بلند ساختن، بالا بردن برای مثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، اوراشتن، برافراشتن، افراختن، فراختن
بلند ساختن، بالا بردن برای مِثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فَراشتَن، اَوراشتَن، بَراَفراشتَن، اَفراختَن، فَراختَن
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست: ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند. فردوسی. پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم. سعدی. هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی. سعدی. - به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن: سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند. فردوسی. بفرمود تا سرش برداشتند بنیزه به ابر اندر افراشتند. فردوسی. درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی. - تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن. سعدی. - چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن. - دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن: زمان تا زمان دست بفراشتی گشادی کف و بانگ برداشتی. (گرشاسب نامه). - رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). - سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن: بسلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش. خاقانی. از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سر خود برافراشتم. نظامی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بسر اندر اندازدت. سعدی. حب ّ ایشان سرت برافرازد بغض ایشان بخاکت اندازد. اوحدی. - سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن: که بیخش ز خون و ز کین کاشتی سر شاخ زین کین برافراشتی. فردوسی. - قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف). - کلاه افراشتن، بلند ساختن آن: شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید افراشت زرین کلاه. فردوسی.
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست: ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند. فردوسی. پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم. سعدی. هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی. سعدی. - به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن: سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند. فردوسی. بفرمود تا سرْش برداشتند بنیزه به ابر اندر افراشتند. فردوسی. درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی. - تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن. سعدی. - چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن. - دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن: زمان تا زمان دست بفراشتی گشادی کف و بانگ برداشتی. (گرشاسب نامه). - رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). - سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن: بسلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش. خاقانی. از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سر خود برافراشتم. نظامی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بسر اندر اندازدت. سعدی. حب ّ ایشان سرت برافرازد بغض ایشان بخاکت اندازد. اوحدی. - سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن: که بیخش ز خون و ز کین کاشتی سر شاخ زین کین برافراشتی. فردوسی. - قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف). - کلاه افراشتن، بلند ساختن آن: شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید افراشت زرین کلاه. فردوسی.
بر وزن و معنی برداشتن و بلند ساختن و افراختن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج). افراشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به افراشتن شود
بر وزن و معنی برداشتن و بلند ساختن و افراختن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج). افراشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به افراشتن شود
مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان) : از آبنوس دری اندر او فراشته بود به جای آهن، سیمین همه بش و مسمار. ابوالمؤید بلخی. فراشته به هنر نام خویش و نام پدر گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار. فرخی. - برفراشتن، بلند کردن. افراشتن: ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را. ناصرخسرو. رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود
مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان) : از آبنوس دری اندر او فراشته بود به جای آهن، سیمین همه بش و مسمار. ابوالمؤید بلخی. فراشته به هنر نام خویش و نام پدر گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار. فرخی. - برفراشتن، بلند کردن. افراشتن: ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را. ناصرخسرو. رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود