هارون اسوانی، مکنی به ابوموسی، از فقهاء مالکی و محدث بود، در ربیع الاول سال 327 هجری قمری درگذشت
ابن محمد بن کثیر بن زادویه القرشی، محدث است، (ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 237)، و رجوع به الموشح ص 373 شود
مکنی به ابومحمد، از رواه حدیث بود، حسن بن صالح از وی و او از مقاتل بن حیان روایت میکرد
فرزند ابواحمد موفق برادر معتمد خلیفۀ عباسی، (ابن اثیر ج 7 ص 138)، والی واسط بوده است
ابن عبدالصمد رخی نیشابوری، از مردم رخ (نام پشته ای به نیشابور)
ابن ابی عبید، از رواه است، (سیره عمر بن عبدالعزیز ص 35)
ابن عبدالولی، او راست: کتاب الملل المتقدمین فی اصول دین
ابن موسی القرطبی، وی ابیات کتاب سیبویه را شرح کرده است
ابن حاتم الکوفی، او راست: کتاب القرأات، (ابن الندیم)
ابن مسلم، مکنی به ابومسلم، محدث است
ابن فاتک، او راست: علل النحو
مکنی به ابومحمد، تابعی است
ابن مسلم حنائی، محدث است
او راست: کتاب آلات الحرب
ابن ملول، محدث است
لغت نامه دهخدا
قاصد و پیک، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، قاصد که بر کمر زنگله داشته تا کس از راه داران و حجاب مانع او نشوند و مردم وی را بشناسند، (یادداشت مؤلف) :
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب،
خاقانی،
کآسمان را به حکم هارونیش
ز اختران زنگل روان بستند،
خاقانی،
چرخ هارون کمردارش و چون هارونان
ز انجمش زنگله ها در کمر آویخته اند،
خاقانی،
هارون صدر اوست فلک زآنکه انجمش
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش،
خاقانی،
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم،
خاقانی،
دید که در لشکرش قیصر هارون شده ست
زآن کله زهره ساخت زنگل هارون فلک،
خاقانی،
، پاسبان، (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده،
خاقانی،
هفت هارون بر در سلطان غیب
از چه سان فرمان روان دانسته اند،
خاقانی،
آذین باغ دولت و هارون درگهت
از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است،
خاقانی،
صفوهالدین زبیدۀ عجم آنک
دهر هارون آستانۀ اوست،
خاقانی،
جلاجل زنان گفت هارون شاه
که شه تاجور باد و دشمن تباه،
نظامی،
سخائی که اگر مزرعۀ دنیا را به اقطاع به سگ داری دهد در چشم مکرمت او آن وزن سنجدی نسنجد و اگر جملۀ خزائن قارون به هارونی بخشد، آن در حوصلۀ او قدر کنجدی نگنجد، (المضاف الی بدایع الازمان فی وقایع کرمان چ عباس اقبال ص 25)، نقیب، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)، شاطر، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ هین. (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود
لغت نامه دهخدا
آن ستاره ها که رفتنشان مفسد باشد، (اسدی)، فرارون، (فرهنگ فارسی معین) :
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری ̍ گشت مر او را فلک فیرونا،
خسروانی،
حسودت در ید بهرام فیرون
نظر زی تو ز برجیس فرارون،
دقیقی،
رجوع به فرارون شود
لغت نامه دهخدا
با یای مجهول سرمای نزدیک به اعتدال، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ یْ یِ)
جمع واژۀ هیّن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل درون. برون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامۀ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف) :
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نمانده مزه.
بوشکور.
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش.
فردوسی.
منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659).
در دهن پاک خویش داشت مر آنرا
وز دهنش جز بدم نیامد بیرون.
ناصرخسرو.
- بیرون از، خارج از. آنسوی:
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون.
نظامی.
چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189).
- بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77).
- بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمۀ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانۀ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور).
- بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794).
- بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن:
زر و نعمت اکنون بده کآن تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست.
سعدی.
- بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن:
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از داد بیرون بود.
فردوسی.
- بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2).
- بیرون پارس، خارج از پارس:
نه که بیرون پارس منزل نیست
شام و روم است و بصره و بغداد.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 2).
- بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان).
- بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- بیرون نبودن از، خارج نبودن از:
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنیست یا زدنیست
نه به آخر همه بفرساید
هر که انجام راست فرسدنیست.
رودکی.
وگر زانکه دریای جیحون بدی
که کشتی ز دریا نه بیرون بدی.
فردوسی.
، بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف) : و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی).
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد.
سعدی.
- بیرون از، بیرون ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان).
درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند
بیرون ازین دو لقمۀ روزی تناولی.
سعدی.
حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه محاسن اصفهان ص 56).
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
- ، غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص).
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم.
سوزنی.
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست.
خاقانی.
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام.
نظامی.
بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصۀ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41).
- بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599).
- بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار:
بنوری کز خلایق در حجابست
به انعامی که بیرون از حسابست.
نظامی.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
سعدی.
- بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی).
- بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی:
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی.
نظامی.
- بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله).
- بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه طبری بلعمی).
- بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
، به استثنای. جز. عدای . سوای . ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف) :
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش بکوشش گذر چون بود.
فردوسی.
زانکه این حال از دو بیرون نیست
یا قضا هست یا قضا نبود.
ابن یمین.
- بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور).
- ، بدون اینکه. (یادداشت مؤلف).
- بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ).
، مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد، بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء)، مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود، مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی. خانه مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف) : پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی)، ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف) : درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بموبد چنین گفت کای رهنمون
چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون
دگر آنکه بیرونش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی.
فردوسی.
سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
گوگرد که جزو اعظم باروت است و آن از کوه مانند اناردانه برمی آید، (برهان) (هفت فلزم) (آنندراج)، گوگرد زرد، (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، برون، ظاهر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هارون
تصویر هارون
قاصد و پیک، نام برادر حضرت موسی (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه پیش می رود مترقی، راست درست درستکار، خوب نیک، سعد مقابل فیرون: حسودت درید بهرام فیرون نظر زی تو ز برجیس فرارون. (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرون
تصویر سیرون
برودت نزدیک به اعتدال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هارون
تصویر هارون
پیک، قاصد، برادر حضرت موسی، نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، محلی که برای وقت گذرانی به آن جا می روند
فرهنگ فارسی معین
برون، خارج
متضاد: درون، ظاهر
متضاد: باطن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نقیب، نگهبان، پاطر، پیک، قاصد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سالمندان، پیران، پیرمردها و پیرزن ها
فرهنگ گویش مازندرانی
حیران، آشفته، گیجنامی برای زنان
فرهنگ گویش مازندرانی
نام زن
فرهنگ گویش مازندرانی
مهربان، نام چشمه و قنات و رودی در نکا رستم کلای بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
کوهی در هفت کیلومتری جنوب شهرستان کتول و به ارتفاع، ۵۰متر
فرهنگ گویش مازندرانی