جدول جو
جدول جو

معنی هوهه - جستجوی لغت در جدول جو

هوهه
(هََ)
رجل ٌ هوههٌ، مرد بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ترسو و جبان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوده
تصویر هوده
(دخترانه)
راست، درست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوژه
تصویر هوژه
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر
چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوده
تصویر هوده
سود و فایده، راست و درست، حق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوهو
تصویر هوهو
صدایی که از وزیدن بادهای سخت یا هیاهوی مردم به گوش برسد، صدای برخی از مرغان خوش آواز، صدای مرغ شب، برای مثال چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو / منه ز دست پیاله چه می کنی هی هی (حافظ - ۸۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوهه
تصویر کوهه
تل، پشته، بلندی و برآمدگی چیزی، برآمدگی جلو و عقب زین اسب، موج آب، نهیب، حمله، برای مثال چو در معرکه برکشم تیغ تیز / به کوهه کنم کوه را سنگ ریز (نظامی۵ - ۷۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوبه
تصویر هوبه
شانه، دوش، کتف
فرهنگ فارسی عمید
(فُوْ وَ هََ)
شورش و غوغای مردم، ازهم بریدگی مسلمانان به غیبت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شیر شیرین مزه. (منتهی الارب). و در این معنی گویند به قاف است. (اقرب الموارد) ، دهانۀ کوچه. (منتهی الارب) ، دهانۀ راه، دهانۀ رودبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دهانۀ نهر. (اقرب الموارد) ، اول هر چیزی. ج، فوهات، فوائه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
چرغ افتاده پر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مؤنث بوه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بوه شود.
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شیر مزه برگردیده چنانکه در آن اندکی شیرینی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، سکنۀ آن 346 تن. آب آن از قنات و رود کران. محصول آن غلات، بنشن، صیفی، چغندر قند، لبنیات، قلمستان و میوجات. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و از طریق قهوه خانه علیخان سلطان کنار جادّۀ شوسۀ کرج به قزوین ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهانۀ کوه. (منتهی الارب) ، دهانۀ راه، دهانۀ رودبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دهانۀ جوی، شورش و غوغا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَهََ)
دهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
زین باشد عموماً. (فرهنگ جهانگیری). زین اسب را گویند عموماً. (برهان). زین اسب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). زین اسب را گویند عموماً و پیش زین را پیش کوهه و پس زین را پس کوهه، و اصل در این لغت بلند و بلندی است مانند کوه. (آنندراج) :
ز کوهه به آغوش بردارمت
به نزدیک فرخنده زال آرمت.
فردوسی.
بیفکندش از کوهه چون سام گرد
ببستش دو دست و به لشکر سپرد.
فردوسی.
یکی نیزه زد همچو آذرگشسب
ز کوهه ببردش سوی یال اسب.
فردوسی.
تو گویی که از کوهه بردارمش
به بر سوی ایوان زال آرمش.
فردوسی.
- زین کوهه، بالش روی زین و نمد که به روی زین اندازند. (ناظم الاطباء).
، بلندی پیش و پس زین اسب را گویند خصوصاً، چه پیش را پیش کوهه و عقب را پس کوهه خوانند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). بلندی پیش و پس زین اسب. (فرهنگ فارسی معین). کوهۀ زین. قربوس. قربوت. حنو. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوهۀ زین فکند.
فردوسی.
فروهشته از کوهۀ زین لگام
به فتراک بر حلقه اش خم ّ خام.
فردوسی.
به قلب اندرون پور دستان سام
ابر کوهۀ زین درون خم ّ خام.
فردوسی.
نصرت از کوهۀ زینت نه فروداست و نه بر
دولت از گوشۀ تاجت نه فراز است و نه باز.
منوچهری.
زدش بر کمربند و خفتان گبر
برآوردش از کوهۀ زین به ابر.
اسدی.
به پیش کوهۀ زین برنهاد ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پس کوهه، بلندی عقب زین. (ناظم الاطباء).
- پیش کوهه، بلندی جلو زین. (ناظم الاطباء).
، برآمدگی پشت گاو و پشت شتر را هم می گویند. (برهان). کوهان شتر و گاو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل کوهان معنی می دهد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دوم روز، هنگام بانگ خروس
ببندیم بر کوهۀ پیل کوس.
فردوسی.
فرودآمد و تخت را داد بوس
ببستند بر کوهۀ پیل کوس.
فردوسی.
یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل
ز پیروزه تابان به کردار نیل.
فردوسی.
بزد مهره بر کوهۀ زنده پیل
زمین گشت جنبان چو دریای نیل.
فردوسی.
ابر کوهۀ پیل در قلبگاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه.
اسدی.
هیون دوکوهه دگر شش هزار
همه بارشان آلت کارزار.
اسدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بیاراست در کوهۀ زنده پیل
زد آیین زیبا و گنبد دو میل.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
وین هودج کبریای دل را
بر کوهۀ چرخ اخضر آرم.
خاقانی.
