جدول جو
جدول جو

معنی هنگامی - جستجوی لغت در جدول جو

هنگامی(هََ)
ترجمه خلق الساعه است، یعنی جانوری که درساعت موجود شود همچو پشه و مگس و مانند آن. (برهان). ضد همیشگی است. (آنندراج). به این معنی ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
(دخترانه)
غوغا، شلوغی، دادوفریاد، شگفت انگیز، عالی، فوق العاده، فتنه، آشوب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هنگام
تصویر هنگام
وقت، زمان، موقع، فصل، گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
هنگامه، جمعیت مردم، معرکه، فریاد و غوغا، هیاهو، وقت، زمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگالی
تصویر چنگالی
خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند، چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همگانی
تصویر همگانی
عمومی، آنچه مربوط به همۀ مردم باشد، همگانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
جمعیت مردم، معرکه، فریاد و غوغا، هیاهو، وقت، زمان
هنگامه کردن: غوغا کردن، فتنه و آشوب برپا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
درپارسی باستان هنگام ، ارمنی انگم. (حاشیۀ برهان چ معین). وقت و زمان و گاه. (برهان) :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم وش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گرای.
رودکی.
دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی.
به جاماسپ گفت ار چنین است کار
به هنگام رفتن سوی کارزار.
فردوسی.
بدان وقت هنگام آن بزم بود
اگرچند آن بزم با رزم بود.
فردوسی.
همی راند لشکر چوباد دمان
نجست ایچ هنگام رفتن زمان.
فردوسی.
تو را هزاران حسن است و صدهزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی در این هنگام.
فرخی.
راه مخوف است... و هنگام حرکت نامعلوم. (کلیله و دمنه). وقت ثبات مردان و هنگام مکر خردمندان است. (کلیله و دمنه). وچون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مستولی شود. (کلیله و دمنه).
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربۀ هندی او حرمت تیغ یمان.
خاقانی.
کرده به هنگام حال حلۀ نه چرخ چاک
داده به وقت نوال نقد دو عالم عطا.
خاقانی.
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقۀ کاروان شده.
خاقانی.
- بهنگام، در موقع مناسب:
هزیمت بهنگام بهتر ز جنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ.
فردوسی.
گریزی بهنگام با سر ز جای
به از پهلوانی و سر زیرپای.
فردوسی.
زین بهنگام تر نباشد وقت
زین دلارام تر نباشد یار.
فرخی.
گویند که هر چیز بهنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام.
ادیب صابر.
شب که صبوحی نه بهنگام کرد
خون زیادش سیه اندام کرد.
نظامی.
- بی هنگام، بی وقت. مقابل بهنگام:
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته.
سعدی.
امشب سبکتر می زند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
سعدی.
خواب بی هنگامت از ره می برد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست.
سعدی.
- پنج هنگام، پنج زمان معین برای نمازهای روزانه:
از صریر در اوچار ملایک به سه بعد
پنج هنگام دم صور به یک جا شنوند.
خاقانی.
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم.
خاقانی.
، موسم و فصل. (برهان) :
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بی خار.
منوچهری.
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز.
نظامی.
، دوران. دوره. روزگار:
چنان هم که هنگام نوذر بدند
که با تاج و با تخت و افسر بدند.
فردوسی.
به هنگام شاهان باآفرین
پدر مادرش بود خاقان چین.
فردوسی.
نه آشوب گیتی به هنگام توست
که تا بد همیدون بدست از نخست.
اسدی.
، نوبت:
وز آن پس چو هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید.
فردوسی.
می را کنون آمده ست نوبت
مل را کنون آمده ست هنگام.
فرخی.
، مرگ. اجل. (یادداشت مؤلف) ، هنگامه. مجمع. انجمن. معرکه. (برهان) :
ای شکسته حسن تو هنگام گل
بادۀ عشرت فکن در جام گل.
وصاف
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. دارای 356 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، خرما، برنج، لیمو، تنباکو، کنجد و کار دستی مردم آنجا گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ / مِ)
مجمع و جمعیت مردم و معرکۀ بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان) :
چند گردی بسان بی ادبان
گرد هنگامه های بوالعجبان ؟
سنائی.
در این چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه برمرد خودکامه نیست.
نظامی.
نهادم در این شیوه هنگامه ای
مگر در سخن نو کنم خامه ای.
نظامی.
اشارت کرد خسرو کای جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد.
نظامی.
هر جا که حکایتی و جمعی است
هنگامۀ توست و محفل من.
سعدی.
نامۀ اولیاست این نامه
مبر این را به شهر و هنگامه.
اوحدی.
هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم درافگند.
صائب.
، هرگونه ازدحام و غوغا:
هنگامۀ شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم یکی نینداخت کجه.
رودکی.
هنگام صبوح و موکب صبح
هنگامه درید اختران را.
خاقانی.
- هنگامه بلند شدن، سر و صدا به راه افتادن. سخن کسی یا داستانی بر زبانها افتادن:
نی همین هنگامۀ رسوایی من شد بلند
عشق دائم بر سر بازار مستور آورد.
