دهی است از بخش شیروان شهرستان قوچان. 490 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله و انگور، و کار دستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از بخش شیروان شهرستان قوچان. 490 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله و انگور، و کار دستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
جای خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای خواب و خوابگاه. (ناظم الاطباء) ، گلیم که شب پوشند. (مهذب الاسماء). جامۀ خواب و بستر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ خواب و گویند: ’بات فی المنامه’ و آن قطیفه است. (از اقرب الموارد) ، دکان. (منتهی الارب) (آنندراج). گاهی دکان را منامه گویند و آن دکانی است که در آن خوابند. (از اقرب الموارد). دکان و انبارخانه، اطلس، مخمل. (ناظم الاطباء)
جای خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای خواب و خوابگاه. (ناظم الاطباء) ، گلیم که شب پوشند. (مهذب الاسماء). جامۀ خواب و بستر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ خواب و گویند: ’بات فی المنامه’ و آن قطیفه است. (از اقرب الموارد) ، دکان. (منتهی الارب) (آنندراج). گاهی دکان را منامه گویند و آن دکانی است که در آن خوابند. (از اقرب الموارد). دکان و انبارخانه، اطلس، مخمل. (ناظم الاطباء)
مجمع و جمعیت مردم و معرکۀ بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان) : چند گردی بسان بی ادبان گرد هنگامه های بوالعجبان ؟ سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه برمرد خودکامه نیست. نظامی. نهادم در این شیوه هنگامه ای مگر در سخن نو کنم خامه ای. نظامی. اشارت کرد خسرو کای جوانمرد بگو گرم و مکن هنگامه را سرد. نظامی. هر جا که حکایتی و جمعی است هنگامۀ توست و محفل من. سعدی. نامۀ اولیاست این نامه مبر این را به شهر و هنگامه. اوحدی. هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم درافگند. صائب. ، هرگونه ازدحام و غوغا: هنگامۀ شب گذشت و شد قصه تمام طالع به کفم یکی نینداخت کجه. رودکی. هنگام صبوح و موکب صبح هنگامه درید اختران را. خاقانی. - هنگامه بلند شدن، سر و صدا به راه افتادن. سخن کسی یا داستانی بر زبانها افتادن: نی همین هنگامۀ رسوایی من شد بلند عشق دائم بر سر بازار مستور آورد. نظیری. - هنگامه بند، هنگامه گیر. معرکه گیر. نقال یا درویشی که به سخن و داستان گوئی یا کارهای شگفت خودمردم را سرگرم دارد: تماشا دلی و هزار آرزو ز هنگامه بندان این چارسو. ظهوری. - هنگامه بندی، نموداری. (غیاث) (آنندراج). آشکاری و برزبان افتادگی. - هنگامه جوی، آنکه در پی ایجاد معرکه باشد. هنگامه گیر. - هنگامه طراز، آنکه هنگامه برپا کند و آن را بیاراید: صائب ! از خانه ما گلشن معنی بنواخت باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد. صائب. - هنگامۀ طفلان،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). - هنگامه طلب، آنکه جدال و خلاف را با مردمان دوست دارد. هنگامه جوی. (یادداشت مؤلف). - هنگامه فروز، مجلس آرا که هنگامه را گرم کند: هر لاله ز باغ عارض او هنگامه فروز صد بهار است. ظهوری. - هنگامه کردن، مثل قیامت کردن، یعنی کاری را بسیار خوب انجام دادن. این ترکیب بیان کننده اهمیت کار کسی است، چه منفی و چه