گلوله فندق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، گلوژ، گلوز
گلوله فَندُق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پَندُک، گِلوژ، گِلوز
درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، بندق، گلوژ، گلوز کنایه از سرانگشت حنابسته فندق بستن: کنایه از حنا بستن به سرانگشتان
درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پَندُک، بُندُق، گِلوژ، گِلوز کنایه از سرانگشت حنابسته فندق بستن: کنایه از حنا بستن به سرانگشتان
از مردم هند، هندوستانی، تهیه شده در هند مثلاً تیغ هندی، فیلم هندی، مربوط به هند مثلاً زبان هندی، در علوم ادبی ویژگی سبک شعری شاعران فارسی زبان از نیمۀ دوم قرن دهم تا اواخر قرن دوازدهم که از ممیزات آن تخیلات دقیق و مضمون پردازی، معانی پیچیده و باریک و دور از ذهن، الفاظ ساده و بازاری، کثرت استعاره و کنایه و آوردن امثال بسیار در شعر است، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در هند رایج است، در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی، کنایه از شمشیر ساخته شده در هند
از مردم هند، هندوستانی، تهیه شده در هند مثلاً تیغ هندی، فیلم هندی، مربوط به هند مثلاً زبان هندی، در علوم ادبی ویژگی سبْک شعری شاعران فارسی زبان از نیمۀ دوم قرن دهم تا اواخر قرن دوازدهم که از ممیزات آن تخیلات دقیق و مضمون پردازی، معانی پیچیده و باریک و دور از ذهن، الفاظ ساده و بازاری، کثرت استعاره و کنایه و آوردن امثال بسیار در شعر است، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در هند رایج است، در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی، کنایه از شمشیر ساخته شده در هند
هندی، اهل هند، دین رایج در هند با خدایان متعدد که معتقد به حلول و تناسخ است و موجودیت هر جانداری را ناشی از رفتار آن در زندگی پیشین می داند، هندوئیسم، هر یک از پیروان این دین، کنایه از غلام، کنایه از پاسبان، نگهبان، برای مثال این هست همان درگه کاو ر ا ز شهان بودی / دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان (خاقانی - ۳۵۹)، کنایه از سیاه
هندی، اهل هند، دین رایج در هند با خدایان متعدد که معتقد به حلول و تناسخ است و موجودیت هر جانداری را ناشی از رفتار آن در زندگی پیشین می داند، هندوئیسم، هر یک از پیروان این دین، کنایه از غلام، کنایه از پاسبان، نگهبان، برای مِثال این هست همان درگه کاو ر ا ز شهان بودی / دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان (خاقانی - ۳۵۹)، کنایه از سیاه
دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 421 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله و لبنیات و کار دستی مردم کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 421 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله و لبنیات و کار دستی مردم کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
درختی است از تیره پیاله داران و از دستۀ فندقها که در مناطق گرم و معتدل نیمکرۀ شمالی میروید. برگهایش دارای بریدگیهای مضاعف است و پهنک برگها در سطح خلفی دارای پرز میباشد. گلهای نر این گیاه از گلهای ماده جدا هستند ولی هر دو بر روی یک پایه قرار دارند بنابراین فندق جزو گیاهان یکپایه است. گلهای نر در بهار تشکیل سنبله های درازی میدهند و گلهای ماده تشکیل اعضاء پیاله مانند قرمزی را میدهند که پس از باروری میوۀ فندق در داخل این پیاله ها تشکیل میشود. تکثیر این گیاه اکثر بوسیلۀ قلمه یا خوابانیدن صورت میگیرد. مغز دانۀ فندق به مصرف خوراک انسان میرسد و از آن روغنی هم میگیرند که در عطرسازی به کار میرود. جلوز. بندق. شجرهالجلوز. جوز فنطس. قویون. فندق آغاجی. (فرهنگ فارسی معین). گلوز. جلوز. بندق. (یادداشت مؤلف). اگر مغز آن را با انجیر و سداب بخورند زهر کار نکند. (برهان) : اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ ز عنّابم نیابد جز توکس رنگ. نظامی. فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمابش. نظامی. تات چو فندق نکند خانه تنگ بگذر از این فندق سنجاب رنگ. نظامی. آهشان فندق سربسته و چون پسته همه ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم. خاقانی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده و بادام کآن کدام ؟ خاقانی. ترکیب ها: - فندق بستن. فندق بند. فندقچه. فندق زدن. فندق زنان. فندق سنجاب رنگ. فندق سیم. فندق شکستن. فندق شکل. فندق شکن. رجوع به هر یک از این کلمات شود. - فندق صحرایی، گونۀ وحشی درخت فندق را گویند که در جنگلها میروید. فندق وحشی. (فرهنگ فارسی معین). - فندقلو. رجوع به این کلمه شود. - فندق وحشی، فندق صحرایی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب فندق صحرایی شود. ترکیبات های دیگر: - فندقه. فندق هندی. فندقی کردن. رجوع به هر یک از این کلمات شود. ، کنایه از لب معشوق هم هست. (برهان) ، کنایه از سرانگشت محبوب. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً از نظر خضاب دادن سرانگشت به حنا و جز آن، آن را به فندق تشبیه کنند، چه فندق بستن به همین معنی است: فرنگیس بگرفت گیسو به دست به فندق گل ارغوان را بخست. فردوسی. به مشکین کمند اندرافکند چنگ به فندق گلان را به خون داد رنگ. فردوسی. ز بادام بر ماه مرجان خرد گهی ریخت، گاهی به فندق سترد. اسدی. رجوع به کلمات مرکب با فندق شود
درختی است از تیره پیاله داران و از دستۀ فندقها که در مناطق گرم و معتدل نیمکرۀ شمالی میروید. برگهایش دارای بریدگیهای مضاعف است و پهنک برگها در سطح خلفی دارای پرز میباشد. گلهای نر این گیاه از گلهای ماده جدا هستند ولی هر دو بر روی یک پایه قرار دارند بنابراین فندق جزو گیاهان یکپایه است. گلهای نر در بهار تشکیل سنبله های درازی میدهند و گلهای ماده تشکیل اعضاء پیاله مانند قرمزی را میدهند که پس از باروری میوۀ فندق در داخل این پیاله ها تشکیل میشود. تکثیر این گیاه اکثر بوسیلۀ قلمه یا خوابانیدن صورت میگیرد. مغز دانۀ فندق به مصرف خوراک انسان میرسد و از آن روغنی هم میگیرند که در عطرسازی به کار میرود. جلوز. بندق. شجرهالجلوز. جوز فنطس. قویون. فندق آغاجی. (فرهنگ فارسی معین). گلوز. جلوز. بندق. (یادداشت مؤلف). اگر مغز آن را با انجیر و سداب بخورند زهر کار نکند. (برهان) : اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ ز عنّابم نیابد جز توکس رنگ. نظامی. فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمابش. نظامی. تات چو فندق نکند خانه تنگ بگذر از این فندق سنجاب رنگ. نظامی. آهشان فندق سربسته و چون پسته همه زُ استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم. خاقانی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده و بادام کآن کدام ؟ خاقانی. ترکیب ها: - فندق بستن. فندق بند. فندقچه. فندق زدن. فندق زنان. فندق سنجاب رنگ. فندق سیم. فندق شکستن. فندق شکل. فندق شکن. رجوع به هر یک از این کلمات شود. - فندق صحرایی، گونۀ وحشی درخت فندق را گویند که در جنگلها میروید. فندق وحشی. (فرهنگ فارسی معین). - فندقلو. رجوع به این کلمه شود. - فندق وحشی، فندق صحرایی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب فندق صحرایی شود. ترکیبات های دیگر: - فندقه. فندق هندی. فندقی کردن. رجوع به هر یک از این کلمات شود. ، کنایه از لب معشوق هم هست. (برهان) ، کنایه از سرانگشت محبوب. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً از نظر خضاب دادن سرانگشت به حنا و جز آن، آن را به فندق تشبیه کنند، چه فندق بستن به همین معنی است: فرنگیس بگرفت گیسو به دست به فندق گل ارغوان را بخست. فردوسی. به مشکین کمند اندرافکند چنگ به فندق گلان را به خون داد رنگ. فردوسی. ز بادام بر ماه مرجان خرد گهی ریخت، گاهی به فندق سترد. اسدی. رجوع به کلمات مرکب با فندق شود
بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است. گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است. گویند عقرب از فندق میگریزد. (برهان) (آنندراج). میوۀ معروف که فندق گویند. (غیاث). بادام کشمیری. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). جلوز. (منتهی الارب). درختی است چون بطم. (از اقرب الموارد) :... لختی از آن گوهرها بکند و لختی از آن مشک و عنبر و بندق ها برداشت و بحیله خویشتن را باز بیرون آورد. (ترجمه تاریخ طبری). لیشتر، شهرکی است با هوای درست و بسیار کشت و از وی بندق خیزد. (حدودالعالم). و جبالها (جبال جزیره صقلیه) کلها بساتین ثمره بالتفاح و الشاه بلوط و البندق و الاجاص و غیرها من الفواکه. (ابن جبیر). رجوع به فندق شود.
بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است. گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است. گویند عقرب از فندق میگریزد. (برهان) (آنندراج). میوۀ معروف که فندق گویند. (غیاث). بادام کشمیری. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). جلوز. (منتهی الارب). درختی است چون بطم. (از اقرب الموارد) :... لختی از آن گوهرها بکند و لختی از آن مشک و عنبر و بندق ها برداشت و بحیله خویشتن را باز بیرون آورد. (ترجمه تاریخ طبری). لیشتر، شهرکی است با هوای درست و بسیار کشت و از وی بندق خیزد. (حدودالعالم). و جبالها (جبال جزیره صقلیه) کلها بساتین ثمره بالتفاح و الشاه بلوط و البندق و الاجاص و غیرها من الفواکه. (ابن جبیر). رجوع به فندق شود.
غلولۀ گلین. (غیاث). گلولۀ گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی، بنادق جمع. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که او را می اندازند. (از اقرب الموارد). کمان گروهه. گروهۀ گلین: قدر فندق افکنم بندق حریق بندقم در فعل صد چون منجنیق. مولوی
غلولۀ گلین. (غیاث). گلولۀ گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی، بنادق جمع. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که او را می اندازند. (از اقرب الموارد). کمان گروهه. گروهۀ گلین: قدر فندق افکنم بندق حریق بندقم در فعل صد چون منجنیق. مولوی
کاروانسرا. ج، فنادق. (فرهنگ فارسی معین). مهمانسرای. (منتهی الارب). خان السبیل. فنتق. (اقرب الموارد). مهمانخانه. هتل. (یادداشت مؤلف) : در فندق تو بود دکانش صد کوزه و مغز در دهانش. خاقانی
کاروانسرا. ج، فنادق. (فرهنگ فارسی معین). مهمانسرای. (منتهی الارب). خان السبیل. فنتق. (اقرب الموارد). مهمانخانه. هتل. (یادداشت مؤلف) : در فندق تو بُوَد دکانش صد کوزه و مغز در دهانش. خاقانی
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حسنوند از بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. دارای 160 تن سکنه، آب آن از رود خانه کهمان و محصول عمده اش غله، لبنیات، پشم و حبوب و کار دستی مردم بافتن قالیچه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان حسنوند از بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. دارای 160 تن سکنه، آب آن از رود خانه کهمان و محصول عمده اش غله، لبنیات، پشم و حبوب و کار دستی مردم بافتن قالیچه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
کنده. گوی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف). جوی و گوی که بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنندتا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هندک. (زمخشری). شه بارو. (فرهنگ نعمهاﷲ) : و از گردوی [شهر بوشنگ] خندق است. (حدود العالم). و از گرد وی [قصبۀ قاین] خندق است. (حدود العالم). و آن را حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم) .شهر آمل را [بطبرستان] شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). زرنگ، شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی. ناصرخسرو. ز بیم ذوالفقار شیرخوارش بخندق شد زمین همرنگ مرجان. ناصرخسرو. از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح سد سکندر است بخارا بمحکمی. سوزنی. پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. (فارسنامۀ ابن البلخی). بر دلدل دل چنان زن آواز کز خندق غم برون جهانی. خاقانی. این جهان را ز رأی او حصنی است کآن جهان حد خندقش دانند. خاقانی. این جهان قلزم سخاش گرفت خندق آن جهان کرانۀ اوست. خاقانی. پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدی). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدی). - خندق بلا، کنایه از شکم. (یادداشت بخط مؤلف). - روز خندق، یوم خندق. غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود: روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر. ناصرخسرو. - غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود
کَندَه. گوی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف). جوی و گوی که بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنندتا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هَندَک. (زمخشری). شه بارو. (فرهنگ نعمهاﷲ) : و از گردوی [شهر بوشنگ] خندق است. (حدود العالم). و از گرد وی [قصبۀ قاین] خندق است. (حدود العالم). و آن را حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم) .شهر آمل را [بطبرستان] شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). زرنگ، شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی. ناصرخسرو. ز بیم ذوالفقار شیرخوارش بخندق شد زمین همرنگ مرجان. ناصرخسرو. از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح سد سکندر است بخارا بمحکمی. سوزنی. پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. (فارسنامۀ ابن البلخی). بر دلدل دل چنان زن آواز کز خندق غم برون جهانی. خاقانی. این جهان را ز رأی او حصنی است کآن جهان حد خندقش دانند. خاقانی. این جهان قلزم سخاش گرفت خندق آن جهان کرانۀ اوست. خاقانی. پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدی). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدی). - خندق بلا، کنایه از شکم. (یادداشت بخط مؤلف). - روز خندق، یوم خندق. غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود: روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر. ناصرخسرو. - غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود
از اهل هندجمع: هندوان: فضیلت علم در یونان باقی بود یا با ایرانیان و هندوان بود از بهر آنک بایست که بمسلمانان آید. توضیح مخصوصا بمردم هندوستان که به آیین قدیم (برهمایی) باقی هستند اطاق شود، غلام نوکر: این هست همان در گه کوراز شهان بودی دیلم ملک بابل هندوشه ترکستان. (خاقانی)، پاسبان نگهبان، سیاه، زلف. یا زلف هندو. زلف سیاه معشوق: زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سالهارفت و بدان سیرت وسانست که بود، خال رخسار معشوق، دزد، کافر ملحد. یا هندوی باریک بین. ستاره زحل. یا هندوی پیر. ستاره زحل. یا هندوی چرخ. ستاره زحل. یا هندوی دریا نشین. قلم نویسندگی. یا هندوی سپهر. ستاره زحل. یا هندوی گنبد گردان. ستاره زحل. یا هندوی هفت چشم زاغ. آلتی است موسیقی سیاه رنگ دارای هفت سوراخ: همان زاغ گون هندوی هفت چشم بر آورد فریاد بی در دو خشم. (گرشاسب نامه)
از اهل هندجمع: هندوان: فضیلت علم در یونان باقی بود یا با ایرانیان و هندوان بود از بهر آنک بایست که بمسلمانان آید. توضیح مخصوصا بمردم هندوستان که به آیین قدیم (برهمایی) باقی هستند اطاق شود، غلام نوکر: این هست همان در گه کوراز شهان بودی دیلم ملک بابل هندوشه ترکستان. (خاقانی)، پاسبان نگهبان، سیاه، زلف. یا زلف هندو. زلف سیاه معشوق: زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سالهارفت و بدان سیرت وسانست که بود، خال رخسار معشوق، دزد، کافر ملحد. یا هندوی باریک بین. ستاره زحل. یا هندوی پیر. ستاره زحل. یا هندوی چرخ. ستاره زحل. یا هندوی دریا نشین. قلم نویسندگی. یا هندوی سپهر. ستاره زحل. یا هندوی گنبد گردان. ستاره زحل. یا هندوی هفت چشم زاغ. آلتی است موسیقی سیاه رنگ دارای هفت سوراخ: همان زاغ گون هندوی هفت چشم بر آورد فریاد بی در دو خشم. (گرشاسب نامه)
منسوب به هند: ازمردم هند، ساخته و پرداخته هند، شمشیرساخته هند یاشمشیری که از آهن هندی سازند: تیغ هندی هجر برانست لیک هندی عشق یبرانتر، آیینه مدور که اشعه آفتاب را در مرکزی جمع کند و اشیا را مشتعل سازد، دور بین
منسوب به هند: ازمردم هند، ساخته و پرداخته هند، شمشیرساخته هند یاشمشیری که از آهن هندی سازند: تیغ هندی هجر برانست لیک هندی عشق یبرانتر، آیینه مدور که اشعه آفتاب را در مرکزی جمع کند و اشیا را مشتعل سازد، دور بین