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
در سایۀ قبولت یاد جهان نیارم
بر کوهۀ ثریا قصد ثری ندارم.
خاقانی.
غریو کوسها بر کوهۀ پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل.
نظامی.
برآمد یکی صدمه از نفخ صور
که شد ماهی از کوهۀ گاو دور.
نظامی.
ز بس کوهۀ گاو و ماهی چو کوه
شده در زمین گاو و ماهی ستوه.
نظامی.
، هر چیز بلند را نیز گفته اند. (برهان). چیزی بلند. (فرهنگ رشیدی). هر چیز بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). هر چیز بلند و برآمده. (فرهنگ فارسی معین) ، مطلق بلندی را نیز گویند. (برهان). بلندی عموماً. (فرهنگ رشیدی). ارتفاع و بلندی. (ناظم الاطباء).
- کوهۀ آسمان، بلندی آسمان که به تازی اوج گویند. (ناظم الاطباء). اوج آسمان. (فرهنگ فارسی معین).
، قلۀ جبال. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). قلۀ کوه. (فرهنگ فارسی معین) :
ز نزدیکان او کوهۀ دلاور
بشد بر کوهۀ کوهی تکاور.
(ویس و رامین، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وصف درآمد علم است این که بانگ کوس
همچون صدای کوه بد از کوهۀ جبال.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
، به معنی موجۀ آب هم هست. (برهان) (از آنندراج). به معنی موج نیز گفته اند که کوهۀ آب گویند. (فرهنگ رشیدی). موج. (ناظم الاطباء). موج آب. (فرهنگ فارسی معین).
- کوهۀ آب، به معنی جست وخیزآب است که موج بزرگ باشد. (برهان). موج بزرگ. (ناظم الاطباء). موج آب. (فرهنگ فارسی معین).
- کوهه برآوردن، موج برآوردن دریا و جز آن. (ناظم الاطباء) : موج، کوهه برآوردن آب. (منتهی الارب).
- کوهه زدن، موج زدن:
چنان کوهه زد بحر انعام عامت
که امید را قوت آشنا نیست.
شرف الدین شفروه (از آنندراج).
دگر روز کاین ترک سلطان شکوه
ز دریای چین کوهه برزد به کوه.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 445).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوهه زن، موج زن:
هست سیل دیده ام در کوه و صحرا کوهه زن
ابر اشکم گشت از افلاس طوفان بهار.
کاتبی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کوهه برکوهه، موج برموج. حلقه برحلقه:
دید دودی چو اژدهای سیاه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه برکوهه پیچ پیچ کنان
بر صعودفلک بسیچ کنان.
نظامی.
، به معنی نهیب و حمله هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). حمله. (آنندراج). به معنی حمله نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) :
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
ز کوهه کنم کوه را ریزریز.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- کوهه زدن، حمله کردن:
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه از او خوی کند.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 430).
، جن را نیز گفته اند، چه جن گرفته را کوهه گرفته هم می گویند. (برهان). در فرهنگ جهانگیری به معنی جن و اهریمن آورده و کوهه گرفته جن گرفته را گفته به دلیل بیت خاقانی که در تحفهالعراقین گفته. (آنندراج). جن و پری. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ برهان چ معین آمده: ’جن بود، و کوهه گرفته جن گرفته باشد. حکیم خاقانی این معنی را به نظم آورده:
از کوهۀ غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت’.
رشیدی این بیت را به نظامی نسبت دهد و گوید: ’معنی ثانی (جن) در هیچ نسخه به نظر درنیامده و در شعر نظامی کوهه گرفته به معنی سر به صحرا نهاده که کنایه از دیوانه باشد نه آنکه کوهه به معنی جن بود’. شعر از نظامی است. مؤلف فرهنگ نظام گوید: ’احتمال می رود کوهه در مصراع دوم با فتح اول و عربی باشد به معنی تحیر و معنی شعر هم درست درمی آید’. در عربی ’کوه’ به معنی تحیر و مصدر است نه ’کوهه’ به سکون دوم.
- کوهه گرفته، جن گرفته را گویند یعنی شخصی که او را جن گرفته باشد. (برهان) (آنندراج). جن گرفته و جادوکرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی بعد و کوهه (معنی نهم) شود.