مثبت. - ، معرکه گرفتن. هنگامه برپاکردن: جهان بر رهگذر هنگامه کرده ست تو بگذر زآنکه این هنگامه سرد است. عطار. - هنگامه گرفتن، هنگامه برپا کردن. معرکه گرفتن. (یادداشت مؤلف). - هنگامه گیر، معرکه گیر. بازیگر. (انجمن آرا) (از برهان) : مرغ به هنگام زد نعرۀ هنگامه گیر کز همه کاری صبوح خوش تر هنگام صبح. خاقانی. ما مهره ایم و هم جهت مهره حلقه ایم هنگامه گیر و دلشده و هم نظاره ایم. مولوی. نگیرد خردمند روشن ضمیر زبان بند دشمن ز هنگامه گیر. سعدی. - هنگامۀ مانی، در تنها موردی که شاهد آن یافته شد، کنایه از ارژنگ یا ارتنگ مانی است: از ساز مرا خیمه چو هنگامۀ مانی است وز فرش مرا خانه چو بت خانه فرخار. فرخی. ، هنگام. وقت. زمان: به هنگامۀ بازگشتن زراه همانا نکردی به لشکر نگاه. فردوسی. چو هنگامۀ رفتن آید فراز زمانه نگردد به پرهیز باز. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی
مجمع و جمعیت مردم و معرکۀ بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان) : چند گردی بسان بی ادبان گرد هنگامه های بوالعجبان ؟ سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه برمرد خودکامه نیست. نظامی. نهادم در این شیوه هنگامه ای مگر در سخن نو کنم خامه ای. نظامی. اشارت کرد خسرو کای جوانمرد بگو گرم و مکن هنگامه را سرد. نظامی. هر جا که حکایتی و جمعی است هنگامۀ توست و محفل من. سعدی. نامۀ اولیاست این نامه مبر این را به شهر و هنگامه. اوحدی. هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم درافگند. صائب. ، هرگونه ازدحام و غوغا: هنگامۀ شب گذشت و شد قصه تمام طالع به کفم یکی نینداخت کجه. رودکی. هنگام صبوح و موکب صبح هنگامه درید اختران را. خاقانی. - هنگامه بلند شدن، سر و صدا به راه افتادن. سخن کسی یا داستانی بر زبانها افتادن: نی همین هنگامۀ رسوایی من شد بلند عشق دائم بر سر بازار مستور آورد. نظیری. - هنگامه بند، هنگامه گیر. معرکه گیر. نقال یا درویشی که به سخن و داستان گوئی یا کارهای شگفت خودمردم را سرگرم دارد: تماشا دلی و هزار آرزو ز هنگامه بندان این چارسو. ظهوری. - هنگامه بندی، نموداری. (غیاث) (آنندراج). آشکاری و برزبان افتادگی. - هنگامه جوی، آنکه در پی ایجاد معرکه باشد. هنگامه گیر. - هنگامه طراز، آنکه هنگامه برپا کند و آن را بیاراید: صائب ! از خانه ما گلشن معنی بنواخت باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد. صائب. - هنگامۀ طفلان،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). - هنگامه طلب، آنکه جدال و خلاف را با مردمان دوست دارد. هنگامه جوی. (یادداشت مؤلف). - هنگامه فروز، مجلس آرا که هنگامه را گرم کند: هر لاله ز باغ عارض او هنگامه فروز صد بهار است. ظهوری. - هنگامه کردن، مثل قیامت کردن، یعنی کاری را بسیار خوب انجام دادن. این ترکیب بیان کننده اهمیت کار کسی است، چه منفی و چه مثبت. - ، معرکه گرفتن. هنگامه برپاکردن: جهان بر رهگذر هنگامه کرده ست تو بگذر زآنکه این هنگامه سرد است. عطار. - هنگامه گرفتن، هنگامه برپا کردن. معرکه گرفتن. (یادداشت مؤلف). - هنگامه گیر، معرکه گیر. بازیگر. (انجمن آرا) (از برهان) : مرغ به هنگام زد نعرۀ هنگامه گیر کز همه کاری صبوح خوش تر هنگام صبح. خاقانی. ما مهره ایم و هم جهت مهره حلقه ایم هنگامه گیر و دلشده و هم نظاره ایم. مولوی. نگیرد خردمند روشن ضمیر زبان بند دشمن ز هنگامه گیر. سعدی. - هنگامۀ مانی، در تنها موردی که شاهد آن یافته شد، کنایه از ارژنگ یا ارتنگ مانی است: از ساز مرا خیمه چو هنگامۀ مانی است وز فرش مرا خانه چو بت خانه فرخار. فرخی. ، هنگام. وقت. زمان: به هنگامۀ بازگشتن زراه همانا نکردی به لشکر نگاه. فردوسی. چو هنگامۀ رفتن آید فراز زمانه نگردد به پرهیز باز. