جدول جو
جدول جو

معنی همش - جستجوی لغت در جدول جو

همش
(قَ)
نوعی از دوشیدن شیر، گرد کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فراهم آوردن. (منتهی الارب) ، گزیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سخن بسیار گفتن، در یکدیگر درآمدن. (منتهی الارب) ، جنبش نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
همش
(هََ مِ)
آنکه به انگشتان کارنیکو زودتر کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
همش
همیشه، همواره، همه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همت
تصویر همت
(پسرانه)
اراده، بلندطبعی، بلندنظری، جوانمردی، انگیزه و پشتکار قوی برای رسیدن به هدف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هما
تصویر هما
(دخترانه)
فرخنده، مبارک، مرغ سعادت، نام دختر گشتاسب پادشاه کیانی و خواهر اسفندیار، پرنده ای با جثه بزرگ که قدما می پنداشتند سایه اش بر سر هر کسی بیفتد به سعادت و خوشبختی میرسد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر بهمن اسفندیار ملقب به چهرزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همشیره
تصویر همشیره
کسی که با دیگری از یک پستان شیر خورده باشد، کنایه از خواهر، برای مثال غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته / همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان ی همه با تیر هم رخت و همه با نیزه همخوابه / همه با شیر همشیره همه با پیل هم دندان (مسعودسعد - ۳۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همشیر
تصویر همشیر
کسی که با دیگری از یک پستان شیر خورده باشد، دو کودک که یک دایه آن ها را شیر داده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همشهری
تصویر همشهری
هر یک از کسانی که با یکدیگر از یک شهر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همشوی
تصویر همشوی
هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند هر کدام هووی دیگری نامیده می شود، هم شو، نباغ، بناغ، وسنی، اموسنی
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
هم شیر. برادر رضاعی. (آنندراج). دو کودک (دختر یا پسر) که از یک پستان شیر خورند. رضیع. رضیعه
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ / شُو)
هم شور. آنکه دیگری با وی شور کند. مشاور. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ / شِ)
هم شکل. همانند. به شکل یکدیگر: این مرد هم شکل و هم هیأت من است. (سندبادنامه)
لغت نامه دهخدا
(هََ گِ)
هم شاگردی. آنکه با دیگری در یک مدرسه شاگردی کند. هم مدرسه. همدرس. همکلاس. رجوع به این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ /رِ)
هم شیرگی. همشیر بودن برادر و خواهر یا دو برادر یا دو خواهر از طریق رضاع و شیرخوارگی، کنایه از سازش و صمیمیت:
در دشت و کوه وبیشه به همشیرگی چرند
شیرو پلنگ و سرهان، گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
من اول شیر بنهادم تا سبب تأکید همدایگی و حق همشیرگی و تأکید محبت و مودت گردد. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
(تَزْ)
روان شدن چشمۀ چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تأکل و تحکک چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ)
جنبش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زیروزبرشدگی ملخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیش وپس رفتگی مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به همش شود
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ شا)
امراءه همشی، زن بسیارسخن و بسیارفریاد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ / رِ)
آنکه با دیگری بدون قرابت نسبت، از یک پستان شیر خورد. (یادداشت مؤلف). هر پسر و یا دختری که با دیگری از پستان یک دایه شیر خورد. در تداول امروز به معنی خواهر به کار میرود. ج، همشیرگان: پیغامبر علیه السلام را همشیره ای بود از این دایه، روزی این همشیره گوسفندان برگرفت و بر کوه برد. (تاریخ بلعمی).
ابا آنکه همشیره بودی ورا
کجا آب از او تیره بودی ورا.
فردوسی.
که هستند همشیرگان پدر
سزد گر بجویی از ایشان خبر.
فردوسی.
که من چون ز همشیرگان برترم
همی بآسمان اندر آید سرم.
فردوسی.
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشۀ وفایی همشیرۀ سخایی.
فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
نه بر شیرین نه بر من مهربان است
نه با همشیرگان شیرین زبان است.
فردوسی.
بسی بود همشیره با شاخ گل
بسی بودهمخوابه با شیر نر.
مسعودسعد.
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرۀ ابد شد و پیمان تازه کرد.
خاقانی.
نیز چون همشیره با شروان رسید
کار شروان دست بالادیده ام.
خاقانی.
آن می که محیطبخش گشته ست
همشیرۀ شیرۀ بهشت است.
نظامی.
شکر همشیرۀ دندان من شد
وفا همشهری پیمان من شد.
نظامی.
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای.
مولوی.
همشیرۀ جادوان بابل
همسایۀ لعبتان کشمیر.
سعدی.
رجوع به همشیر و همشیرگی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمش
تصویر دمش
دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمش
تصویر رمش
سرخی پلک چشم و ریزش آب از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمش
تصویر حمش
بر افروختن از خشم، خشماندن، فرآوری فراهم آوردن، راندن به خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همشاگردی
تصویر همشاگردی
همکلاس، همدرس
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است پایا از تیره فاوانیا که غالبا روی دیوارها و سقف کاه گلی منازل روستایی میروید. برگهایش بیضی شکل و نوک تیز و گلهایش مایل به بنفش است. ازاین گیاه درمداوای بواسیر و رفع سوختگیها نیز استفاده میکنند. در اکثر نواحی شمالی ایران میروید همیسقوس عنب السطوح، همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همشهری
تصویر همشهری
مردمی که از یک شهر باشند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با دیگری بدون قرابت نسبت از یک پستان شیر خورد، همچنین به خواهر فرد اطلاق می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همشیره زاده
تصویر همشیره زاده
فرزندخواهر خواهر زاده
فرهنگ لغت هوشیار
موافق گردیدن سازگار شدن: عجز از آن همشیره شد بامعرفت کونه در شرح آید و نه در صفت. (منطق الطیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همشیره
تصویر همشیره
((~. رِ))
خواهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همت
تصویر همت
پشتکار، تلاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هوش
تصویر هوش
ذهن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همه
تصویر همه
کل، تمام، کلیه
فرهنگ واژه فارسی سره
آباجی، باجی، خواهر، دده، شاباجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیگانه، غریبه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی قدیمی در تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
همیشه، دایم، پیوسته
فرهنگ گویش مازندرانی