نظیری.
- هنگامه بند، هنگامه گیر. معرکه گیر. نقال یا درویشی که به سخن و داستان گوئی یا کارهای شگفت خودمردم را سرگرم دارد:
تماشا دلی و هزار آرزو
ز هنگامه بندان این چارسو.
ظهوری.
- هنگامه بندی، نموداری. (غیاث) (آنندراج). آشکاری و برزبان افتادگی.
- هنگامه جوی، آنکه در پی ایجاد معرکه باشد. هنگامه گیر.
- هنگامه طراز، آنکه هنگامه برپا کند و آن را بیاراید:
صائب ! از خانه ما گلشن معنی بنواخت
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد.
صائب.
- هنگامۀ طفلان،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان).
- هنگامه طلب، آنکه جدال و خلاف را با مردمان دوست دارد. هنگامه جوی. (یادداشت مؤلف).
- هنگامه فروز، مجلس آرا که هنگامه را گرم کند:
هر لاله ز باغ عارض او
هنگامه فروز صد بهار است.
ظهوری.
- هنگامه کردن، مثل قیامت کردن، یعنی کاری را بسیار خوب انجام دادن. این ترکیب بیان کننده اهمیت کار کسی است، چه منفی و چه مثبت.
- ، معرکه گرفتن. هنگامه برپاکردن:
جهان بر رهگذر هنگامه کرده ست
تو بگذر زآنکه این هنگامه سرد است.
عطار.
- هنگامه گرفتن، هنگامه برپا کردن. معرکه گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- هنگامه گیر، معرکه گیر. بازیگر. (انجمن آرا) (از برهان) :
مرغ به هنگام زد نعرۀ هنگامه گیر
کز همه کاری صبوح خوش تر هنگام صبح.
خاقانی.
ما مهره ایم و هم جهت مهره حلقه ایم
هنگامه گیر و دلشده و هم نظاره ایم.
مولوی.
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر.
سعدی.
- هنگامۀ مانی، در تنها موردی که شاهد آن یافته شد، کنایه از ارژنگ یا ارتنگ مانی است:
از ساز مرا خیمه چو هنگامۀ مانی است
وز فرش مرا خانه چو بت خانه فرخار.
فرخی.
، هنگام. وقت. زمان:
به هنگامۀ بازگشتن زراه
همانا نکردی به لشکر نگاه.
فردوسی.
چو هنگامۀ رفتن آید فراز
زمانه نگردد به پرهیز باز.
فردوسی.
چو هنگامۀ زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم گامی
تصویر هم گامی
همقدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرگاهی
تصویر هرگاهی
هروقتی هرزمانی. یاهرگاهی که. هروقتی که: (وهرگاهی کزین چهاررنگ اعنی سپیدوسیاه وسرخ وزردیکی را مقدار بکاهی یابفزایی رنگ نیز برهمان قیاس بگرددبزیادت ونقصان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
هنگامه مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنگام
تصویر هنگام
وقت و زمان و گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همگانی
تصویر همگانی
عمومی، متعلق به همه، کلی
فرهنگ لغت هوشیار
مجمع و جمعیت مردم و معرکه بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
شراکت: فردارهای ستارگان بمدت هنبازی، رفاقت، همتابودن نظیر بودن، همکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هونامی
تصویر هونامی
نیم نامی. این کلمه در طبقات انصاری نسخه نافذ پاشا آمده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنگانی
تصویر پنگانی
منسوب به پنگان یا چرخ پنگانی. آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انعامی
تصویر انعامی
منسوب به انعام: اقمشه انعامی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بنگال. آنچه مربوط به بنگال باشد، از مردم بنگال اهل بنگال، زبانی که مردم بنگال بدان تکلم کنند و آن آمیخته ایست از هندی فارس و عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگاری
تصویر زنگاری
منسوب به زنگار، برنگ زنگار سبز رنگ زنگار فام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگالی
تصویر چنگالی
در هم مالیده، چنگال چنگالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
((اَ مِ))
هنگامه، مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنگام
تصویر هنگام
((هِ))
وقت، زمان، موسم، فصل، زمان مرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
((هِ مِ))
جمعیت مردم، معرکه، شور و غوغا، داد و فریاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همگانی
تصویر همگانی
عمومیت، عمومی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنبازی
تصویر هنبازی
شرکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنگامیکه
تصویر هنگامیکه
وقتی که
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنگام
تصویر هنگام
اثناء، موقع، آن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
تاریخ، بحبحه، وقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
تاریخ (مورخه)
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انجامی
تصویر انجامی
اجرایی
فرهنگ واژه فارسی سره
اثنا، خلال، دم، دوره، زمان، ساعت، فصل، مدت، موسم، موعد، موقع، میقات، نوبت، وقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ازدحام، الم شنگه، بلوا، پیکار، جنجال، سروصدا، شورش، غوغا، فتنه، گیرودار، معرکه، ولوله، همهمه، هیاهو
فرهنگ واژه مترادف متضاد