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 49 هزارگزی شمال خاوری شادگان و کنار راه اتومبیل رو خلف آباد به شادگان و در ساحل جنوبی رود خانه کارون. ناحیه ای است واقع در دشت گرمسیر و دارای 230 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه این ده در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان از طایفۀ بندری هستند. این آبادی از دو محل به نام هدامۀ اول و هدامۀ دوم تشکیل شده که یکهزار گز با هم فاصله دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 49 هزارگزی شمال خاوری شادگان و کنار راه اتومبیل رو خلف آباد به شادگان و در ساحل جنوبی رود خانه کارون. ناحیه ای است واقع در دشت گرمسیر و دارای 230 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه این ده در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان از طایفۀ بندری هستند. این آبادی از دو محل به نام هدامۀ اول و هدامۀ دوم تشکیل شده که یکهزار گز با هم فاصله دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
مخفف شاهنامه. نامۀ شاهان. کتابی که در آن اعمال و افعال و کارنامۀشاهان نوشته شود. رجوع به شاهنامه شود: شهی کو بترسد ز درویش بود به شهنامه اورا نشاید ستود. فردوسی (طبق نسخه ای که در حدود 850 هجری قمری کتابت شده است). چندگویند ز شهنامه سخنهای دروغ چند خوانند هنرهای فلان و بهمان. عنصری. اینکه در شه نامه ها بنوشته اند رستم و روئینه تن اسفندیار تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلق است دنیا یادگار. سعدی
مخفف شاهنامه. نامۀ شاهان. کتابی که در آن اعمال و افعال و کارنامۀشاهان نوشته شود. رجوع به شاهنامه شود: شهی کو بترسد ز درویش بود به شهنامه اورا نشاید ستود. فردوسی (طبق نسخه ای که در حدود 850 هجری قمری کتابت شده است). چندگویند ز شهنامه سخنهای دروغ چند خوانند هنرهای فلان و بهمان. عنصری. اینکه در شه نامه ها بنوشته اند رستم و روئینه تن اسفندیار تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلق است دنیا یادگار. سعدی
راهنامه. راهنامج. رهنامج. کتابی که بدان کشتی بانان راه سپرند و بسوی لنگرگاه و جز آن پی برند. معرب آن رهنامج و راهنامج است. (یادداشت مؤلف). کتاب شناسانندۀ راهها: دگرگونه در دفتر آرد دبیر ز رهنامۀ ره شناسان پیر. نظامی. ز رهنامه چون بازجستند راز سوی بازپس گشتن آمد نیاز. نظامی. ز خاقان بپرسید کاین شهر کیست به رهنامه در نام این شهر چیست. نظامی. رجوع به مترادفات کلمه شود
راهنامه. راهنامج. رهنامج. کتابی که بدان کشتی بانان راه سپرند و بسوی لنگرگاه و جز آن پی برند. معرب آن رهنامج و راهنامج است. (یادداشت مؤلف). کتاب شناسانندۀ راهها: دگرگونه در دفتر آرد دبیر ز رهنامۀ ره شناسان پیر. نظامی. ز رهنامه چون بازجستند راز سوی بازپس گشتن آمد نیاز. نظامی. ز خاقان بپرسید کاین شهر کیست به رهنامه در نام این شهر چیست. نظامی. رجوع به مترادفات کلمه شود