جدول جو
جدول جو

معنی هورع - جستجوی لغت در جدول جو

هورع(هََ رَ)
مرد بددل سست بی خیر، گول، باد شتاب و تند بسیارغبار، زن شتاب چست سبک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوری
تصویر هوری
(دخترانه)
نور خورشید (نگارش کردی: هری)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هور
تصویر هور
(دخترانه)
خورشید، آفتاب، خور، خورشید، از شخصیتهای شاهنامه، نام دانایی پرهیزکار در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هورا
تصویر هورا
هلهلۀ تحسین و شادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورع
تصویر ورع
دوری کردن از گناه، پرهیزکاری، پارسایی
در تصوف دوری کردن از شبهات از ترس ارتکاب محرّمات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هور
تصویر هور
خورشید، آفتاب، برای مثال نور گیتی فروز چشمۀ هور / زشت باشد به چشم موشک کور (سعدی - ۱۲۸)، ستاره، بخت، طالع، برای مثال ز بیژن فزون بود هومان به زور / هنر عیب گردد چو برگشت هور ی به یکبارگی تیره شد هور تو / کجا شد چنان مردی و زور تو (فردوسی - ۴/۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورع
تصویر اورع
باورع تر، پرهیزکارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تورع
تصویر تورع
پرهیز کردن، پارسایی کردن، دوری کردن از کارهای بد، پاک دامنی، پارسایی، پرهیزکاری
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
دهی است از بخش حومه شهرستان شهرکرد. دارای 1142 تن سکنه، آب آن از قنات و زاینده رود و محصول عمده اش کشمش، بادام، برنج و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تهمت و بدگمانی. (منتهی الارب). اسم است از هاره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ وَ)
درکوههای اطراف کرج ژونی پروس پلی کارپا به نام هورس موسوم است. ارس. (یادداشت مؤلف). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 253 و ارس شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
مرد بددل سست بی خیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد گول و احمق، باد شتاب و تند بسیارغبار، زن شتاب سبک چست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد فارس، دارای 258 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، خرما و لیمو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
فریاد و بانگ حاکی از طرفداری و تشویق کسی و معمولاً با فعل کشیدن به کار رود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
شترمرغ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
هرآنچه جدایی می اندازد میان دو چیز. (ناظم الاطباء). مانع آینده میان دوچیز. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
هلاکت جای. (منتهی الارب). مهلکه. ج، هورات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
اسم اصلی یوشعبن نون است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی خبازی است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هُو لَ)
شتابنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ / هََ رَ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد) ، درازبالای سبک گوشت. (منتهی الارب). طویل ممشوق. (اقرب الموارد) ، دیوانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، درازقامت لنگ. (منتهی الارب) ، سگ سلوقی خفیف چست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پرهیزکاری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). پرهیزکاری. (غیاث اللغات) (آنندراج). پرهیزکردن از آن و بازماندن: تورع من کذا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و منه: و کان یتورع من کسوه الجدید لعیاله. (ابن خلدون. از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
باورع تر. پارساتر
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لغهً به معنی خداوند کمک کننده است. (از قاموس کتاب مقدس). ابن الندیم نام او را مبدل ’هویعبن بثیری’ یا ’بسیری’ ضبط کرده است. (یادداشت مؤلف). لفظ هوشع به معنی نجات یا خلاصی به کار رفته و نام چهارمین پیامبر بنی اسرائیل است که 60 سال نبوت داشته است. (از قاموس کتاب مقدس). یکی از کتابهای عهد عتیق (تورات) به نام او و از اوست. (یادداشت مؤلف)
پسر ایلیه و آخر ملوک اسرائیل است که نسبت به سایرین شرارتش کمتر بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
فرمان بردن گردن نهادن، پر گیاهی در چراگاه، رام فرمان برنده، خواهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورع
تصویر ورع
پرهیزکار گردیدن، خویشتن دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورع
تصویر اورع
با ورع تر پرهیزگارتر پارساتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورع
تصویر تورع
پرهیزکاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ایست که باصدای بلند و ممتد برای اظهار شادی و تحسین اداکنند هلهله شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجرع
تصویر هجرع
سگ تازی، نادان، دیوانه، بلند و باریک، دراز و لنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هور
تصویر هور
نامی از نامهای آفتاب، خورشید، شمس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورع
تصویر اورع
((اَ رَ))
پرهیزگارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تورع
تصویر تورع
((تَ وَ رُّ))
پرهیز کردن، دوری جستن
فرهنگ فارسی معین
پارسایی، پرهیزگاری، پرواپیشگی، تقواپیشگی، تدین، تقوا، زهد، ورع
متضاد: ناپارسایی، پارسا بودن، پرهیختن، پرهیز کردن، تقوا پیشه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرکشیدن، صدای سر کشیدن مایعات
فرهنگ گویش مازندرانی