- ، سر به کوه و بیابان نهاده. دیوانه. در فرهنگها ’کوهه’ را به معنی جن و ’کوهه گرفته’ را به معنی جن زده گرفته اند و صحیح نیست. (از فرهنگ فارسی معین) :
از کوهۀ غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
، تپه و کوهچه، ترس و بیم وهول و هراس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شوه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
سندان، براده. سونش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
هوبه. (برهان). دوش و کتف. (آنندراج) (برهان) ، پشتی و حمایت. (آنندراج) (برهان). هوبه. (برهان). رجوع به هوبه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دوری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ وی یَ)
هویت. عبارت است از تشخص و همین معنی میان حکیمان و متکلمان مشهور است. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، هویه گاه بر وجود خارجی اطلاق میگردد. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، هویه گاه بر ماهیت با تشخص اطلاق میگردد که عبارت است از حقیقت جزئیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح صوفیه) هویه مرتبۀذات بحت را گویند و مرتبۀ احدیت و لاهوت اشارت است از آن. در انسان کامل گوید: هویت حق تعالی عین او است که ممکن نیست ظهور آن. هویت از لفظ هو گرفته شده که اشارۀ به غایب است و آن درباره خدای تعالی اشاره است به کنه ذات او به اعتبار اسماء و صفات او با اشعار به غیبوبت آن. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
ان الهویه عین ذات الواحد
و من المحال ظهورها فی شاهد
فکأنها نعت و قد وقعت علی
شان البطون و ما له من جاحد.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
و رجوع به تعریفات سیدجرجانی و هویت شود
لغت نامه دهخدا
معین یکباره آن را بر گرفته از تول انگلیسی دانسته و بار دگر از خاولی ترکی که برابر با پارچه پرز دار است عمید حوله را نیاورده و هوله را پارسی دانسته هوله آبچین خشک (گویش تهرانی) پارچه پرزدار. دارای خاو دارای پرز. توضیح بعضی احتمال داده اند این کلمه از کلمه عربی حله گرفته شده لکن با مراجعه بمعانی حله و موارد استعمال آن در متون لغت و نظم و نثر نادرست بودن این احتمال معلوم میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هویه
تصویر هویه
هویت در فارسی کتامی اویش، هستی
فرهنگ لغت هوشیار
دوش کتف. توضیح این کلمه بصورت هوبر و هوبیه ضبط شده. لقب شاپور ذوالاکتاف را هویه سنبا نوشته اند. حمزه اصفهانی در سنی ملوک الارض آرد: شاپور ذوالاکتاف وسموه شاپورویه سنبا هویه اسم لکتف و سنباای نقاب. قیل له ذلک لانه لما غزا العرب کان ینقب اکتافهم فی، جمع بین کتفی الرجل منهم بحلقه ویسبیه فسمته الفرس بهذاالاسم وسمته العرب ذوالاکتاف. درمجلم التواریخ والقصص آمده: واورا (شاپور را) عرب ذوالاکتاف لقب کردند زیر اکتفهای عرب سوراخ کرد وحلقه آهنین درآن کشید بعد از آنکه بی اندازه قتل کرد پارسیان او را شاپور هویه سنباخواندندی. کریستنسن نویسد: (مصنفین عرب که نوشته های آنهااز منابع ساسانی اخذ شده بطور کلی لقب شاپور را بلفظ عربی ذوالاکتاف (صاحب شانه ها) ترجمه کرده اند. نلد که برین عقیده است که اصل این لفظ یک لقبی است بمعنی چهارشانه یعنی کسی که بارهای بسیار دولت را میکشد. مع ذلک حمزه اصفهانی ومصنفین دیگر که پیرو او هستند لفظ فارسی این لغت را هوبه سنبا نوشته اند که بمعنی سوراخ کننده شانه ها است نلد که گمان میکند که این لفظ مجعول است و از روی کلمه عربی ذوالاکتاف ساخته شده است. امااینکه بجای کلمه کتف لفظ عتیق فارسی یعنی هوبه را که بمعنی شانه بود آورده اندبنظرمن قول حمزه صحیح است و هو به عینا نقل از کلمه پهلوی شده و معنایی هم که از آن کرده اند مطابق روایات قدیمه است و آنگهی در تاریخ ساسانیان این تنها نوبتی نیست که صحبت ازین مجازات شده باشد، خسرو دوم که نسبت بمنجمان خشمگین گردید آنها را تهدید نمود که استخوان شانه آنها را بیرون خواهد کشید. کلمه سنبا صفت فاعلی (صفت مشبهه) ازسنبیدناست. بمعنی سوراخ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوده
تصویر هوده
کوهان هودج. حق راستی مقابل بیهوده، سود فایده مقابل بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوذه
تصویر هوذه
سنگخواره ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوژه
تصویر هوژه
جل را گویند که چکاوک نیز نامیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوهه
تصویر کوهه
زین اسب، موج آب و بمعنی نهیب و حمله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوهه
تصویر فوهه
دهانه کوی، دهانه راه، دهانه جوی، شورش و غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوهه
تصویر شوهه
زشتی، دوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوشه
تصویر هوشه
گروه در آمیخته، آشوب پریشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوده
تصویر هوده
((د))
درست، حق، سود، فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوبه
تصویر هوبه
((بِ))
شانه، دوش، کتف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوهه
تصویر کوهه
((هَ یا هِ))
کوهان شتر، ارتفاع و بلندی هر چیز، موج آب، نهیب و حمله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وهوهه
تصویر وهوهه
((وَ وَ))
فریاد برآوردن از روی حزن، گفتن، وه وه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوده
تصویر هوده
نتیجه، سرانجام، فایده، منفعت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کوهه
تصویر کوهه
آذی
فرهنگ واژه فارسی سره