زین باشد عموماً. (فرهنگ جهانگیری). زین اسب را گویند عموماً. (برهان). زین اسب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). زین اسب را گویند عموماً و پیش زین را پیش کوهه و پس زین را پس کوهه، و اصل در این لغت بلند و بلندی است مانند کوه. (آنندراج) : ز کوهه به آغوش بردارمت به نزدیک فرخنده زال آرمت. فردوسی. بیفکندش از کوهه چون سام گرد ببستش دو دست و به لشکر سپرد. فردوسی. یکی نیزه زد همچو آذرگشسب ز کوهه ببردش سوی یال اسب. فردوسی. تو گویی که از کوهه بردارمش به بر سوی ایوان زال آرمش. فردوسی. - زین کوهه، بالش روی زین و نمد که به روی زین اندازند. (ناظم الاطباء). ، بلندی پیش و پس زین اسب را گویند خصوصاً، چه پیش را پیش کوهه و عقب را پس کوهه خوانند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). بلندی پیش و پس زین اسب. (فرهنگ فارسی معین). کوهۀ زین. قربوس. قربوت. حنو. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز فتراک بگشاد پیچان کمند خم خام در کوهۀ زین فکند. فردوسی. فروهشته از کوهۀ زین لگام به فتراک بر حلقه اش خم ّ خام. فردوسی. به قلب اندرون پور دستان سام ابر کوهۀ زین درون خم ّ خام. فردوسی. نصرت از کوهۀ زینت نه فروداست و نه بر دولت از گوشۀ تاجت نه فراز است و نه باز. منوچهری. زدش بر کمربند و خفتان گبر برآوردش از کوهۀ زین به ابر. اسدی. به پیش کوهۀ زین برنهاد ایر چو یوغ سوار گشته بدان مرکبان رهوارم. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - پس کوهه، بلندی عقب زین. (ناظم الاطباء). - پیش کوهه، بلندی جلو زین. (ناظم الاطباء). ، برآمدگی پشت گاو و پشت شتر را هم می گویند. (برهان). کوهان شتر و گاو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل کوهان معنی می دهد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دوم روز، هنگام بانگ خروس ببندیم بر کوهۀ پیل کوس. فردوسی. فرودآمد و تخت را داد بوس ببستند بر کوهۀ پیل کوس. فردوسی. یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان به کردار نیل. فردوسی. بزد مهره بر کوهۀ زنده پیل زمین گشت جنبان چو دریای نیل. فردوسی. ابر کوهۀ پیل در قلبگاه بلورین یکی تخت چون چرخ ماه. اسدی. هیون دوکوهه دگر شش هزار همه بارشان آلت کارزار. اسدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیاراست در کوهۀ زنده پیل زد آیین زیبا و گنبد دو میل. اسدی (از یادداشت ایضاً). وین هودج کبریای دل را بر کوهۀ چرخ اخضر آرم. خاقانی. طالعش را شهسواری دان که بار هودجش کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این. خاقانی. در سایۀ قبولت یاد جهان نیارم بر کوهۀ ثریا قصد ثری ندارم. خاقانی. غریو کوسها بر کوهۀ پیل گرفته کوه و صحرا میل در میل. نظامی. برآمد یکی صدمه از نفخ صور که شد ماهی از کوهۀ گاو دور. نظامی. ز بس کوهۀ گاو و ماهی چو کوه شده در زمین گاو و ماهی ستوه. نظامی. ، هر چیز بلند را نیز گفته اند. (برهان). چیزی بلند. (فرهنگ رشیدی). هر چیز بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). هر چیز بلند و برآمده. (فرهنگ فارسی معین) ، مطلق بلندی را نیز گویند. (برهان). بلندی عموماً. (فرهنگ رشیدی). ارتفاع و بلندی. (ناظم الاطباء). - کوهۀ آسمان، بلندی آسمان که به تازی اوج گویند. (ناظم الاطباء). اوج آسمان. (فرهنگ فارسی معین). ، قلۀ جبال. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). قلۀ کوه. (فرهنگ فارسی معین) : ز نزدیکان او کوهۀ دلاور بشد بر کوهۀ کوهی تکاور. (ویس و رامین، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وصف درآمد علم است این که بانگ کوس همچون صدای کوه بد از کوهۀ جبال. امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی). ، به معنی موجۀ آب هم هست. (برهان) (از آنندراج). به معنی موج نیز گفته اند که کوهۀ آب گویند. (فرهنگ رشیدی). موج. (ناظم الاطباء). موج آب. (فرهنگ فارسی معین). - کوهۀ آب، به معنی جست وخیزآب است که موج بزرگ باشد. (برهان). موج بزرگ. (ناظم الاطباء). موج آب. (فرهنگ فارسی معین). - کوهه برآوردن، موج برآوردن دریا و جز آن. (ناظم الاطباء) : موج، کوهه برآوردن آب. (منتهی الارب). - کوهه زدن، موج زدن: چنان کوهه زد بحر انعام عامت که امید را قوت آشنا نیست. شرف الدین شفروه (از آنندراج). دگر روز کاین ترک سلطان شکوه ز دریای چین کوهه برزد به کوه. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 445). و رجوع به ترکیب بعد شود. - کوهه زن، موج زن: هست سیل دیده ام در کوه و صحرا کوهه زن ابر اشکم گشت از افلاس طوفان بهار. کاتبی. و رجوع به ترکیب قبل شود. - کوهه برکوهه، موج برموج. حلقه برحلقه: دید دودی چو اژدهای سیاه سر برآورده در گرفتن ماه کوهه برکوهه پیچ پیچ کنان بر صعودفلک بسیچ کنان. نظامی. ، به معنی نهیب و حمله هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). حمله. (آنندراج). به معنی حمله نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) : چو در معرکه برکشم تیغ تیز ز کوهه کنم کوه را ریزریز. نظامی (از فرهنگ رشیدی). - کوهه زدن، حمله کردن: سپاهی که اندیشه را پی کند چو کوهه زند کوه از او خوی کند. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 430). ، جن را نیز گفته اند، چه جن گرفته را کوهه گرفته هم می گویند. (برهان). در فرهنگ جهانگیری به معنی جن و اهریمن آورده و کوهه گرفته جن گرفته را گفته به دلیل بیت خاقانی که در تحفهالعراقین گفته. (آنندراج). جن و پری. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ برهان چ معین آمده: ’جن بود، و کوهه گرفته جن گرفته باشد. حکیم خاقانی این معنی را به نظم آورده: از کوهۀ غم شکوه بگرفت چون کوهه گرفته کوه بگرفت’. رشیدی این بیت را به نظامی نسبت دهد و گوید: ’معنی ثانی (جن) در هیچ نسخه به نظر درنیامده و در شعر نظامی کوهه گرفته به معنی سر به صحرا نهاده که کنایه از دیوانه باشد نه آنکه کوهه به معنی جن بود’. شعر از نظامی است. مؤلف فرهنگ نظام گوید: ’احتمال می رود کوهه در مصراع دوم با فتح اول و عربی باشد به معنی تحیر و معنی شعر هم درست درمی آید’. در عربی ’کوه’ به معنی تحیر و مصدر است نه ’کوهه’ به سکون دوم. - کوهه گرفته، جن گرفته را گویند یعنی شخصی که او را جن گرفته باشد. (برهان) (آنندراج). جن گرفته و جادوکرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی بعد و کوهه (معنی نهم) شود. - ، سر به کوه و بیابان نهاده. دیوانه. در فرهنگها ’کوهه’ را به معنی جن و ’کوهه گرفته’ را به معنی جن زده گرفته اند و صحیح نیست. (از فرهنگ فارسی معین) : از کوهۀ غم شکوه بگرفت چون کوهه گرفته کوه بگرفت. نظامی (از فرهنگ رشیدی). ، تپه و کوهچه، ترس و بیم وهول و هراس. (ناظم الاطباء)