جدول جو
جدول جو

معنی همشیره - جستجوی لغت در جدول جو

همشیره
کسی که با دیگری از یک پستان شیر خورده باشد، کنایه از خواهر، برای مثال غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته / همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان ی همه با تیر هم رخت و همه با نیزه همخوابه / همه با شیر همشیره همه با پیل هم دندان (مسعودسعد - ۳۶۴)
تصویری از همشیره
تصویر همشیره
فرهنگ فارسی عمید
همشیره
(هََ رَ / رِ)
آنکه با دیگری بدون قرابت نسبت، از یک پستان شیر خورد. (یادداشت مؤلف). هر پسر و یا دختری که با دیگری از پستان یک دایه شیر خورد. در تداول امروز به معنی خواهر به کار میرود. ج، همشیرگان: پیغامبر علیه السلام را همشیره ای بود از این دایه، روزی این همشیره گوسفندان برگرفت و بر کوه برد. (تاریخ بلعمی).
ابا آنکه همشیره بودی ورا
کجا آب از او تیره بودی ورا.
فردوسی.
که هستند همشیرگان پدر
سزد گر بجویی از ایشان خبر.
فردوسی.
که من چون ز همشیرگان برترم
همی بآسمان اندر آید سرم.
فردوسی.
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشۀ وفایی همشیرۀ سخایی.
فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
نه بر شیرین نه بر من مهربان است
نه با همشیرگان شیرین زبان است.
فردوسی.
بسی بود همشیره با شاخ گل
بسی بودهمخوابه با شیر نر.
مسعودسعد.
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرۀ ابد شد و پیمان تازه کرد.
خاقانی.
نیز چون همشیره با شروان رسید
کار شروان دست بالادیده ام.
خاقانی.
آن می که محیطبخش گشته ست
همشیرۀ شیرۀ بهشت است.
نظامی.
شکر همشیرۀ دندان من شد
وفا همشهری پیمان من شد.
نظامی.
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای.
مولوی.
همشیرۀ جادوان بابل
همسایۀ لعبتان کشمیر.
سعدی.
رجوع به همشیر و همشیرگی شود
لغت نامه دهخدا
همشیره
آنکه با دیگری بدون قرابت نسبت از یک پستان شیر خورد، همچنین به خواهر فرد اطلاق می شود
فرهنگ لغت هوشیار
همشیره
((~. رِ))
خواهر
تصویری از همشیره
تصویر همشیره
فرهنگ فارسی معین
همشیره
آباجی، باجی، خواهر، دده، شاباجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امیره
تصویر امیره
(دخترانه)
مؤنث امیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همشیر
تصویر همشیر
کسی که با دیگری از یک پستان شیر خورده باشد، دو کودک که یک دایه آن ها را شیر داده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفشیره
تصویر تفشیره
تفشیله، خوراکی که از گوشت، تخم مرغ، عسل، مغز گردو و بعضی چیزهای دیگر تهیه می کردند، تفشله، طفشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همشهری
تصویر همشهری
هر یک از کسانی که با یکدیگر از یک شهر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همواره
تصویر همواره
همیشه، پیوسته، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوشیره
تصویر جوشیره
نوعی آش آرد
فرهنگ فارسی عمید
(هََ رَ /رِ)
هم شیرگی. همشیر بودن برادر و خواهر یا دو برادر یا دو خواهر از طریق رضاع و شیرخوارگی، کنایه از سازش و صمیمیت:
در دشت و کوه وبیشه به همشیرگی چرند
شیرو پلنگ و سرهان، گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
من اول شیر بنهادم تا سبب تأکید همدایگی و حق همشیرگی و تأکید محبت و مودت گردد. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ رَ)
از عشایر ’صلت’ هستند که از نواحی قدس باشند. و از حدود سال 214 ه. ق. به عوامله پیوستند. تعداد آنان در حدود 150 تن است و آنان را خویشانی در ’کفرعوان’ است که به همین نام مشهورند. (از معجم قبائل العرب از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 244)
شعبه ای از عشیرۀ عمایرۀ صلت هستند که در ناحیۀ ’کوره’ در منطقۀ عجلون، واقع در قریۀ ’کفرعوان’ بسر میبرند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 325)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ رِ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 13هزارگزی شمال خاوری کوزران کنار رود خانه زردآب. سکنۀ آن 120 تن. آب آن از چاه. تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
حکایت کردن کردار کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
