صاف، مسطح، کنایه از موافق، مناسب، برابر، یکسان هموار رفتن: نرم و آهسته رفتن هموار کردن: مسطح کردن، تحمل کردن، برای مثال این درد نه دردی ست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغی ست که هموار توان کرد (صائب - لغت نامه - هموار کردن)
صاف، مسطح، کنایه از موافق، مناسب، برابر، یکسان هموار رفتن: نرم و آهسته رفتن هموار کردن: مسطح کردن، تحمل کردن، برای مِثال این درد نه دردی ست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغی ست که هموار توان کرد (صائب - لغت نامه - هموار کردن)
برابری. تساوی. استواء. (یادداشت مؤلف) ، هموار بودن یا شدن. یکدستی. برابری سطح قسمتهای مختلف چیزی: اندر کشکاب لزوجتی است با نرمی و لغزانی و پیوستگی یعنی همواری قوام. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مناسبت. با خواست کسی جور آمدن. موافقت: هموار کرد خواهی گیتی را؟ گیتی است کی پذیرد همواری ؟ رودکی. چیزی که تو پنداری در حضرت و در غربت کاری که تو اندیشی در کژی و همواری. منوچهری. ، نرمی و ملایمت: می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟ صائب
برابری. تساوی. استواء. (یادداشت مؤلف) ، هموار بودن یا شدن. یکدستی. برابری سطح قسمتهای مختلف چیزی: اندر کشکاب لزوجتی است با نرمی و لغزانی و پیوستگی یعنی همواری قوام. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مناسبت. با خواست کسی جور آمدن. موافقت: هموار کرد خواهی گیتی را؟ گیتی است کی پذیرد همواری ؟ رودکی. چیزی که تو پنداری در حضرت و در غربت کاری که تو اندیشی در کژی و همواری. منوچهری. ، نرمی و ملایمت: می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟ صائب
پیوسته و همیشه و مدام. (برهان). هماره. هموار: به خط و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمه ی رفته شبان. رودکی. کردم روان و دل را بر جان او نگهبان همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان. دقیقی. همواره پراپیخ است آن چشم فژاکن گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست. عماره. همی بود همواره با من درشت برآشفت یکبار و بنمود پشت. فردوسی. چه گویی کنون کار فرشیدورد که بوده ست همواره با داغ و درد. فردوسی. بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت که با توخرد باد همواره جفت. فردوسی. این بود ملک را به جهان وقتی آرزو وین بود خلق را همه همواره در ضمیر. فرخی. همواره پادشاه جهان بادا آن حق شناس حق ده حرمت دان. فرخی. گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند. عنصری. همواره باش مهتر و همواره جاودان مه باش جاودانه و همواره باش حی. منوچهری. رازدار من تویی همواره یار من تویی غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من. منوچهری. جهان همواره گرد آمد بر او بر نه بر رامین که بر دینار و گوهر. فخرالدین اسعد. گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند. ناصرخسرو. با طاعت و ترس باش همواره تا از تو به دل حسد برد ترسا. ناصرخسرو. امروز همواره عبادت می کنند. (کلیله و دمنه). نه پیوسته باشد روان در بدن نه همواره باشد زبان در دهن. سعدی. عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شبخیز بود. سعدی. تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است. حافظ. ، یکسر. تماماً: شب است اکنون که خورشیدم برفته ست جهان همواره تاریکی گرفته ست. فخرالدین اسعد. رجوع به هموار شود
پیوسته و همیشه و مدام. (برهان). هماره. هموار: به خط و آن لب و دندانْش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان. رودکی. کردم روان و دل را بر جان او نگهبان همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان. دقیقی. همواره پراپیخ است آن چشم فژاکن گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست. عماره. همی بود همواره با من درشت برآشفت یکبار و بنمود پشت. فردوسی. چه گویی کنون کار فرشیدورد که بوده ست همواره با داغ و درد. فردوسی. بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت که با توخرد باد همواره جفت. فردوسی. این بود ملک را به جهان وقتی آرزو وین بود خلق را همه همواره در ضمیر. فرخی. همواره پادشاه جهان بادا آن حق شناس حق ده حرمت دان. فرخی. گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند. عنصری. همواره باش مهتر و همواره جاودان مه باش جاودانه و همواره باش حی. منوچهری. رازدار من تویی همواره یار من تویی غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من. منوچهری. جهان همواره گرد آمد بر او بر نه بر رامین که بر دینار و گوهر. فخرالدین اسعد. گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند. ناصرخسرو. با طاعت و ترس باش همواره تا از تو به دل حسد برد ترسا. ناصرخسرو. امروز همواره عبادت می کنند. (کلیله و دمنه). نه پیوسته باشد روان در بدن نه همواره باشد زبان در دهن. سعدی. عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شبخیز بود. سعدی. تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است. حافظ. ، یکسر. تماماً: شب است اکنون که خورشیدم برفته ست جهان همواره تاریکی گرفته ست. فخرالدین اسعد. رجوع به هموار شود