کشیدن، برکشیدن، بیرون کشیدن، برآوردن برهنجیدن: کشیدن، گستردن، برای مثال چنان که مرغ هوا پر و بال بر هنجد / تو بر خلایق بر پر مردمی بر هنج (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
کشیدن، برکشیدن، بیرون کشیدن، برآوردن برهنجیدن: کشیدن، گستردن، برای مِثال چنان که مرغ هوا پر و بال بر هنجد / تو بر خلایق بر پر مردمی بر هنج (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
برکندن بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن ، آهیختن، آهختن، برآهختن، آختن، اختنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
برکندن بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن ، آهیختَن، آهِختَن، بَرآهِختَن، آختَن، اَختَنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن: گفت فردا نشتر آرم پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. بگویم چه گوید چهارند یاران بیاهنجم از مغز تیره بخارش. ناصرخسرو. چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان. شرف شفروه. ، کندن. برکندن: باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال. فرخی. خوب گفتن پیشه کن با هر کسی کاین برون آهنجد از دل بیخ کین. ناصرخسرو. ، برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن: کمان بفکن از دست و ببر بیان بیاهنج و بگشای بند از میان. فردوسی. ، آختن. آهختن. آهیختن. سل ّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر: چون جام بکف گیری از زر بشود قدر چون تیغ برآهنجی از خون برود هین. فرخی. چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری. فرخی. کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او خنجرآهنجانش بحری ناوک اندازان بری. سنائی. ، جذب کردن: که گر سیر بر سنگ آهن ربای بمالی نیاهنجد آهن ز جای. اسدی. دل پرمهر برآهنجد از تن بسان سنگ مغناطیس آهن. (ویس و رامین). - درآهنجیدن، درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ: پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد بخواند و کرد او را یک بیک یاد بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج. (ویس و رامین). و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمه آهنج آمده است
بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن: گفت فردا نشتر آرم پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. بگویم چه گوید چهارند یاران بیاهنجم از مغز تیره بخارش. ناصرخسرو. چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان. شرف شفروه. ، کندن. برکندن: باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال. فرخی. خوب گفتن پیشه کن با هر کسی کاین برون آهنجد از دل بیخ کین. ناصرخسرو. ، برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن: کمان بفکن از دست و ببر بیان بیاهنج و بگشای بند از میان. فردوسی. ، آختن. آهختن. آهیختن. سَل ّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر: چون جام بکف گیری از زر بشود قدر چون تیغ برآهنجی از خون برود هین. فرخی. چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری. فرخی. کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او خنجرآهنجانْش بحری ناوک اندازان بَری. سنائی. ، جذب کردن: که گر سیر بر سنگ آهن ربای بمالی نیاهنجد آهن ز جای. اسدی. دل پرمهر برآهنجد از تن بسان سنگ مغناطیس آهن. (ویس و رامین). - درآهنجیدن، درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ: پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد بخواند و کرد او را یک بیک یاد بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج. (ویس و رامین). و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمه آهنج آمده است
هنجیدن. گستردن: چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج. ابوشکور. و رجوع به هنجیدن شود، راهی غیر راه متعارف خانه که از آنجا نیز آمد و شد توان نمود. (از برهان)
هنجیدن. گستردن: چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج. ابوشکور. و رجوع به هنجیدن شود، راهی غیر راه متعارف خانه که از آنجا نیز آمد و شد توان نمود. (از برهان)
جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی: بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ، جمع شدن گرد آمدن: چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. (مسعود سعد)، راست آمدن صدق کردن: هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد. یا در پوست نگنجیدن، بسیار شاد بودن
جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی: بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ، جمع شدن گرد آمدن: چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. (مسعود سعد)، راست آمدن صدق کردن: هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد. یا در پوست نگنجیدن، بسیار شاد بودن