گنده پیر فانیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ / رِ)
هم قبیله. دو تن که از یک تیره باشند، یا دو میوه که گروه ساختمانی مشابه دارند. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم شیر. برادر رضاعی. (آنندراج). دو کودک (دختر یا پسر) که از یک پستان شیر خورند. رضیع. رضیعه
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
تأنیث مشیر. (یادداشت مؤلف) ، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). انگشت شهادت. سبابه. مسبحه. انگشت میان شصت و میانین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هَُ شَ رَ)
مصغر هشره. (منتهی الارب). گستاخی و فیرندگی اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ مْ رَ / رِ)
پیوسته و همیشه و مدام. (برهان). هماره. هموار:
به خط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب.
پیروز مشرقی.
خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی رفته شبان.
رودکی.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان.
دقیقی.
همواره پراپیخ است آن چشم فژاکن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست.
عماره.
همی بود همواره با من درشت
برآشفت یکبار و بنمود پشت.
فردوسی.
چه گویی کنون کار فرشیدورد
که بوده ست همواره با داغ و درد.
فردوسی.
بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت
که با توخرد باد همواره جفت.
فردوسی.
این بود ملک را به جهان وقتی آرزو
وین بود خلق را همه همواره در ضمیر.
فرخی.
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان.
فرخی.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
همواره باش مهتر و همواره جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی.
منوچهری.
رازدار من تویی همواره یار من تویی
غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من.
منوچهری.
جهان همواره گرد آمد بر او بر
نه بر رامین که بر دینار و گوهر.
فخرالدین اسعد.
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
ناصرخسرو.
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا.
ناصرخسرو.
امروز همواره عبادت می کنند. (کلیله و دمنه).
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره باشد زبان در دهن.
سعدی.
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شبخیز بود.
سعدی.
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است.
حافظ.
، یکسر. تماماً:
شب است اکنون که خورشیدم برفته ست
جهان همواره تاریکی گرفته ست.
فخرالدین اسعد.
رجوع به هموار شود
لغت نامه دهخدا
(هََ شی وَ / وِ)
هم سبک. (یادداشت مؤلف). دو یا چند تن که در نوشتن، سرودن، یا در هنر خط و نقاشی و جز آن، یک شیوه دارند
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
کماشیر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قماشیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از همشهری
تصویر همشهری
مردمی که از یک شهر باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همواره
تصویر همواره
پی در پی، پیوسته، همیشه
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کودک که از یک پستان شیر خورده اند برادر یا خواهر رضاعی: ... محمد سلمه برادر هم شیر من است
فرهنگ لغت هوشیار
منسوبه به شمشیر سیفی، جمع شمشیریان. یا شمشیریان. تیره ای جزو رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ که نمونه آن شمشیر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوشیره
تصویر جوشیره
نوعی آش که از آرد سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشیره
تصویر مشیره
مونث مشیر و انگشت نمار نمار انگشت (سبابه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمیره
تصویر ثمیره
میوه ناک پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همواره
تصویر همواره
((هَ رِ))
پیوسته، همیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همواره
تصویر همواره
مداوم، لاینقطع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمیره
تصویر سمیره
خط
فرهنگ واژه فارسی سره
پیوسته، دایم، دایماً، دمبدم، علی الاتصال، لاینقطع، مدام، همیشگی، همیشه
متضاد: هرگز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسکلت، پیکره، جسم، هیکل
فرهنگ گویش مازندرانی